مسلما شب هاى بسیار زیاد و بى شمارى در این منظومه سپرى شده است . روز به دنبال شب و شب به دنبال روز و حوادثى در این دو قطعه زمان به نام روز و شب اتفاق افتاده است ، که از نظر انسان هاى سطح نگر و ساده لوح ، آن حوادث در عرصه هستى ظهور کرده و سپس از بین رفته است. هستى و نیستى از دیدگاه مردم ساده لوح ، غیر از هستى و نیستى از دیدگاه صاحب نظران و آگاهان و هشیاران است . اگر از کسى بپرسید که داستان عاشورا، داستان نینوا، چه وقت اتفاق افتاده و چگونه صورت گرفت و به پایان رسید؟ مسلم است که دورنمایى در ذهن او نقش بسته است . با شنیده هایى بدون این که علل و قدرت جاودانگى آن را بداند، خواهد گفت : بلى ، چنین چیزى اتفاق افتاده و در لابه لاى تاریخ قرار گرفت . در صورتى که تردیدى در این نیست که با همه فراز و نشیب ها و تاریکى هایى که در تاریخ وجود دارد، آن چه که با حیات انسان ها سروکار دارد، ماندگار و باقى است، و نابودى ندارد؛ بر طبق آیه شریفه :
و اءما ما ینفع الناس فیمکث فى الارض کذلک یضرب الله الامثال (۲)
((اما آن چه که براى مردم سودمند است ، در روى زمین پایدار مى ماند، خداوند مثل ها را بدین گونه مى آورد.))
زمانى ما درباره عامل محرک تاریخ ، اقوال و نظریات را جمع آورى نموده و در مورد آن ها بحث مى کردیم . در این باره شاید به بیش از هجده نظریه درباره مسائل اقتصادى ، شخصیت ها، مسائل سیاسى ، مسائل و حوادث محاسبه نشده و... رسیدیم ، اما یک حقیقت خیلى مجهول بود؛ این که هیچ کدام از این ها قانع کننده نیست . حقیقت مطلب این بود که هر یک از این نظریه ها، یک بعد را بیان مى کند و قانع کننده نیست که تاریخ را این نظریه ها اداره کند. محیط طبیعى به جاى خود باقى است . یا تحولات بسیارى در آن محیط طبیعى به وقوع پیوسته ، در حالى که محیط و جزایر همان محیط و جزایر است ، کوه ها همان کوه ها است ، و بین النهرین همان بین النهرین است . پس چه حوادثى در آن ها اتفاق افتاده است ؟ مثل همین داستان کربلا و داستان خونین نینوا که در بین النهرین اتفاق افتاده است . تا رسیدیم به این مساءله که عامل محرک تاریخ دو عنصر است :
عبارت از هر چیزى است که به حال بشر سودمند باشد. در هر لحظه اگر ما بخواهیم کتاب داستان حسین را باز کنیم ، درسى براى فراگرفتن داریم که پایدار است . اگر هم در یک دوره ، کمى فروکش کند تا رنگ آن را ضعیف کنند، یا آن را کم اهمیت جلوه دهند، ضعیف نمى شود. همان قدرتى که حیات ما انسان ها را با آن جوشش و فشار پیش مى برد، همان قدرت ، مبانى این داستان را پیش خواهد برد، زیرا؛ و اءما ما ینفع الناس فیمکث فى الارض است .
کمى عمیق تر و کمى صریح تر صحبت کنیم . اگر این داستان حذف شود و انگیزه این داستان ، اصیل ترین انگیزه ها براى بقاى زندگى بشر نباشد، چه داریم که بگوییم اى انسان ها، هشتاد سال هرگونه ناگوارى و بدبختى را متحمل باشید و زندگى کنید. و آن ها هم بگویند کجا برویم؟ هدف چیست؟ چه عاملى باعظمت تر از این که در هر دوره ، اگر خداى ناخواسته ، یاءس و نومیدى به سراغ انسان بیاید، مى تواند با خواندن دو صفحه از داستان بگوید: ((من هستم و چون هستم ، بیهوده نیستم)). براى یک تنفس بیهوده ، حادثه اى به این جدیت قابل تعقل نیست . بدین جهت که این داستان براى ما بارها تکرار شده است و ما مقدارى از دور تماشا مى کنیم ، فکر مى کنیم که فقط حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) با آن ها (یزیدیان) چنین صحبت کرد و تمام شد. یعنى ؛ ما واقعا در متن جریان قرار نمى گیریم . در هر سال ، چند روزى با کتاب ها یا با همین جلسات ، انسى مى گیریم و مقدارى جان ما طراوت مى گیرد و این معنا را احساس مى کند که ؛ جریان تاریخ و جریان زندگى انسان ها بى هدف نیست . و حقیقتا نمى دانم ، چرا آن مقدار که این داستان حسین اهمیت دارد، به آن نمى پردازند؟ البته صدها جلد کتاب از برادران شیعه ، برادران سنى ، مسیحى و یهودى نوشته اند و خیلى پیرامون آن کار شده است ، اما اگر دقت کنید، یک صدم آن چه که مى بایست براى این حادثه ، مغزها به جریان مى افتاد، انجام نشده است . آیا تاکنون روى این مساءله کمى فکر کرده اید؟ به چه انگیزه اى درباره فلان تمدنى که در گوشه اى از زمین ، زمانى درخشیدن گرفته است و سپس رو به زوال و فنا رفته ، کتاب ها نوشته مى شود؟ در صورتى که شاید براى بهره بردارى اجتماعى و فردى امروز، آن تمدن خیلى مهم نباشد، ولى درباره آن ، رساله هاى دکترا و فوق لیسانس باید نوشته شود. البته شنیدن داستان نینوا، ممکن است علمى را نصیب شما کند، ولى آن اثر که به دنبال آگاهى از این داستان باید در زندگى پدید آید، آن طور که باید و شاید دیده نمى شود. امام حسین (علیه السلام) فرمود:
فانى لا اءرى الموت الا سعاده و لا الحیاه مع الظالمین الا برما(۳)
((من مرگ را جز سعادت ، و زندگى با ستمکاران را جز ملالت و دلتنگى نمى بینم.))
صفحه اول این داستان ، این است که ظلم نکنید. این داستان با خودخواهى نمى سازد. والا درباره حادثه اى به این عظمت ، باید صدها برابر تحلیل و تحقیق شود، حتى رساله ها نوشته شود. اگرچه در مورد وقایع سال هاى قبل از ۶۱ هجرى ، و این که از سال ۶۱ هجرى به بعد چه جریانى فقط با تکیه به این داستان اتفاق افتاده است ، مطالبى نوشته اند. بعضى از خارجى ها هم نوشته اند که دیالمه براى عرضه اسلام ، اصلا دست به شمشیر نبردند و تنها کارى که مى کردند، این بود که کتاب داستان حسین را ورق مى زدند و آن را بازگو مى کردند. این قضیه بسیار داراى اهمیت بوده است . به نظر مى رسد؛ به این قضیه با آن اهمیتى که ذات و هویت و فرهنگ خود قضیه اقتضا مى کند، پرداخته نشده است . در تمام این حادثه ، مساءله ((باید)) و ((من از خدا به شما خبر مى دهم )) مطرح است .
و کل حى سالک سبیلى
((و هر زنده اى راه مرا خواهد پیمود (خواهد مرد) و تمام امور به خداوند جلیل ختم مى شود.))
هر دقیقه و هر لحظه این حادثه برنامه دارد و برنامه مى دهد. حسین (علیه السلام) همان گونه که صورت به صورت فرزندش {على اکبر} گذاشته ، {همان طور هم}، صورت به صورت یک غلام رنگین گذاشته و عین همان محبت را به او هم نشان داده است . لذا، این ها با خودخواهى نمى سازد و اگر بشر مى دانست که با تعدیل خودخواهى تاریخ خود را عوض خواهد کرد، چه کارها که نمى کرد! البته مى داند، اما نمى تواند بپذیرد.
بشر دقیقا بارها در عمر خود آزمایش کرده است که هر وقت خودخواهى تعدیل مى شود، روح او اوج مى گیرد. آیا این امر تجربه نکرده است ؟ مگر بشر از زندگى اى که پشت سر گذاشته ، به من و شما خبر نداده است ؟ هر کجا اخلاص در کار او بوده ، پیشرفت صددرصد داشته و به لذتى فوق لذایذ هستى دست یافته است .
عمده مساءله همین است که اگر بشر در کار دقیق باشد و به طور دقیق به این مساءله توجه کند، دیگر محال است ظلم کند و حق دیگرى را پایمال کند، محال است حقوق انسان ها را نادیده بگیرد، محال است ارتباطش را با خدا قطع کند، بلکه دائما مجاور خدا خواهد بود. البته در ابتدا، این کار به نظر مشکل مى نماید. در صورتى که رهروان و سالکان راه حق و حقیقت ، که مستقیما و با مشاهده حرکت کردند، این طور به ما اطلاع دادند که : نترسید، دامنه و آغاز این قله اى که شما مى خواهید به آن برسید، سنگلاخ ، تنگ و تاریک و پیچیده است ، ولى هرچه که بالاتر بیایید، هموارتر مى شود. پس اگر بناست شروع کنیم، مشکل چیست؟ من این مطلب را بارها عرض کرده ام که شما دوره کودکى خود را به یاد بیاورید، که مثلا پدرتان یک تومان داده بود تا آن را در راه مدرسه خرج کنید، اما شما یک تومان را به فقیر یا به یک نفر نابینا که در حال عبور از خیابان بود، دادید یا دست او را گرفتید و او را از خیابان رد کردید و بعد با خوشحالى گفتید: بابا، مادر، من یک تومان را به یک نفر فقیر دادم . بابا، من امروز دست یک نفر را گرفتم . در آن کار خیر، به قدرى خوشحال بودید، مثل این که دنیا را به شما داده بودند و فکر مى کردید چنین قدیم اصلا در تاریخ برداشته نشده است . یعنى شخصیت ، روى این کار بسیار زیاد حساب مى کند. البته حق و صحیح است ، چون دیدگاه کوچک است . شما اولاد آدم وقتى بالا بیایید، اگر تمام پنج میلیارد و نیم نفوس روى زمین را نان بدهید، یا قدرت داشته باشید که همه آنان را به علم برسانید، ذره اى بار اضافه بر دوش خود نمى بینید، زیرا این قله چنین است . در حالى که رو به بالا مى آیید، عظمت ها مثل نفس کشیدن است و چیز اضافى نیست . آیا تا به حال شنیده اید که در کره زمین یک نفر پیدا بشود و بگوید: آیا مى دانید که من امروز نفس کشیده ام ؟ بسیار خوب ، اگر نفس نکشد، که همان جا در دم مى افتد و از هم و غم دنیا راحت مى شود.
یقین بدانید وقتى بالاتر بروید، اگر تمام دنیا از ارزش هاى شما استفاده کند و در جاذبیت شعاع انسانى شما قرار گیرد، هیچ فشارى بر شما نخواهد بود. لذا، این به مانند همان نفسى است که مى کشید. من آدمى ، جان آدمى ، این کار را باید در این مرحله انجام بدهد، همان گونه که نفس مى کشد. بیم و هراس بى جهت دارد کسى که بگوید: حال که راست گفتن را شروع کرده ام، پس زندگى من چه مى شود؟ اگر به پیمان ها عمل کردم ، زندگى من چه مى شود؟ اگر واقعا براى جامعه خودم قدم برداشتم و گام از سوداگرى ها بالاتر گذاشتم ، و فقط براى ارزش هاى انسانى قدم برداشتم ، زندگى من چه مى شود؟ خیال مى کند مشکل است، اما مشکل نیست .
اگر به صدرالمتاءلهین در کودکى مى گفتند: اسفار را بنویس ! مى گفت : من و اسفار را نوشتن !؟ یا اگر به ابن سینا مى گفتند: شما باید کتاب قانون ، شفا، دانشنامه علائى را بنویسى . مى گفت : من بنویسم ؟ همین که راه افتادید، خواهید دید که اگر صد برابر این کارها را هم انجام دهید، کارى نکرده اید، فقط راه بیفتید.
تو پاى به راه در نه و هیچ مگو
پیروزمندان تاریخ ننشسته اند تا دقایق حرکت را محاسبه کنند و این که از چه گردنه هایى عبور خواهند کرد. اگر شما اولاد آدم بخواهید، مانع ها مقتضى مى شود. اگر نخواهید، مقتضى ها مانع مى شود. اما {بشر} نمى خواهد، و مى گوید: ((آخر مى بینید... واقعا که ... بله ...)) به جهت این که نمى خواهد، فیلسوف مى شود و در نفى آن، چنین فلسفه ها مى بافد: ((من خودم نمى دانم مگر... شاید که ... بعید نیست که ... احتمال مى رود که...)) به جاى این {فلسفه بافى ها}، اگر حرکت کند و یک قدم بردارد، قدم دوم آسان تر مى شود. گمان مى رود، علت این که به فهم داستانى مثل داستان کربلا اقدام نمى کنند، این باشد که این داستان اولین کارى که خواهد کرد، این است که خواهد گفت: مبارزه با هوى و هوس را شروع کنید. نه این که لذت را از بین ببرید، بلکه آن را محدود کنید. دنیاپرستى را کنار بگذارید و در علاقه به دنیا، منطق قرار بدهید. علاقه بلى، ولى منطقى و عقلى. بسیار خوب، مى خواهید در جامعه، حسن موقعیت داشته باشید، اما نه شهرت پرستى، حسن موقعیت خیلى خوب است، که مردم از شما استفاده کنند و به شما اطمینان پیدا کنند. لذا، همان طور که عرض کردم، نوشته بودند حتى به ذهن حسین بن على خطور نمى کرد که بعد از او، نامش در صفحات تاریخ بماند. اگر از بقاى نام انسان ها استفاده کنند که بگویند، پیشتازان شما این اشخاص هستند، ناامید نباشید. پرچم سفید تسلیم به نومیدى را پایین بیاورید، زیرا على بن ابى طالب پیشرو ماست. این ها مطالب من نیست، بلکه نویسندگان بسیار زبردست از قرن ما گفته اند، اگرچه مسلمان هم نبودند.
((مادامى که در جلوى کاروان ما انسان ها، على ها حرکت مى کنند، اى مرگ ، اى نومیدى ها و اى یاءس ، هرگز ما پرچم سفید تسلیم براى تو برنخواهیم افراشت.))
البته ایشان در عبارات خود، ((على))ها مى گوید: امثال این اشخاص ، عده اى از اومانیست هاى اوایل این قرن هستند. مثل ؛ جورج جرداق ، شکیب ارسلان ، جبران خلیل جبران و... که در راءس آنان جبران خلیل جبران بود. آن ها گفتند: وجود {امثال على} براى ما باعث امید است که زندگى چیزى دارد و براى زندگى کردن مى ارزد. آیا بالاتر از این وظیفه انسان ها مى خواهید؟ عده اى خیال مى کنند که ما از داستان کربلا باید بهره بردارى کنیم و مثلا به فلان مسائل یا موضوعات با آن مفاهیم که ما به آن ها اهمیت مى دهیم ، توجه کنیم . بلى ، درست است ، آن ها هم اهمیت دارند، ولى در درجه دو. در درجه اول این است که {حادثه کربلا} براى زندگى ما هدف معین مى کند. این مطلب را بارها عرض کرده ام و چون احساس مى کنم که دانشجویان عزیز در جلسه تشریف دارند، مجددا مى گویم :
یکى از نویسندگانى که درباره هدف زندگى کار کرد و به پوچى رسید، آلبرکامو است . شما با نام او آشنا هستید. او صریحا مى گوید: ((فقط مذهب است که پاسخ آن ، براى هدف زندگى به قوت خود باقى است.))(۴)
گوینده {عبارت مذکور} حافظ، سعدى ، مولوى نیست ، که بگویید حافظ در هدف حیات ، هنر شعر را ایجاد کرده است . یا روحانى و کشیش هم نیست ، بلکه نویسنده اى است که خودش هم در عالم تخیل به پوچى رسیده است . اى جوانان ! دقت کنید، اگر مذهب را رها کنید و خداى ناخواسته رنگ آن مات شود، شما دیگر دلیلى نخواهید داشت که بگویید براى چه آمدید، از کجا آمدید، با کیستید، در کجا هستید، به کجا آمدید و به کجا مى روید؟ در صورتى که از درون شما مثل جوشان ترین چشمه مى جوشد که آمدن انسان به این دنیا، نه براى سه هزار کاسه آبگوشت و نه براى پانصد متر قماش و نه براى یک مقدار لذایذ و شهوات حیوانى است . اگر از درون خودتان صاف و شفاف فکر کنید، مى گویید درست آمدیم و درست حرکت مى کنیم و ما را در عالم ، درست به وجود آوردند. مطلب ایشان (آلبرکامو) این است که ؛ ((فقط مذهب است که پاسخگوى انسان است.)) این قضیه را آسان نگیرید و روى آن بیشتر فکر کنید، زیرا مسائل بسیارى پیرامون این قضایا مطرح است . آن مسائل را مطرح کنید و درباره آن بحث کنید. اما مبادا آن هدف و اصل را به جهت چند لفظ، فراموش کنید. آن دو بیت را بار دیگر بخوانید:
راه هموار است و زیرش دام ها
لفظها و نام ها چون دام هاست
فریب لفظهاى شیرین را نخورید. حتى در منفى ترین قضایا تحقیق کنید. اما دو شرط دارد: ۱- دور خودتان طواف نکنید. ۲- کوشش کنید تا رو به واقعیت که مى روید، جواب را پیدا کنید.
هدف زندگى در داستان نینوا شعله مى کشد. امام حسین (علیه السلام) نه این که اشاره کند که من براى این قیام کرده ام ، یا من براى این به مصیبت ها تن مى دهم که چنین و... بلکه مى گوید اصلا زندگى بدون این کارى که کرده ام ، یا من انجام مى دهم ، به هدف نخواهد رسید. آن هدف چیست ؟ انالله و اناالیه راجعون .(۵) ((ما از آن خداییم و به سوى او باز مى گردیم.)) و ((انالله))اش ، ((الیه راجعون)) را به عنوان هدف ، براى شما اثبات مى کند. گفتى در این دنیا کیست که سفر هدف دار مى کند؟ مصرع اول سؤ ال است و مصرع دوم هم جواب آن . از آن جا استشمام مى شود که حسین بن على خواسته است که سعادت بشرى را براى انسان ها معنا کند. از صداى سخن عشق ندیدم خوش تر على بن طعان محاربى مى گوید: من دیر رسیدم و خیلى هم تشنه بودم . خود امام حسین هم نشسته بود.
این یکى از سؤ الاتى است که از شیخ محمود شبسترى کردند. در آن زمان ، شیخ محمود شبسترى ۲۷، یا ۲۸ ساله بود. او از خراسان ، حاصل خیزترین سرزمین ایران از نظر علم و حکمت و... بود. شبسترى به سؤ ال کننده مى گوید:
دگر گفتى مسافر کیست راه؟
گفتى مسافر الى الحق و مسافر رو به هدف کیست ؟ جوابش ، یک مصرع است : کسى کاو شد زاصل خویش آگاه . البته نمى دانم شبسترى از جمله امیرالمؤمنین (علیه السلام) مطلع بوده ، یا به ذهن او به نحوى فطرى رسیده است .
على (علیه السلام) فرمود:
ان لم تعلم من این جئت لا تعلم الى این تذهب
((اگر ندانى از کجا آمده اى ، نخواهى فهمید به کجا مى روى.))
از همان آغاز که گفته شد: اى حسین ، اى عبدالله بن زبیر، اى عبدالله بن عمر، امیر (ولیدبن عتبه) شما را خواسته است ، حیات و زندگى موج زده و تفسیر شدن سعادت شروع شده است . همان سعادتى که فیلسوفان ، در شرق و در غرب ، در گذشته و امروز درباره آن بحث مى کردند. از همان آغاز که گفتند: ((ما مخفیانه نمى توانیم کارى انجام دهیم)). حرکات شروع شده است .(۶) هر کدام بوى هدف دارد، منتها مشام و بینى مى خواهد. هر بینى ، بینى نیست .
بینى آن باشد که آن بویى برد
عجیب هم این است که حادثه ، ابعاد خیلى زیاد و متنوعى دارد. با هر نوع و بعد، در مقابل یک ضد ارزش زیر صفر قرار مى گیرد. لشکریان حر در آن بیابان سوزان ، تشنه به کاروان حسین رسیدند. کاروان حسین به مقدار کافى آب با خود برداشته بود. وقتى لشکر حر با آنان مواجه شد، حضرت فرمود: به آنان آب بدهید، حتى مقدارى آب به اسبان آن ها بپاشید. آرى ، آنان (یزیدیان) مى خواهند شما را تشنه بکشند، کاروان شما (حسینیان) چه مى گوید؟ آیا حسین بن على (علیه السلام) نمى دانست آنان براى چه آمده اند و در پى چه چیزى هستند؟ اى پسر على ، اى پسر آن شخصى که {در جنگ صفین } فرات را بر لشکریان معاویه گشود تا تشنه نمانند. ابتدا لشکریان معاویه آب را قطع کردند، اما {بعد از این که به دستور على فرات به تصرف لشکریان ایشان در آمد}، على گفت : ((آب را باید داد. اصلا ما چرا به این جا آمده ایم ؟ براى احیاى حقوق انسان ها در حیات . آب ، حق حیات آن هاست)). این اولین حق حقوق جهانى بشر است . توجه کنید، که چه طور جملات {على و حسین} با هم همخوانى دارد. قسمت هاى مختلف این جریان بدین صورت قابل تحلیل است که :
حیات و زندگى بشرى، قابل سوداگرى نیست. هر انسان حقى دارد و حق او قابل اسقاط نیست. مسأله حیات حق فقهى نیست، بلکه حکم است .
یک کسى مى گوید من نمى خواهم زنده باشم ، و مى خواهم خودکشى کنم . شما خیلى اشتباه مى فرمایید. مگر حق حیات از آن توست که مى خواهى خودکشى کنى ؟ تو که خودت را زنده نکرده اى .
حکم حیات و حق حیات چیزى نیست که بتوانى از آن صرف نظر کنى . تنها کارى که مى توانى انجام بدهى ، این است که کالبد را بشکافى و خارج از نوبت روح را بالا بفرستى . در این مورد، تفاوت و عظمت فقه ما با سایر فقه ها و حقوق ها آشکار مى شود. شما نمى توانید انتحار و خودکشى کنید:
و لا تقتلوا انفسکم ان الله کان بکم رحیما(۷)
((و به خودتان تعدى (خودکشى) نکنید. همانا خداوند به شما مهربان است.))
خداوند مى فرماید: شما (انسان ها) را دوست دارم ، به خودتان تعدى نکنید. خدا جان شما را دوست دارد. در روایت معتبر آمده است که از امام صادق (علیه السلام) پرسیدند: یابن رسول الله ، آیا کسى که خود را مى کشد، مشمول قتل نفس است؟ آیا قاتل است؟ فرمود: بلى ، مشمول همین آیه است که :
و من یقتل مؤمنا متعمدا فجزاؤ ه جهنم خالدا فیها(۸)
((هر کس عمدا مؤمنى را بکشد، کیفرش دوزخ است که در آن ماندگار خواهد بود.))
لذا، {امام حسین (علیه السلام) فرمود به لشکریان حر} آب بدهید، زیرا حق حیات در اختیار او نبود که آن را ببرد و بگوید به آنان آب ندهید. مصداق یکى از آن شعرهاى زیباى حافظ است که مى گوید:
یک نکته بیش نیست غم عشق و این عجب
حضرت به یکى از مشک ها اشاره کرد که بردار از آن استفاده کن . گفت من هم مشک را برداشتم و از بس دستپاچه بودم ، هر چه گلوى مشک را مى گرفتم ، آب به روى زمین مى ریخت . نمى توانستم اختیار مشک را طورى داشته باشم که آب بخورم . ابتدا حضرت فرمود: انخ الراویه ((سر مشک را این گونه بگیر)). مثلا کج کن . مى گوید: این گونه باز نتوانستم . خود حضرت بلند شد و آمد، مشک را طورى گرفت که من بتوانم آب بخورم . تا اگر با آن خواست هوى و هوس خودخواهانه بخواهد، به کشتن این مرد (حسین) اقدام کند! آیا این حق قابل اسقاط است . چون حق من است ؟ شما حتى نمى توانید به خودتان اهانت کنید، چه رسد به این که خودکشى کنید. اگر کسى بگوید من مى خواهم کرامت ذاتى ، شرف و حیثیت خودم را بفروشم . پاسخ مى دهیم : آن ها متعلق به جناب عالى نیست .
و لقد کرمنا بنى آدم (۹)
((بى تردید فرزندان آدم را گرامى داشتیم.))
((نا)) در عربى به معناى ((ما)) است . ((ما)) کیست ؟ خداست . لذا، همان طور که مى دانید، حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) در بعداز ظهر، جنگى غیرعادى کرد. مى گویند تا آن موقع اصلا دیده نشده بود یک نفر که تمام بال و پرش به زمین ریخته و در حالى که صداى بچه ها از خیمه ها بلند است ، با این شجاعت و دلاورى بجنگد. همه این پایمردى ها براى این بود که ذلیل نشود و او را اسیر نکنند که ذلت اسارت به خود ببیند.
چون عزت از آن او نبوده است .
و لله العزه و لرسوله و للمؤمنین (۱۰)
((و عزت از آن خدا و از آن پیامبر او و از آن مؤمنان است.))
شاید آن تپه ها و تل هایى که از کشته شده ها در راه کرامت انسانى و شرف انسانى در این تاریخ مى بینیم، کمتر از تل اجساد آن هایى که از جان دفاع مى کردند نباشد. همان طور هم براى دفاع از جان، پشته پشته، تپه تپه ، کوه کوه، در طول تاریخ در راه دفاع از شرف و حیثیت، کشته مى بینیم. داستان کربلا نیز چنین است. اگر مى خواهید از این داستان درس فرابگیرید، بگیرید.
پروردگارا! خداوندا! زبان ما عاجز است از شکر این که ما را در میان قوم و ملتى قرار داده اى که تا حدودى ، شخصیت امام حسین براى آن ها شناخته شده است . این نعمت بزرگى است ، چون نعمت مادى نیست .
و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها(۱۱)
((و اگر بخواهید نعمت هاى خداوندى را بشمارید، نمى توانید.))
همین داستان کربلا چه اثرى مى تواند در ما داشته باشد؟ البته ان شاءالله اثر بالفعل هم در ما داشته باشد.
ان شاءالله که از این نعمت ، درس فرابگیریم . تصور بفرمایید که الان در کدام نقاط دنیا چنین جلساتى با این آگاهى و هشیارى و اشراف به تاریخ تشکیل شده است ؟ اینک ، شما در حال اشراف به تاریخ ، با یک فرد به نام حسین راز و نیاز مى کنید، که نه فقط مجسمه عدالت است ، بلکه از عدالت در بالاترین حد دفاع کرده است . او از آزادى مسؤ ولانه در حد بالا دفاع کرده است . آیا شما خیال مى کنید در میان اقوام و ملل دیگر، به همین اندازه فرصت وجود دارد که به این مسائل فکر کنند؟ اکنون که در این مکان نشسته اید، آیا مى دانید از درون شما چه مى گذرد؟ آیا شما بالاتر از این نعمت و لطف خداوندى احساس مى کنید؟ {این الطاف} نعمت جان و نعمت روح ماست . والا غذا و حیوانات هم مى خورند و نعمت هاى مادى ، فراگیر همه جانداران است . اما این نعت چه طور؟ این {نعمت} حتى فراگیر انسان ها هم نیست ، مگر عده محدودى در این دنیا، که بنشینند و لحظاتى به یاد حق و حقیقت و به یاد عدالت ، نفس برآورند و قهرمان بزرگ آن را به یاد بیاورند و ((یا حسین)) بگویند.
همان نکته که جلسه پیش درباره حضرت ابوالفضل عرض کردم که در آن جمله خطاب به او چه گفته شد!؟ گفته شد که اى برادر حسین ؛ احتسبت ...، ((وفا کردى و فقط محض خدا در نظر تو بود)). چه حکمت ها، فلسفه ها و عرفان ها باید بیایند تا این قضیه را براى انسان ها قابل پذیرش بسازند که فقط براى خدا تلاش کنید و مى توانید. اى اولاد آدم ، چه نعمتى بالاتر از این مى خواهید؟ خدایا! این نعمت را از دست ما مگیر.
پروردگارا! این نام را از جامعه ما محو مفرما. خدایا! همان گونه که آرمان حسین را جاودان قرار دادى ، محبت ما را به او جاودان و پایدار بفرما.
پروردگارا! خداوندا! براى فهم این مساءله انسان ساز، خودت ما را یارى و یاورى بفرما.
خداوندا! پروردگارا! جوانان ما را براى ورود به این کلاس در سال آینده ، بیشتر و جدى تر آماده بفرما.
پروردگارا! خدایا! این ساعت هایى را که بندگان تو آمدند و نشستند و با کمال اخلاص در عزاى حسین شرکت کردند و مباحثى را استماع فرمودند، از همه ما قبول بفرما.
خداوندا! از همین شب ها، ره توشه اى براى شب ها و روزهاى سالیان عمر ما بر ما عنایت بفرما.
پروردگارا! این حق گذشتگان بر ماست ، حق پدران و مادران بر ماست که ما را با این فرهنگ بسیار عالى سازنده آشنا کردند. آنان را غریق رحمت بفرما.
پروردگارا! این توفیق را به ما عنایت بفرما که این فرهنگ سازنده انسانى را به نسل آینده تحویل بدهیم و منتقل کنیم .
((آمین))
... و این گونه بود که پس از این نگاه ها و دریافت ها و سخن هاى ناب در باب شخصیت نورانى حسین ، نفس گرم علامه جعفرى در سینه پر شورش توقف نمود، و او با انتظارى سرشار از امید به دیدار حسین بن على (علیه السلام) به ملاقات مولایش شتافت :
((سه ساعت قبل از فوت ، استاد به دکتر غلامرضا جعفرى اشاره اى مى کند. این اشاره به معناى درخواستى از فرزند بود. اما به علت از دست رفتن قدرت تکلم استاد که بعد از سکته مغزى بر استاد عارض شده بود. فرزند متوجه درخواست پدر نمى شد... سرانجام پس از حدود یک ساعت ، دکتر غلامرضا جعفرى ، منظور پدر را درک مى کند. داخل کیف شخصى استاد، پلاکى بود که اسماء خداوند و نام ائمه (علیه السلام) حک شده بود. اطراف این پلاک را، پارچه سبزى فراگرفته بود که چند ماه قبل یکى از دوستان استاد، آن را در کربلا ضمن تبرک نمودن به ضریح امام حسین ، به ایشان تقدیم کرده بود. مقصود استاد در آن لحظات عبور از پل دنیا به آخرت ، همین پارچه سبز بود.
دکتر غلامرضا جعفرى به سرعت عازم محلى مى شود که کیف حضرت استاد در آن جا بود. زمان رفت و برگشت ، یک ساعت به طول مى انجامد و... هنگام ورود به اتاق استاد در بیمارستان ، پرستار خبر فوت ایشان را مى دهد.
دکتر جعفرى بى تاب و متاءثر از این که به موقع نتوانسته است درخواست استاد را اجابت کند، وارد اتاق مى شود.
جسد علامه بر روى تخت بود و پارچه سفیدى آن را پوشانده بود... او با چشمانى اشکبار، پارچه سبز را به صورت استاد گذاشته و ناگهان ... استاد چشمان خود را براى لحظاتى اندک باز نموده و پس از لبخندى پرمعنا، چشمانش را مى بندد.))(۱۲)
پایان
نویسنده: سید محمد نجفى یزدى
پی نوشت:
۱-شب دهم محرم ، ۱۶/۲/۱۳۷۷.
۲-سوره رعد، آیه ۱۷.
۳-الاتحاف ، ص ۲۵ - حلیه الاولیاء. ج ۲، ص ۳۹ - قمقام ، ص ۳۵۳.
۴-روزنامه اطلاعات ، شنبه ۲۶ آذر ماه ۱۳۴۵ شماره ۱۲۱۵۹، به نقل از مجله تایم چاپ آمریکا.
۵-سوره بقره ، آیه ۱۵۶.
۶-موقعى که ولیدبن عتبه ، امام حسین و آن دو نفر را براى بیعت با یزید احضار کرد، امام حسین (علیه السلام) گفت : ((من گمان نمى کنم تو به بیعت پنهانى من با یزید قناعت کنى . و تو مى خواهى بیعت من آشکارا باشد تا مردم بدانند. ولید گفت : بلى امام حسین (علیه السلام) فرمود: پس وقتى که صبح شد، نظر مرا در این باره مى بینى )). {نفس المهموم ، محدث قمى ، صص ۴۱ و ۴۲}.
۷-سوره نساء، آیه ۲۹.
۸-همان سوره ، آیه ۹۳.
۹-سوره اسراء، آیه ۷۰.
۱۰-سوره منافقون ، آیه ۸.
۱۱-سوره ابراهیم ، آیه ۱۴.
۱۲-ر.ک: فیلسوف شرق ، صص ۲۱۱ و ۲۱۲، چاپ اول ، دفتر نشر فرهنگ اسلامى .
منبع : کتاب اسرار عاشورا