وقتى مرحوم مدرس از طرف مردم تهران وكيل اول مجلس شد، به تنهايى در مقابل قوانين ضد خدا و قوانينى كه به نفع دولت هاى انگليس و روس بود ايستادگى كرد. ايشان يك دوره هم در زمان قدرت رضا خان وكيل مجلس بود. بعد هم كه رضا خان شاه شد، باز مرحوم مدرس رأى اول را در تهران به دست آورد، ولى صندوق ها را كه باز كردند گفتند:
مردم به مدرس يك راى هم نداده اند. ايشان در مقابل اين جريان ايستاد و گفت:
دورغگوها! شما مى گوييد هيچ كس به رأى به من نداده است. من خودم كه به خودم رأى داده ام، پس رأى خودم كجا رفت؟
وقتى اين مجتهد والا مقام از جريانات سياسى اجتماعى ايران حذف شد، به كاشمر تبعيدش كردند. اما باز رضا خان، با همه قدرت و شوكتى كه براى خود ساخته بود، از بودن اين پيرمرد هفتاد و پنج ساله كه با يك لباس كرباسى ساده در يك اتاق كاهگلى نشسته بود مى ترسيد.
نقل است كه يك بار، در سر سه راهى مجلس شورا واقع در ميدان بهارستان تهران، رضا خان كه براى خودش فرعونى بود، گريبان مدرس را گرفت و او را به ديوار كوبيد و گفت، سيد! از جان من چه مى خواهى؟
مرحوم مدرس گفت: مى خواهم تو نباشى!
عاقل اين طور در راه حق و در مبارزه با امور باطل سرسخت است.
كسى كه واقعيت و حقيقت را فهميده و مى فهمد، كسى است كه داراى عقل كامل است و عقل مسموع دارد وگرنه اگر مدرس با رضا خان متحد مى شد، يك كاخ هم براى مدرس در سعد آباد درست مى كردند و حقوق او را هم از بقيه بيشتر قرار مى دادند و حاضر بودند با آن همه خوى فرعونى در مقابل مدرس تعظيم كنند، اما مدرس اهل اين نبود كه خدا را با فرعون در زندگى اش معامله كند. اين بود كه رضا خان از ايشان مى ترسيد و نمى توانست حضور ايشان را در روستايى دورافتاده نيز تحمل كند. لذا، براى مهيا كردن زمينه قتل ايشان، ابتدا رئيس شهربانى كاشمر را عوض كردند و يكى از هواداران حزب خود را بر سر كار گماشتند. بعد هم به او مأموريت دادند دو نفر پاسبان را بفرستد تا به مرحوم مدرس زهر بخورانند.
روز بيست و هفتم ماه مبارك رمضان، نيم ساعت مانده به افطار، اين دو پاسبان به نزد اين عالم واجد شرايط، اين فقيه بزرگوار، و اين اولاد فاطمه زهرا، عليها السلام، رفتند و به ايشان چاى مسموم تعارف كردند.
فرمود: نيم ساعت به اذان مانده و هنوز افطار نشده، صبر كنيد افطار بشود، مى خورم. اما آن ها اجازه ندادند و به زور چاى را در حلق ايشان ريختند. پس از مدتى، وقتى ديدند سم بر بدن ايشان اثر نكرده، نزديك افطار، عمامه شان را از روى طاقچه برداشتند و به دور گردنش پيچيدند و او را خفه كردند و شبانه هم به خاكش سپردند.
بعد از اين كه گزارش اين عمل به رضا خان رسيد، پنجاه تومان به كاشمر فرستاد و گفت: سى تومان آن را به رئيس شهربانى بدهند و نفرى ده تومان هم به آن پاسبان ها كه مدرس را كشته اند.
اين معامله حق با باطل است. ده تا يك تومانى گرفتند و يك مجتهد سيد واجد شرائط روزه دار را روز بيست و هفت ماه رمضان به شهادت رساندند. براى ده تومان خدا را رها كردند. اين اثر جهل و نفهمى است.
منبع : پایگاه عرفان