زمانى كه اسيران قبيله طى را كه قبيله حاتم بودند به مدينه آوردند به شرف حضور پيامبر اسلام رسانيدند.
در ميان اسيران سفانه دختر حاتم طائى قرار داشت، مردم از زيبائى او در شگفت شدند و هنگامى كه شروع به سخن گفتن كرد از ملاحت گفتار و شيرينى بيانش متحير گشتند و زيبائى او را از ياد بردند.
گفت: اى محمد پدرم از دنيا رفت و برادرم عدى پنهان شد، اگر مرا آزاد كنى تا به شماتت دشمن گرفتار نشوم و از طعنه قبائل عرب در امان بمانم بسيار بجاست زيرا پدرم طرفدار اخلاق نيكو و حالات پسنديده بود، گرسنگان را سير ميكرد، و برهنگان را ميپوشانيد، و هيچ آرزومندى نزد او نيامد مگر اين كه به آرزويش رسيد.
حضرت فرمود دخترك صفاتى كه برشمردى از اخلاق مؤمن است، اگر پدرت زنده بود از خدا براى او درخواست آمرزش و رحمت ميكرديم!
سپس فرمود: او را آزاد كنيد تا شرافت پدرش رعايت شود، دختر حاتم گفت درخواست دارم همه اسيرانى كه با من هستند آزاد كنيد، پيامبر فرمود: همراهان او را نيز به سبب شرافت خودش آزاد نمائيد آنگاه فرمود: به سه دسته ترحم كنيد و به كارشان برسيد: عزيزى كه پس از عزت خوار گردد، ثروتمندى كه تهيدست شود، دانشمندى كه در ميان جاهلان تباه شده باشد.
سفانه گفت: اجازه ميدهيد براى شما دعا كنم فرمود: دعا كن گفت خدا كمك ها و احسان هاى شما را شامل مستمندان و بيچارگان كند و هيچ نعمتى را از قوم و طايفهاى نگيرد مگر آن كه شما را وسيله بازگشت آن نعمت قرار دهد، حضرت آمين گفتند.
آنگاه پيامبر كريم فرمان دادند مقدارى شتر و گوسپند به او دادند كه ميان دره را فراگرفت، دختر حاتم از اين جود و سخاوت در شگفت شد، و به پيامبر گفت:
اين نوع جود و سخاوت ويژه كسانى است كه از فقر و پريشانى نترسند، پيامبر فرمود: پروردگارم اينگونه مرا تربيت كرده، دختر حاتم عرضه داشت اجازه ميدهيد به سوى خانه ام برگردم؟ حضرت فرمود: تو تا زمانى كه از خويشان و اقوامت شخص مورد اعتمادى بيايد كه به همراه او بروى مهمان ما هستى؟ پس از چند روز كه در ضيافت حضرت بود افرادى از بستگانش آمدند، سفانه خدمت پيامبر رسيد و اذن رفتن خواست حضرت فرمان دادند محملى برايش باروپوش خز بستند و سپس او را در حمايت پسرعموهايش بازگرداند، سفانه در تمام مسير هرگاه سر از محمل بيرون كرد ديد گروهى با شمشيرهاى برهنه به حفظ و حراست او مشغول اند.
زمانى كه به وطن رسيد به برادرش عدى سفارش كرد برو و به اين مرد بزرگوار ملحق شو، اگر او را ببينى خواهى دانست به حقيقت پيامبرى بزرگوار و باعظمت است.
عدى به مدينه آمد و در مسجد خدمت رسول خدا رسيد، هنگامى كه پيامبر او را ديد از نامش پرسيد، گفت من عدى بن حاتم هستم، حضرت از جاى برخاست و عباى خود را زير او پهن كرد و وى را به روى آن نشانيد و خود آن جناب براى احترام به او روبروى او نشست، عدى از مشاهده اين رفتار و اخلاق پسنديده آن هم از چنان شخصيت عظيم و بينظير به آئين اسلام مشرف شد.
منبع : پایگاه عرفان