در روزگار حكومت فرزند خطاب دختر بچه يتيمى در حوزه سرپرستى مردى بود كه بيشتر اوقات در مسافرت به سر مى برد و از جمع خانواده دور مى زيست، مدت ها سپرى شد تا دختر به سن رشد و بلوغ رسيد، دختر از زيبائى و ملاحت لازم برخوردار بود، همسر مرد كه همه امور خانه را عهده دار بود بر زيبائى و آراستگى دختر يتيم به شدت حسد مى ورزيد.
او چشم ديدن دخترى يتيم را با نعمت ملاحت و زيبائى نداشت و از طرفى گرفتار اين دغدغه وسوسه بود كه مبادا شوهرش فريفته جمال او شود و با وى ازدواج نمايد.
به اين خاطر در غيبت شوهر بر ضد دختر نقشه اى خائنانه كشيد، روزى زنان همسايه را جمع كرد و دختر را با خوراندن شراب بيهوش نمود و با انگشت بكارتش را از بين برد. هنگامى كه شوهرش از مسافرت آمد و جوياى حال دختر يتيم شد، زن گفت: ابداً حرف دختر را نزن او بر اثر زنا بكارتش را از دست داده!!
شوهر پس از ملاقات با دختر هرچه از او پرسيد او انكار كرد و سوگند خورد كه هرگز دامنم آلوده نشده و من بيگانه اى را كنار خود نديده ام، ولى بانوى خانه عده اى از همسايگان را به عنوان گواه و شاهد آورد و نهايتاً داورى را نزد پسر خطاب بردند و او هم نتوانست حقيقت را كشف كند.
مرد درخواست نمود آنان را نزد اميرمؤمنان ببرند، هنگامى كه كاشف حقايق و آگاه به وقايق جريان را شنيد به بانوى خانه گفت بر زنان اين دختر شاهد دارى؟ پاسخ داد آرى زنان همسايه بر اين مسئله گواهى مى دهند، حضرت شاهدان را خواست و شمشير از نيام كشيد و برابر خود گذاشت، يكى از زنان گواهى دهنده را خواست و از وى بر آن مسئله شهادت طلبيد او در حالى كه در پيچ و خم گفته هاى اميرمؤمنان گرفتار آمد بر شهادت خود اصرار ورزيد، فرمان داد او را به محل مخصوصى ببرند، سپس يكى ديگر از زنان را خواست فرمود: اى زن تو مرا مى شناسى كه من على بن ابى طالب هستم و اين هم شمشير من است زن اول گفت آنچه گفت و بازگشت و من به او امان دادم اگر به درستى و راستى سخن گفتى در امانى وگرنه با اين شمشير كيفر خواهى شد.
زن از گفتار اميرمؤمنان به لرزه افتاد، فرياد زد مرا عفو كن تا حقيقت جريان را بگويم فرمود بگو: گفت اين دختر با بيگانه اى نياميخته و زنا نكرده، چون از جمال و ملاحت و زيبائى و آراستگى بهره داشت بانوى خانه به او حسد ورزيد و از ترس اين كه شوهرش با او ازدواج نكند از ما دعوت كرد تا دختر را در حال بيهوشى نگه داريم و او بكارتش را زائل كند امام فرياد به الله اكبر برداشت و فرمود:
«انا اول من فرق بين الشهود الا دانيال:»
من اول كسى هستم كه پس از دانيال ميان گواهان جدائى انداختم.
امام فرمان داد زن را حد قذف بزنند و ميان او و شوهرش با طلاق جدائى انداخت، بر عهده هر يك از شاهدان پرداخت چهار صد درهم لازم و واجب نمود، و اين مبلغ صداق و مهريه اى است كه در صورت وطى به شبهه بايد پرداخت شود، بنا به فرمان حضرت مولا آن مرد كه مدت ها سرپرستى دختر يتيم را به عهده داشت با دختر ازدواج كرد و از پرداخت مهريه معاف شد.
در اين هنگام فرزند خطاب درخواست كرد داستان دانيال را از زبان امام بشنود.
حضرت فرمود: دانيال پسرى يتيم بود كه پدر و مادرش را از دست داده بود و در سرپرستى پيره زنى از قوم بنى اسرائيل قرار داشت، در آن روزگار پادشاهى بر بنى اسرائيل حكومت مى كرد كه دو نفر قاضى داشت، آن دو قاضى با مردى صالح و پاك رشته الفت و دوستى داشتند، گاه گاه مرد صالح نزد پادشاه مى رفت و با او ساعتى مى نشست، پادشاه در آن اوقات به شخصى مورد اعتماد كه مأموريتى به او بدهد نياز پيدا كرد، هر دو قاضى آن مرد صالح را به پادشاه پيشنهاد دادند، شاه او را به مأموريت فرستاد، لحظه رفتن نزد دو قاضى آمد و همسر خود را كه بسيار با تقوا و عفيف و پاكدامن بود به آنان سپرد و درخواست كرد گاهى به در خانه اش سر بزنند و از وضع او آگاه كردند و چنانچه چيزى براى خانه خواست برايش فراهم نمايند.
روزى هر دو با هم براى سركشى به خانه آن مرد صالح رفتند، و فريفته آراستگى و وقار و جمال او شدند، شدت دلباختگى هر دو به آن زن چنان بود كه همان وقت از او درخواست كام جوئى كردند و زن در برابر اصرار نامشروع آنان ايستادگى كرده و به شدت امتناع ورزيد، او را تهديد كردند كه اگر پاسخ ما را ندهى و خواسته ما را جواب نگوئى نزد پادشاه به زنا دادنت شهادت مى دهيم تا سنگسارت نمايند، زن باز هم نپذيرفت آنان به پادشاه خبر دادند كه همسر آن مرد صالح دچار زنا شده و ما بر كار او گواه هستيم، شاه از شنيدن اين جريان بسيار افسرده شد و گفت در عين اين كه شهادت شما پذيرفته است ولى سه روز براى اجراى حكم به من مهلت دهيد در روز سوم مراسم رجم انجام خواهد شد، در ضمن در ميان شهر اعلام كرد كه در فلان روز زوجه فلانى بواسطه عمل زنا سنگباران خواهد شد.
پادشاه پنهانى به وزير خود گفت در اين پيش آمد تو را چه فكر و نظرى هست؟ من گمان نمى كنم اين زن گناهى داشته باشد وزير گفته پادشاه را تصديق كرد، روز سوم هنگامى كه وزير از منزل خود بيرون رفت و در كوچه عبور مى كرد دانيال طفل خردسالى بود و در ميان كودكان بازى مى كرد. همين كه چشمش به وزير افتاد بچه ها را دور خود جمع كرد و گفت: بچه ها من پادشاه سپس يكى را زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر از بچه ها را آن دو قاضى معرفى كرد و مقدارى خاك روى هم انباشت، بالاى آن خاك ها به عنوان تخت پادشاهى نشست و شمشيرى هم از نى به دست گرفت.
به يكى از قاضى ها گفت: اينك تو شهادت بده در كدام روز و در چه محل و با كدام شخص اين زن را به عمل منافى عفت مشغول ديدى، قاضى شهادت خود را بيان كرد، و زمان و محل و شخص را توضيح داد، سپس قاضى دوم را خواست و گفت مبادا در شهادت خود دروغ بگوئى كه با اين شمشير سر از بدنت جدا مى كنم، وزير گرم تماشاى اين صحنه بود كه ديد قاضى دوم شهادتش در همه امور بر خلاف شهادت قاضى اول بود در اين هنگام دانيال رو به بچه ها كرد و گفت: الله اكبر اين دو قاضى دروغ مى گويند اينك بايد هر دو را مطابق قانون روز بكشيد وزير همين كه جريان كودكان را ديد با شتاب نزد پادشاه رفت و همه داستان را شرح داد، پادشاه فوراً دو قاضى را حاضر كرد و با جدائى انداختن ميان هر دو نسبت به آن زن توضيح خواست، هر كدام مخالف ديگرى سخن گفتند، چون حقيقت آشكار شد پادشاه فرمان داد در ميان مردم اعلام كنند كه براى جمع شدن براى سنگسار كردن زن براى اعدام دو قاضى جمع شوند تا هر دو به جرم خيانت به قتل برسند.
منبع : پایگاه عرفان