فارسی
شنبه 08 دى 1403 - السبت 25 جمادى الثاني 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

اصمعى و تائب بيابانى‏

 

اصمعى مى گويد: در بصره به سر مى بردم، نماز جمعه را خوانده و از شهر بيرون رفتم، مرد عربى را ديدم بر شترى نشسته و نيزه اى در دست دارد، چون مرا ديد گفت: از كجايى و از كدام قبيله اى؟ گفتم: از طايفه ى اصمع، گفت: تو آنى كه معروف به اصمعى هستى؟ گفتم: آرى، من آنم، گفت: از كجا مى آيى؟

گفتم: از خانه ى خداى عزّ و جل، گفت:

او للَّهِ بَيْتٌ فِى الْارْضِ؟

آيا در زمين براى خداوند خانه اى هست؟

گفتم: آرى، خانه ى مقدس معظم، بيت اللَّه الحرام، گفت: آنجا چه مى كردى؟

گفتم: كلام خدا مى خواندم، گفت:

او للَّهِ كَلامٌ؟

آيا براى خدا كلامى هست؟

گفتم: آرى، كلامى شيرين، گفت: چيزى از آن را بر من بخوان، سوره ى والذاريات را خواندم تا به اين آيه رسيدم:

«وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ» .

و روزى شما و آنچه كه به شما وعده داده شده در عالم بالاست.

گفت: اين كلام خدا و سخن او است؟ گفتم: آرى، سخن اوست كه به بنده اش محمد صلى الله عليه و آله و سلم نازل كرده، گويى آتشى از غيب در او زدند، سوزى در وى پديد آمد، دردى شگفت آور از درونش سر زد، نيزه و شمشير را بينداخت، شتر را قربانى كرد و به تهيدستان واگذاشت، لباس ستم از تن بينداخت و گفت:

ترى يقبل من لم يخدمه فى شبابه.

اصمعى! آيا به نظرت مى رسد كسى كه در جوانى به عبادت و طاعت برنخاسته، قبول درگاه شود؟

گفتم: اگر نمى پذيرفتند چرا پيامبران را مبعوث به رسالت كردند، رسالت انبيا براى اين است كه فرارى را باز گردانند و قهر كرده را آشتى دهند.

گفت: اصمعى اين درد زده را دارويى بيفزاى، و خسته ى معصيت را مرهمى بنه.

دنباله ى آيات خوانده شده را شروع كردم:

«فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ» .

پس به خداى آسمان و زمين قسم كه وعده ى خدا حق است همانند سخنى كه با يكديگر داريد.

چون آيه را قرائت كردم چند بار خود را به زمين زده و نعره كشيد، و همچون والهى سرگردان و حيران رو به بيابان نهاد.

او را نديدم تا در طواف خانه ى خدا، دست به پرده ى كعبه داشت و مى گفت:

من مثلى وأنت ربّى، من مثلى وأنت ربّى؟

مانند من كيست كه تو خداى منى، مانند من كيست كه تو پروردگار منى؟

به او گفتم: با اين كلام و حالى كه دارى مردم را از طواف باز داشته اى، گفت:

اى اصمعى! خانه خانه ى او و بنده بنده ى او، بگذار تا براى او نازى كنم، سپس دو خط شعر خواند كه مضمونش اين است:

اى شب بيداران! چه نيكو هستيد، پدرم فداى شما باد چه زيبا هستيد، درب خانه ى آقاى خود را بزنيد، به يقين در به روى شما باز مى شود.

سپس در ميان جمعيت پنهان شد، آنچه از او جستجو كردم او را نيافتم، حيرت زده و مدهوش ماندم، طاقتم از دست رفت، برايم جز گريه و ناله نماند .


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

آتش احسان بر خان حضرت على اكبر عليه السلام‏
ياران ابی عبدالله(ع) در قلّه افتخار
حكايتى عجيب اندر مسأله تلبيه‏
صحبت كسى طلب كه . .
سه مرد گنهكار!
اصمعى و تائب بيابانى‏
دسته جمعى دعا كنيد
رفتار آموزنده ابوسعيد ابوالخير با شاگردان
داستان تجارت دوست امام صادق‏
سفری پرسود و استخاره بد!

بیشترین بازدید این مجموعه

نيت پاكت را قبول كردم
اينان زيباترين مردم هستند
حكايت تكان دهنده على عليه السلام و بيت المال‏
داستان عجيب سلمان و ابوذر
داستانى عجيب از برزخ مردگان‏
گردنبند با برکت حضرت زهرا(س)
داستان شگفت انگيز سعد بن معاذ
حکایتی از توصیف حضرت علی علیه السلام
حکایت خدمت به پدر و مادر
حکایتی از بی ارزشی دنیا

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^