سعيد بن جبير و گروهى از مفسّرين، داستان قوم يونس را بدين گونه روايت كرده اند: قوم يونس مردمى بودند كه در منطقه ى نينوا در اراضى موصل زندگى مى كردند. آنان از قبول دعوت يونس امتناع داشتند، سى و سه سال مردم را به خداپرستى و دست برداشتن از گناه دعوت كرد، جز دو نفر كسى به او ايمان نياورد، يكى شخصى به نام روبيل و ديگرى به نام تنوخا.
روبيل از خانواده اى بزرگ و داراى علم و حكمت بود و با يونس سابقه ى دوستى داشت، تنوخا مردى بود عابد و زاهد، و كارش تهيّه ى هيزم و فروش آن بود.
يونس از دعوت قوم خود طَرْفى نبست، به درگاه حق از قوم نينوا شكايت برد، عرضه داشت: سى و سه سال است اين جمعيت را به توحيد و عبادت و كناره گيرى از گناه دعوت مى كنم و از خشم و عذابت مى ترسانم ولى جز سركشى و تكذيب پاسخى نمى دهند، به من به چشم حقارت مى نگرند و به كشتن تهديدم مى نمايند. خداوندا! آنان را دچار عذاب كن كه ديگر قابل هدايت نيستند. خطاب رسيد: اى يونس! در ميان اين مردم اشخاص جاهل و اطفال در رحم و كودكان خردسال، پيران فرتوت و زنان ضعيف وجود دارند، من كه خداى حكيم و عادلم و رحمتم بر غضبم پيشى جسته، ميل ندارم بى گناهان را به گناه گنهكاران عذاب كنم، من دوست دارم با آنان به رفق و مدارا معامله كنم و منتظر توبه و بازگشتشان باشم، من تو را به سوى آنان فرستادم كه نگهبان آنان باشى و با آنها با رحمت و مهربانى رفتار نمايى، و به واسطه ى مقام شامخ نبوّت درباره ى آنها به صبر رفتار كنى، و به مانند طبيب آگاهى كه به مداواى بيمارانش مى پردازد با مهربانى به معالجه ى گناهانشان اقدام كنى!
از كمى حوصله براى آنان درخواست عذاب مى كنى، مرا پيش از اين پيامبرى بود به نام نوح كه صبرش از تو زيادتر بود و با قومش بهتر از تو مصاحبت داشت، با آنان به رفق و مدارا زيست، پس از نهصد و پنجاه سال از من براى آنان درخواست عذاب كرد و من هم دعايش را اجابت كردم.
عرضه داشت: الهى! من به خاطر تو بر آنها خشم گرفتم، چه آنكه هر چه آنان را به طاعتت خواندم بيشتر بر گناه اصرار ورزيدند، به عزّتت با آنها مدارايى ندارم و به ديده ى خيرخواهى به ايشان ننگرم، بعد از كفر و انكارى كه از اينان ديدم عذابت را بر اينان فرست كه هرگز مؤمن نخواهند شد. دعوت يونس از جانب حق پذيرفته شد، خطاب رسيد: روز چهارشنبه وسط ماه شوال پس از طلوع آفتاب بر آنان عذاب مى فرستم، آنها را خبر كن.
زمانى كه چهارشنبه ى وسط شوال رسيد در حالى كه يونس ميان قوم نبود، روبيل آن مرد حكيم و آگاه بالاى بلندى آمد، با صداى بلند گفت: اى مردم! منم روبيل كه نسبت به شما خيرخواه هستم، اينك ماه شوال است كه شما را در آن وعده ى عذاب داده اند، شما پيامبر خدا را تكذيب كرديد ولى بدانيد كه فرستاده ى خدا راست گفته، وعده ى خدا را تخلّفى نيست اكنون بنگريد چه خواهيد كرد.
مردم به او گفتند: به ما راه چاره را نشان بده، چه اينكه تو مردى عالم و حكيمى، و نسبت به ما مهربان و دلسوزى.
گفت: نظر من اين است كه پيش از رسيدن ساعت عذاب، تمام جمعيّت از شهر خارج شوند، ميان زنان و فرزندان جدايى اندازند، همه با هم روى به حق كرده از سوز دل به درگاه خدا بنالند و به حضرتش زارى و تضرع آرند، و از روى اخلاص توبه كنند و بگويند:
خداوندا! ما بر خود ستم كرديم، پيامبرت را تكذيب نموديم، اكنون از گناهان ما بگذر، اگر ما را نيامرزى و به ما رحم ننمايى از جمله ى زيانكاران باشيم، خدايا! توبه ى ما را قبول كن و به ما رحم نما، اى خدايى كه رحم تو از همه بيشتر است.
مردم نظر او را پذيرفتند و براى اين برنامه ى معنوى حاضر شدند، وقتى روز چهارشنبه رسيد روبيل از مردم كناره گرفت و به گوشه اى رفت تا ناله ى آنها را بشنود و توبه ى آنها را بنگرد.
آفتاب چهارشنبه طلوع كرد، باد زرد رنگ تاريكى با صداهاى مهيب و هولناك به شهر رو آورد كه باعث وحشت مردم شد، صداى مرد و زن، پير و جوان، غنى و ضعيف بيابان را پر كرد، از عمق دل توبه كردند و از خداوند طلب آمرزش نمودند، بچه ها به ناله ى جانسوز مادران مى گريستند و آنان به ناله ى فرزندان گريه مى كردند. توبه ى آنان به قبول حق رسيد، عذاب از آنان برطرف شد و مردم با خيال راحت به خانه هاى خود بازگشتند .
منبع : پایگاه عرفان