صاحب كتاب ابواب الجنان، و همچنين واعظ سبزوارى در كتاب جامع النورين، (ص 317) و آيت اللَّه نهاوندى در خزينة الجواهر (ص 291) نقل مى كند: هارون را پسرى بود به زيور صلاح آراسته، و گوهر پاكش از صلب آن ناپاك چون مرواريد، از آب تلخ و شور برخاسته، فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود و از تأثير صحبت ايشان روى دل از خواهش زخارف دنيوى برتافته، طريقه ى پدر و آرزوى سرير و افسر را ترك گفته و خانه ى دل را به جاروب آگاهى از خس و خاشاك انديشه پادشاهى پاك نموده، از جامه هاى غير كرباس و شال نپوشيدى، و خون رغبتش با رنگ اطلس و ديباى دنيا نجوشيدى، مرغ دلش از دامگاه علايق جسته، بر شاخهاى بلندى حقيقت آشيان گرفته و ديده از تماشاى صورت ظاهر دنيا بسته بود.
پيوسته به گورستانها رفته و به نظر عبرت نگريستى، و بر آن گلزار اعتبار مانند ابر بهار زار زار مى گريستى!
روزى وزير هارون در مجلس بود، در آن اثنا آن پسر كه نامش قاسم بود و لقبش مؤتمن آمد بگذرد، جعفر برمكى خنديد، هارون از سبب خنده پرسيد، پاسخ داد، بر احوال اين پسر مى خندم كه تو را رسوا نموده، اى كاش اين پسر به تو داده نمى شد! اين است لباس و وضع و روش و منش او، با فقرا و تهيدستان مى نشيند، هارون گفت: حق دارد، زيرا ما تاكنون منصب و مقامى به او واگذار نكرده ايم، چه خوبست حكومت شهرى را در اختيارش بگذاريم، امر كرد او را به حضور آوردند، وى را نصيحت كرد و گفت: مى خواهم تو را به حكومت شهرى منصوب نمايم، هر منطقه اى را علاقه دارى بگو.
گفت: اى پدر! مرا به حال خود بگذار، علاقه ام به بندگى خدا بيش از حكومت است، تصور كن فرزندى چون مرا ندارى.
گفت: مگر نمى توان در لباس حكومت به عبادت برخاست؟ حكومت منطقه اى را بپذير، وزيرى شايسته براى تو قرار مى دهم تا اكثر امور منطقه را به دست گيرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشى.
هارون از اين معنا غافل بود يا خود را به غفلت زده بود كه حكومت، حق امامان معصوم و اولياى الهى است. در حكومت ظالمان و ستمگران، و غاصبان و طاغيان، قبول امارت و حكومتى كه نتوان دستورات حق را پياده كرد و با حقوق آن، كه سراسر حرام است هيچ عبادتى به صورت صحيح ممكن نيست انجام گيرد، مورد رضايت خدا نيست و پذيرفتن امارت از جانب ستمگر، بدون وجه شرعى گناه بزرگى است.
قاسم گفت: من هيچ نوع برنامه اى را نمى پذيرم و زير بار قبول امارت و حكومت نمى روم.
هارون گفت: تو فرزند خليفه و حاكم و سلطان مملكتى پهناور و سرزمينى وسيع هستى، چه مناسبت دارد كه با مردمان بى سر و پا معاشرى و مرا در ميان بزرگان سرشكسته كرده اى؟ پاسخ داد: تو هم مرا در ميان پاكان و اولياى خدا از اينكه فرزند خود مى دانى سرشكسته كرده اى!
نصيحت هارون و حاضران مجلس در او اثر نكرد، از سخن گفتن ايستاد و در برابر همه سكوت كرد.
حكومت مصر را به نام او نوشتند، اهل مجلس به او تبريك و تهنيت گفتند.
چون شب رسيد از بغداد به جانب بصره فرار كرد، به وقت صبح هر چند تفحص كردند او را نيافتند.
مردى از اهالى بصره به نام عبد اللَّه بصرى مى گويد: من در بصره خانه اى داشتم كه ديوارش خراب شده بود، روزى آمدم كارگرى بگيرم تا ديوار را بسازد، كنار مسجدى جوانى را ديدم مشغول خواندن قرآن است و بيل و زنبيلى هم در پيش رويش گذاشته است، گفتم: كار مى كنى؟ گفت: آرى، خداوند ما را براى كار و كوشش و زحمت و رنج براى تأمين معيشت از راه حلال آفريده.
گفتم: بيا به خانه ى من كار كن، گفت: اول اجرتم را معين كن سپس مرا براى كار ببر. گفتم: يك درهم مى دهم، گفت: بى مانع است، همراهم آمد تا غروب كار كرد، ديدم به اندازه ى دو نفر كار كرده، خواستم از يك درهم بيشتر بدهم قبول نكرد، گفت: بيشتر نمى خواهم، روز بعد دنبالش رفتم او را نيافتم، از حالش جويا شدم گفتند: جز روز شنبه كار نمى كند.
روز شنبه اول وقت نزديك همان مسجدى كه در ابتداى كار او را ديده بودم ملاقاتش كردم، او را به منزل بردم مشغول بنايى شد، گويى از غيب به او مدد مى رسيد. چون وقت نماز شد، دست و پايش را شست و مشغول نماز واجب شد، پس از نماز كار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسيد، مزدش را دادم رفت، چون ديوار خانه تمام نشده بود صبر كردم تا شنبه ى ديگر به دنبالش بروم، شنبه رفتم او را نيافتم، از او جويا شدم گفتند، دو سه روزى است بيمار شده، از منزلش جويا شدم، محلى كهنه و خراب را به من آدرس دادند، به آن محل رفتم، ديدم در بستر افتاده به بالينش نشستم و سرش را به دامن گرفتم، ديده باز كرد و پرسيد: تو كيستى؟ گفتم: مردى هستم كه دو روز برايم كار كردى، عبد اللَّه بصرى مى باشم، گفت: تو را شناختم، آيا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟ گفتم:
آرى، بگو كيستى؟
گفت: من قاسم پسر هارون الرشيد هستم!
تا خود را معرفى كرد از جا برخاستم و بر خود لرزيدم، رنگ از صورتم پريد، گفتم: اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه ى من عملگى كرده مرا به سياست سختى دچار مى كند و دستور تخريب خانه ام را مى دهد. قاسم فهميد دچار وحشت شديد شده ام، گفت: نترس و وحشت نكن، من تا به حال خود را به كسى معرفى نكرده ام، اكنون هم اگر آثار مردن در خود نمى ديدم حاضر به معرفى خود نبودم، مرا از تو خواهشى است، هرگاه دنيا را وداع كردم، اين بيل و زنبيل مرا به كسى كه برايم قبر آماده مى كند بده و اين قرآن هم كه مونس من بوده به اهلش واگذار، انگشترى هم به من داد و گفت: اگر گذرت به بغداد افتاد پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد، آن روز به حضور او مى روى و اين انگشتر را پيش رويش مى گذارى و مى گويى: فرزندت قاسم از دنيا رفت و گفت: چون جرأت تو در جمع كردن مال دنيا زياد است اين انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قيامت خود بده كه مرا طاقت حساب نيست، اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست، دو مرتبه خواست برخيزد قدرت نداشت، گفت: عبد اللَّه، زير بغلم را بگير و مرا از جاى بلند كن كه آقايم اميرالمؤمنين عليه السلام آمده، او را از جاى بلند كردم به ناگاه روح پاكش از بدن مفارقت كرد، گويا چراغى بود كه برقى زد و خاموش شد!
منبع : پایگاه عرفان