
حکایتی از دعاى مستجاب
سعيد بن مسيب كه از فقهاى نامدار مدينه و از چهرههاى برجسته زهد و عبادت است مىگويد: مدينه دچار محروميت از باران شد، قحطى چهره زشتش را به مردم نشان داد، سختى همه جانبه گريبان مردم را گرفت، مردم براى درخواست باران به بيابان رفتند و به دعا و مناجات نشستند، در ميان مردم غلامى را ديدم كه بالاى تلّى رفت، و گويا مىخواهد جداى از مردم با حضرت حق به راز و نياز بپردازد، نيروى مرموزى مرا به سوى او جلب كرد، علاقه داشتم از چگونگى راز و نياز او و دعا و مناجاتش با خبر شوم.
پيش رفتم ديدم لبهايش حركت مىكند ولى چيزى نشنيدم و از متن دعا و راز و نيازش با خبر نشدم.
هنوز دعاى او تمام نشده بود، ابرى سراسر فضاى مدينه را فرا گرفت، غلام سياه چون ابر را ديد خداى مهربان را شكر كرد و زبان به سپاس حضرت او گشود، و راه مدينه را در پيش گرفت و از آن ناحيه دور شد، باران فراوانى باريد، به اندازهاى كه ترسيدم سيل سختى جارى شود.
غلام را تعقيب نمودم و پنهان به دنبالش رفتم، چون به مدينه رسيد وارد خانه حضرت زينالعابدين شد، خدمت حضرت رسيدم و به آن جناب عرضه داشتم: در خانه شما غلام سياهى به سر مىبرد، اگر مانعى نباشد بر من منت گذاشته او را خريدارى كرده با خود ببرم.
آن منبع لطف و كرامت به من فرمود: سعيد چرا او را به تو نبخشم، فرمان داد كارگزار غلامان هر چه غلام در خانه هست از نظر من بگذراند تا مورد نظر خود را انتخاب كنم، همه غلام ها را جمع كرد، ولى غلامى كه مىخواستم در ميان آنان نبود، گفتم هيچ كدام از اينان منظور من نيست، حضرت به متصدى غلامان فرمود: غلام ديگرى هست؟ گفت: آرى فقط يك غلام باقى مانده كه نگهبان اسبها و شترهاست، فرمود: او را نيز حاضر كنيد، تا وارد جمع شد ديدم همان كسى است كه بر بالاى تپه آهى جگرسوز و راز و نيازى خالصانه داشت گفتم غلامى كه خريدار او هستم همين است، حضرت زينالعابدين فرمود: غلام از اين لحظه سعيد مالك تو مىباشد با او همراه شو، و در خدمت او باش.
غلام سياه روى به من كرد و گفت:
«ما حملك على ان فرقت بينى و بين مولاى»
چه چيز تو را وادار كرد كه ميان من و مولايم جدائى انداختى در پاسخش گفتم: آنچه در بالاى تل و بلندى تپه از تو مشاهده كردم، اين سخن را كه شنيد دست به پيشگاه حضرت بىنياز دراز كرد و گفت: خداوندا رازى ميان من و تو
بود اكنون كه پرده از روى آن برداشته شد مرا از دنيا ببر و به سوى خود بازگردان، حضرت زينالعابدين (ع) و آنان كه حضور داشتند، از مناجات با صفايش با محبوب عزيزش به گريه افتادند، من هم اشكريزان از خانه حضرت بيرون آمدم، همين كه به منزل خود رسيدم شخصى از جانب امام چهارم پيام آورد، كه آن حضرت فرموده اگر دوست دارى جنازه دوستت را تشييع كنى بيا، با آن شخص به سوى منزل امام حركت كردم و مشاهده نمودم غلام پس از مناجات و تضرع از دنيا رفته است!!