دوستى داشتم كه وقتى از دنيا رفت ، هفتاد و سه ساله بود ، مى گفت : وقتى من چهار ساله بودم ، تب كردم و تبم قطع نمى شد . پدرم مرا نزد دكتر برد ، دوا خوردم ، اما خوب نشدم . آخر پدرم مرا نزد كسى برد كه چهره اى شبيه حضرت عيسى عليه السلام داشت . به او گفت : اين فرزندم هفت روز است كه تب كرده است و تب او قطع نمى شود . او به من نگاهى كرد و گفت : اى تب ! بدن اين بچه را رها كن ! مى گفت : من هفتاد و سه سال است كه يكبار نيز تب نكرده ام .
از اين دكترها نيز زياد بودند . ميرزا حبيب الله گلپايگانى در مسجد گوهرشاد ، افراد سرطانى را كنار جانماز ايشان مى بردند ، به مريض نگاه نمى كرد ، فقط به او مى گفتند : آقا ! كنار شما مريض هست . دستش را پشت مريض مى كشيد ، مى گفت : ديگر مريض نيست .
جوانى به خدمت حضرت عيسى عليه السلام رسيد . چوبى در دستش بود ، عرض كرد : مى شود كارى كنى كه اين چوب اژدها شود ؟ گفت : نه ، نمى شود . اگر مى خواهى چوب اژدها شود ، با اين دست نمى شود ، بايد دست حضرت موسى عليه السلام باشد . تو خيال كرده اى كه همه مى توانند اين كار را بكنند ؟ از آن دستها مى خواهد ، با اين دست ها نمى شود .
منبع : پایگاه عرفان