مردى از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام مى گويد:
نماز صبح را با امام خواندم، پس از نماز از دست راست مردم رو كرد، در حالى كه افسرده و دل شكسته بود، آن قدر صبر كرد تا آفتاب طلوع كرد در حالى كه دست به دست مى زد گفت: من ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را ديده بودم، امروز در بين شما چيزى كه شبيه آنان باشد نمى بينم، آنان صبح مى كردند در حالى كه پريشان و ژوليده و گرد و غبارآلوده و زرد رنگ بودند [كنايه از فعاليت شديد الهى و عبادت سنگين آنان ] شب را به سجده و قيام براى خدا بسر مى بردند، كتاب خدا را آن طور كه بايد مى خواندند، با قدم و پيشانى غرق در بندگى بودند، هرگاه ذكر خدا مى گفتند همانند درخت در برابر باد از شدت اتصال به حق و مهابت حضرت او مضطرب مى شدند، ديدگان آنان اشك مى ريخت، آن چنان كه اشك آنان را لباسشان قطع مى كرد (لباسشان خيس مى شد)، اما اطرافيان امام جمعيتى غافل و بى توجه بودند
منبع : پایگاه عرفان