صاحب مغازه اى به من گفت:
مردى آبرومند و محترمى در اين محل ما چهار تا دختر دارد و دختر بزرگش يازده ساله است. اكنون گرفتار شده است و خيلى از او تعريف مى كرد. او را كه ديدم تعريف هاى او به جا بود. قصاب در محل فقير نشين بود. من پنج شنبه ها در مغازه او مى رفتم تا قيافه او را ببينم به ياد خدا بيفتم.
او اهل نماز شب بود. دوستان خيلى با احتياط ما نماز جماعت را به اين قصاب اقتدا مى كردند. به او گفتم: هفته اى چقدر خرج خانواده اوست. يك قيمتى را گفت. گفتم: من هر پنج شنبه برايت مى آورم. گفت: تو بنشين من بروم پول بدهم و بيايم و رفتن او طولانى شد. وقتى برگشت و پول را آورد. گفتم: پول دادى؟
گفت: نگرفت، گفتم: چرا؟ گفت: من صاحب پول را كه نمى شناسم، گفته بودم نگو پرسيد خود او كجاست؟ گفت: نگفتم. گفتم: او را مى بينم. گفت: ديدى سلام برسان، بگو امشب و صبح و ظهر فردا من و خانواده ام شام و صبحانه و ناهار داريم، اين پول به ما نمى رسد بدهيد به خانه اى كه شام ندارد. اين شيعه است.
يك شيعه مثل امام حسين عليه السلام هزار نفر نيزه به دست در راه كربلا جلوى او را گرفتند تا نگذارند او به مدينه و مكه برود تا بيرون كوفه دستگيرش كنند و تحويل ابن زياد بدهند. امام به حرف و عمل آنها توجه نمى كند به لشكرش مى فرمايد:
مشك هايشان را پايين بياوريد، به آنها و اسب هايشان آب بدهيد. آنها تشنه هستند.
دوستان را كجا كنى محروم
تو كه با دشمن اين نظر دارى
منبع : پایگاه عرفان