نماز را به جماعت خواند؛ به امامت همان که باید می خواند و پس از نماز، گلنغمه هایِ امام عشق را شنید که می فرمود: «سپاس خدای را و سلام بر شما میزبانانِ من. به سرزمینتان آمدم، چون دعوتم نمودید؛ با نامه از پی نامه و ناله ی کمک برای مردمان ستمدیده ای که چشم به راهِ رهبری آزاده بودند. حقّتان بود که ستم را رضا ندهید وآرمان پیکار را در خود زنده بدارید و این بر عهده ی من، که خواسته تان را بی پاسخ نخواهم.
اکنون، این منم و شما و نامه های انبوهتان. اگر پشیمان شده اید و به ستم خشنود و جبرانگارانه، باور داشته اید که سرنوشتتان همین خواهد بود و جز آن از دستتان بر نمی آ ید... از همین جا باز می گردم؛ همانا پروردگار، سرنوشت هیچ گروهی را بر نمی گرداند مگر با خواسته ی خودشان. چه بهره از بودن من، آن گاه که شما دگرگونی را نخواهید؟! امّا اگر یک تن از شمایان، ستم را خصم پندارد و پیکار را برگزیده باشد، دلیلی خواهم یافت تا بمانم...».
و پاسخ سپاهیان مقابل، سکوت بود؛ سکوتی مرگ بار! تنها یک نفر بود که وحشت ودهشت، همه ی جانش را فرا گرفته بود و می اندیشید به آخرین جرعه های سخنان ناب امام عشق؛ همان که هموطنانش او را می طلبیدند و اکنون با شمشیرهای برهنه به استقبالش صف کشیده بودند! بدان می اندیشید که در کدام هوا نفس می کشد و همصدا با کدام مردمان شده است، مردمان خدعه و نیرنگ؟ و چرا؟
در خودش سر فرو می بَرَد و به روزها و شب هایی که گذرانده است رجعتی دیگرگونه می کند. گویی خودش را شرمسار تباری می بیند که مدت ها آن ها را به فراموشی سپرده بود؛ نسل آینه ها.
زنجیرهای شب را حلقه حلقه می دَرَد و به پیش می آید و چشمِ بسته ی خویش را می گشاید، به هرچه زیبایی: «اِنَّ اللّهَ جَمیلٌ و یُحِبُّ الجَمالَ». حِرای سینه اش کم کم حس می کند که پیامبری به رسالتِ نور مبعوث خواهد گشت با لیلة القدری پر از ستاره های فروزان.
باید کم کم طلوع کند، از سمت مشرقِ تنهایی و به ظهور روز واقعه برسد؛ باید کم کم ببارد، در طروات دل انگیز خودش بابارانی که روحش را شادابی دو چندان بخشد؛ و اینک آن هنگام است که هنگامه ساز شود در پیکار عقل و عشق.
به سمت نور پر می کشد و طعم خوش رهایی را می چشد. آزادی و آزادگی. از این پس او را به حقیقت باید «حُرّ» نامید و سربازی در سپاه «حسین علیه السلام » نه «یزید». این حسین بود که فریاد برداشت: «مردم! پیامبر خدا می فرمود: کسی که قدرتمندی را درنگرد که ستم را به جای داد، برگزیده وحرمت حریم پروردگار را درمی شکند و راهی خلاف رسالت می پیماید و به ستم دست بر می گشاید، و با این همه در گفتار و کردار به دگرگونی او نکوشد، خدا او را همنشین آن ستمکار در قیامت قرار می دهد.
نگاهی به پیش رو و نگاهی به واپس! در واپس، مرداب ها و مردارها با شکم هایی انباشته از حرام و دستانی که تنها راه کاسه تا دهان را می پیمایند و در پیش رو، آفتاب ها و بهارها با نفس هایی که عطرِ خوش سیبِ شهادت را می پراکند؛ و گاه این اندیشه که چگونه پیش از این، همین را حس نکرده بودیا بدان نیندیشیده بود! این گونه است که هوای رفتن از «رخوت» می کند و لحظه هایی با خود «خلوت»، و سرانجامِ آن آشکار است: آری، «هجرت»!
برای رهای از انجماد و رخوت باید دل به آفتاب سپرد و برای آشنایی با همیشه ی خلوت، باید به شمع و پروانه نگریست؛ از آغاز شب تا سپیده دم که نعش پروانه را باد به دوش خواهد گرفت و در بی کرانه ی آسمان به خاک خواهد سپرد. همان جاست که مبنای سال هجری شمسی و قمری آشکار می شود! یعنی آن جا که هجرت از خویش آغاز خواهدشد.
«حُرّ» از آن مردمان است که آشوب های درونیِ خود را درمی یابد:
در اندرونِ منِ خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
و دل می سپارد پیش از این که سر بسپارد. از آنان است که مرز دشمن و دوستش با عشقِ ناب تعریف می شود و ناگاه جای خود را در سپاه همان که تا لحظه های پیش، دشمنش می پنداشت خالی می بیند و پر می کشد از سرزمین «هست»ها به ملکوت «باید»ها! از قبیله «بنی یرموع» در می گذرد و به پذیرش قبیله ی «بنی عشق» درمی آید. اشرافیّتِ مرده اش را وا می نهد و در راهِ عقلانیّت ناب، همه، او می شود و چقدر هم پرشتاب!
روزهای بی حسین علیه السلام را به شرم می نشیند و ندامت خود را در نگاه می ریزد؛ آن گونه که امامش شایانِ عفوش ببیند. آن گاه به سمت آن همیشه ی با او، آن ستاره ی دنباله دار که به دنبالش آمده بود، آن سپیده سوارِ دشتستانِ فطرت، اسب می دوانَد؛ از سپاه «بنی امیه» به سپاه «بنی آدم!» و از زمستان به بهار!
نیرنگِ تلخ سپاه کوفه که به میهمانِ خود حتی اجازه ی بازگشت هم نمی دهد، خاطرش را می آزارد و بیش از آن، آن خفّت و خواری که کسی بخواهد هم پیکارِ چنین مردمانی باشد: مجسّمه هایی سنگی و چوبی در سنگستانِ کوفه!
دیگر او فرمانبری نیست که با عنوان «فرماندهی» دل خوش بدارد. دیگر او همان کسی نیست که «پسر سعد» به بودنش خشنود باشد تا پا بر سینه ی مظلومی بفشارد. دیگر او همان نیست که برای سروری چندروزه، گناهی هماره را بر دوش کشد. دیگر او دیگر است. آن دیگرِ ایثارگر!
یک سو نور می دیدو دیگر سو نارْ یک سو گل می دید و دیگر سو خارْ یک سو آشوب می دید و دیگر سو قرار
و این گونه بود؛ سخت بی قرار!
آری! عطر خوش «یا فاطمه»، ثانیه هایش را پُر کرد و از جاریِ کوثر سیراب شد. دل به دریا زد و اکنون می رزمد؛ آن گونه که رزم برایش تکبیر می گوید، با این امید که لحظاتی دیگر سرنوشتی سرخ، او را در دامنِ سبز امامش جای خواهد داد.
امام به کنارش آمده بود و دستمالی به رنگ سپیده ارزانیِ پیشانی اش ساخته بود. و این تن او بود که افتاد بر خاک، تا افلاک تشییع می شد.
منبع : جواد محمدزمانی