سیه چرده ای بود سپید دل! از نژاد سیاه بود ولی نسبش به تاریکی نمی رسید؛ بلکه از نسل نور بود، آن هم در روزگاری که شب بودن، سکّه ی رایج بود و بهای آدمی در گونه ی پوست و پوسته خلاصه می شد؛ روزگاری که مردمان، بَرده ی نفس خویش بودند و خود را به اندک سکّه ای می فروختند.
در دلش تازیانه ی هزاران سال ستم فرعونیان را حس می کرد؛ آن گاه که پدرانش را به سنگ بر سنگ نهادن وا می داشتند تا اهرامِ عیش را در مصرِ خاطره ها بنا سازند و گاه نیز خود دیواری می شدند تا پادشاهانِ چندروزه، روزی چند بر آن بایستند.در دلش، تاول دستان و پاهای برادرانِ ستمدیده اش را حس می کرد، وقتی که حلقه های زنجیر، به این شهر و آن شهر کشانده می شدند که شاید قیمتی بیش بیابند.
و ناگاه سپیده دمی برای سیاهان! شکوه آیینی که برده را نیز برادر می خواند و «اِنَّما الْمُؤْمِنُونَ اِخْوَةٌ» را فریاد می زد؛ همان آیینی که پرهیزگاران را برتر می شمرد و دیگر برتری ها را اَبْتَرَ! و این «جون» بود که روزگاری میهمان سفره ی «فضل بن عباس» بود و سپس همنشین خورشید ربذه، «ابوذر!» همان پیرمردی که خون عدالت، رگ هایش را لبریز ساخته بود و تپش قلبش «یا محمد یا علی» را فریاد می زد، تا روزگاری که ربذه، سوگوار رفتنش از خاک شد. دیگر بار «جون» به علی علیه السلام پیوست؛ همان که ذکر تپش های دلِ ابوذر بود! و تماشاگر کوفه ای سرشار از نامردمی ها و محرابی که از خون سر علی علیه السلام ، لاله زار شد.
اینک هم و بود که به «هَلْ مِنْ ناصِر» حسین علیه السلام لبیک می گفت و چه خوش، کسی که غلامِ درگاه حسین علیه السلام است؛ همان که غلامی اش افتخار است و بردگی اش همان آزادی!
آری! سیاه بود، آن گاه که از عشقِ سالارش سوخته بود و هرآن که در آتش عشق کبود شود، ابراهیمی است در گلستان که هرچه آتش دنیا، بر او «بَرْدَا وَ سَلاما» خواهدشد؛ چه خوش تر که آتش عشق «جون» با آتش شوق حسین درهم آمیزد و حماسه ای هماره را بیاغازد؛ حماسه ای که پایانی سرخ خواهدداشت و فردایی سبز!
و اینک، غلامِ سیاه اباعبداللّه است که می رزمد و از خون خویش وضو می سازد تا در نماز قیامت، زودتر از همه و در صف اوّل بایستد؛ و «جونِ» سیاه، هم اکنون سرخ شده است، همچون شقایق ها!
منبع : جواد محمدزمانی