يوسف هم اين سرّ را بازگو نكرد. هر چيزى را نبايد براى همه بگويى چون يكى از آموزه هاى دينى و اخلاقى اينست كه :
«اُستُر ذَهَبَك وَ ذِهابَكَ وَمَذْهَبَك»
سرمايه و رفت و آمد و دين خود را از ديگران بپوشان. همه چيز را نبايد براى همه بازگو كرد. پس از آن به اين كودك زير ده سال، دشمن شناسى آموخت كه :
« إِنَّ الشَّيْطَـنَ لِلاْءِنسَـنِ عَدُوٌّ مُّبِينٌ »
شيطان، آن منحرف كننده راه زندگى، چه جنى و چه انسى، دشمن آشكار است. يوسف نيز هم دشمن شناس و هم دوست شناس خوبى شد. هر چه در زندگى مى خواست براى او پيش آيد كه از زهر تلخ تر بود، تحمّل مى كرد. رابطه خود را با همه دشمنان، تا آخر زندگى قطع كرد. نه در شهوت، نه در حاكم شدن، نه در مال و نه در دل، كم ترين اخلالى در كارش وارد نشد. يك تار زلف زندگى را به يك تار زلف دشمن گره نزد ، اما زليخا زلف دل و جان و نفس و حيات و منش و رفتار خود را به
زلف دشمنان گره زد، كه در آستانه آزادى يوسف گفت: آن چه در اين دربار گذشت و ما همه آن چه را كه بر ضدّ يوسف گزارش داديم، دروغ بود. نفس من بود كه مرا به زشتى كشيد و اكنون حق آشكار شد كه يوسف، پاكدامن ترين جوان است. ما مى خواستيم به همه بباورانيم كه اين جوان، خائن به ناموس ديگران است امّا يوسف پيروز اين ميدان شد.
بى گناهى كم گناهى نيست در ديوان عشق
يوسف از دامان پاك خود به زندان رفته است
منبع : پایگاه عرفان