من از ناصر قاجار خوشم نمیآید، چون او از خبیثترین و کثیفترین شاهانی است که در این دو هزار و پانصد ساله در ایران بوده است. او بسیار خبیث و متقلّب و با دوز و کلک بوده است. دو سفر در عمرش برای زیارت به مشهد رفته؛ یک بار از مسیر جاده شمال و یک بار هم از مسیر سبزوار. این دو سفر چندین میلیون تومان به پول آن زمان خرج برداشته، در حالی که مردم نان نداشتهاند که بخورند. در هرشهری هم که میرفته در بهترین نقطه آن شهر برایش برنامهها آماده میکردهاند و آخوندهای درجه اوّل آن شهر را که بسیاری از آنها هم واقعاً مؤمن و متدین، ولی ساده بودهاند و یا درک سیاسی نداشتهاند، آنها را وادار مینمودهاند که به دیدار ناصر الدین شاه بیایند. مثلاً در باغ شریعتمدار سبزواری، برنامه بسیار مفصّلی برای او چیده بودند. شریعتمدار سبزواری آخوند درباری و بزرگ روحانیون آن منطقه بوده است. در آنجا همه علما را جمع کرده بودند.
ناصر قاجار در جمع علمای سبزوار گفت که چرا حاج ملا هادی حکیم سبزواری به دیدن ما نیامده است. یکی از نوچههایش گفت: من الان میروم و او را میآورم. این فرد به خانه حاج ملا هادی سبزواری رفت و گفت: اعلیحضرت به سبزوار آمده و میخواهد شما را ببیند. حاج ملا هادی فرمود: من درس دارم و نمیتوانم درسم را تعطیل کنم. آن شخص با کوشش خود نتوانست حاجی را متقاعد کند و لذا به نزد شاه برگشت.
ناصر الدین شاه که اوضاع را اینگونه دید گفت که من خودم به تنهایی به دیدن او میروم. خانه حکیم هم وسط شهر بود و الان هم همان جاست. نزدیک ظهر به خانه حاجی آمد. حاجی هم او را تا حالا ندیده بود و فقط دید که یک فرد عجیب و غریب امروز به خانهاش آمده و کلاه و لباسهای خاصی دارد. اتفاقاً داشتند سفره ناهار برای حاجی میانداختند. یک سفره پارچهای انداختند و یک کاسه سرکه و یک قرص نان گندم در آن گذاشتند. حاجی نپرسید که او کیست و فقط به وی تعارف کرد که غذا بخورد. شاه لقمه اوّل را که خورد فهمید که غذایش سرکه است و به حاجی گفت: ناهارتان همین است؟ حاجی گفت: بله، همین است و البته برخی روزها هم نان و دوغ است و در تابستان گاهی مقداری سبزی هم داریم. بعد فرمود: به اندازهای که کار میکنم باید بخورم و از همین هم خجالت زده هستم. سپس ناصرالدین شاه خود را معرفی کرد، اما حاجی توجهی به او نکرد و به غذا خوردنش ادامه داد. ناصرالدین شاه به تماشای خانه حاجی مشغول بود و دید که دیوارها گچ ندارد و زیر پای حاجی نیز یک گلیم کهنه افتاده است. شاه گفت: آقا ما تهران اسم شما را شنیده بودیم و خیال میکردیم خیلی وضعتان خوب است، اما حالا آمدیم و دیدیم که وضعتان مناسب نیست. حاجی در این هنگام به گریه افتاد و گفت: همین دو گلیم را هم برای این جهان باید بگذارم و بروم و اینها هم کاری برای من انجام نمیدهند. اینها هم وبال گردن من هستند و من جواب این دو گلیم را نیز پیش خدا باید بدهم. «المال و البنون زینة الحیاة الدنیا».
بنابراین، شما برخورد و رابطهتان را با زن و فرزند و اموالتان، برخورد و رابطه باقیات الصالحاتی کنید. خداوند در دنباله آن آیاتی که مربوط به دادگاه کسانی است که زن و فرزند خودشان را بیدین کردهاند، توصیه میکند که ای مؤمنان رابطه خود را با گناه ببرید: ، و حرف راست و حق بزنید و قلبتان هم با حرفتان باشد، تا خداوند تمام خرابیهای اعمالتان را درست کند و گناهان گذشتهتان را ببخشد:
منبع : پایگاه عرفان