ملك الموت نزد حضرت نوح عليه السلام آمد ، سلام كرد و جواب شنيد . حضرت گفت : براى چه آمده اى ؟ گفت : وقت شما تمام است . به من گفته اند كه جان شما را بگيرم .
در قرآن مجيد مى فرمايد : حضرت نوح عليه السلام نهصد و پنجاه سال بين مردم تبليغ مى كرده است . اگر در چهل سالگى به رسالت مبعوث شده باشد ، اقلاً نهصد و نود سال عمر كرده است .
وقتى ملك الموت را ديد كه به ديوار گلى زير نور آفتاب تكيه داده بود . گويا هوا مقدارى سرد بود و ايشان به آنجا آمده بود تا قدرى آفتاب بخورد . به ملك الموت گفت : آيا مهلت دارم از آفتاب به سايه بروم ؟ گفت : بله ، حضرت برخاست و رفت به ديوار گلى سايه دار تكيه داد و گفت : هر وقت خواستى جانم را بگير .
ملك الموت گفت : همين جا در آفتاب نشسته بودى ، جانت را مى گرفتم ، چرا آن طرف رفتى ؟ حضرت فرمود : مى خواستم تو را نصيحت كنم كه اين هزار سال عمر ، براى من كمتر از اين كه از اين طرف به آن طرف رفتم ، گذشت . تا اين حد زود گذشت .
منبع : پایگاه عرفان