گروه جامعه: پسر آن روز هم خیلی گریه کرد، وقتی با مادرش به خانه میرفت، به کبوتر فکر میکرد و به مرد جوانی که پدرش با قتل صبر کشته شد.
چشمان کبوتر از لای میلههای قفس، دیده میشد که به بیرون زل زده بود، چهار نفر در چهارگوشه بیرون قفس نشسته بودند و با چاقوهای بلند و براقشان بازی میکردند. برق چاقوها، چشم کبوتر را میزد و سرش را کنار میکشید، وقتی با شتاب از لای میلهها داخل قفس فرو میشد تا کبوتر را زخمی کند. با اولین زخم، صدای خنده یکی از آن چهار نفر بلند شد و خون از روی گردن کبوتر بیرون جهید، محکم به دیواره قفس خورد و چاقویی دیگر، بالش را زخمی کرد. از ترس روی نوک پنجهها راه میرفت و بالهایش میلههای دیواره قفس را خونی کرده بود.
خس خس، به هم خوردن چاقو با میلههای قفس و خنده آدمهایی که این کار، تفریح همیشگی آنها بود، هم کبوتر را وحشت زده میکرد و هم کودکی که از ترس گوشه اتاق کز کرده بود و بازی عموهایش را تماشا میکرد؛ کودک آن روز گوشهای خزید و برای کبوتر گریه کرد وقتی دید وسط قفس دراز شده و خون دلمه بسته، رنگ سفید بالهایش را کبود کرده است. مادرش میگفت: این کار تفریح پدربزرگهامان بوده است، که حیوانی را داخل قفس میانداختند و با زخم و زجر به کشتناش میدادند.
مادر میگفت: « به این کار «قتل صبر» می گویند و من هم از آن خیلی متنفرم ...» کودک هم از « قتل صبر» متنفر بود و این کلمه برایش یک کابوس تلخ شده بود. در بازی با بچهها، وقتی این کلمه را از کسی میشنید وحشت وجودش را میگرفت، با او قهر میکرد، یاد کبوترهایی میافتاد که در داخل قفس سرگیجه میگرفتند و سرشان را به دیواره قفس می کوبیدند...
اما آن روزهم که این کلمه به گوشش خورد، در حال و هوای خودش بود، وقتی با مادرش به سمت بازار شهر کوفه میرفت و دید عدهای در گوشهای ایستادهاند و به صحبتهای مرد جوانی گوش میکنند. مرد جوان سر و وضع آشفتهای داشت اینطور مینمود که درد جانکاهی را تحمل می کند. اما فریاد میزد تا صدایش همه جا را فرا بگیرد. هر از چند گاهی صدای همهمه از جمع بلند میشد و این باعث شد تا دستان مادر او را کشان کشان به سمت جمعیت ببرد...
مادر به میان جمع خود را رساند و با زن روبنده داری که کنارش ایستاده بود، به صحبت مشغول شد، پسر، سرش را داخل جمعیت کرد، مرد جوان را دید که در یک بلندی ایستاده و دیگران او را تماشا می کردند.
پاهای برهنه و زخمی مرد جوان نگاه خیره پسر را به خودش مشغول کرد ... کلمات بریده بریده به گوشش میرسید، می گفت: «انا على بن الحسین المذبوح بشط الفرات من غیر ذحل و لاترات، انا ابن من انتهک حریمه و سلب نعیمه و انتهب ماله وسبى عیاله، انا ابن من قتل صبرا، فکفى بذلک فخرا ... » از جملات مرد جوان چیزی نمی فهمید مثل بقیه سر می جنباند و گوش می کرد، تا به این کلمه رسید «انا ابن من قتل صبرا»، من فرزند کسی هستم که به قتل صبر کشته شده است ... با این کلمه وحشت مثل برق وجودش را گرفت، به مرد جوان نگاه کرد، تجسم اینکه یک « پدر» را به قتل صبر بکشند برایش خیلی سخت بود، مثل کبوتر کابوسهایش سرش گیج رفت...
پسر آن روز هم خیلی گریه کرد، وقتی با مادرش به خانه میرفت، به کبوتر فکر میکرد و به مرد جوانی که پدرش با قتل صبر کشته شده باشد...
منبع : خبرگزاری بین المللی قران - ایکنا