صاحب كتاب با عظمت «مكاتيب الائمه»، مرحوم فيض كاشانى، داستانى را نقل مىكند كه هر انسانى نسبت به آن مات و مبهوت مىشود:
زمانى كه عثمان كشته شد و از دار دنيا به عالم بقا منتقل گشت، مردم با اميرالمؤمنين على عليه السلام بيعت كردند.
مردى بود به نام حبيب بن منتجب كه از طرف عثمان فرماندار قسمتى از نواحى يمن بود، امام عليه السلام او را بر مقامش ابقا كرد و نامهاى به اين مضمون به او نوشت:
به نام خداوند بخشاينده مهربان
از بنده خدا اميرمؤمنان على بن ابىطالب به حبيب بن منتجب:
درود بر تو، من خدايى را كه جز او خدايى نيست سپاس مىگويم و بر عبد و فرستادهاش محمد صلى الله عليه و آله صلوات مىفرستم.
اى حبيب بن منتجب! تو را بر كارى كه دارى ابقا مىكنم، بر عمل و برنامهات پابرجا باش و سفارشم به تو اين است كه با رعيت به عدالت رفتار كن و اهل مرز و بومت را زير پوشش احسان بگير و بدان كه اگر كسى سرپرست ده مسلمان شود و عدالت را در ميان آنان رعايت نكند، در قيامت در حالى كه دو دستش به گردنش بسته، محشور مىشود و تنها راه نجات در اين مهلكه عدالت است، چون نامهام به تو رسيد بر كسانى كه از اهل يمن مىپذيرند بخوان و از آنان براى من بيعت بگير، اگر همانند بيعت رضوان با تو عمل شد، بر فرمانداريت پابرجا باش، ده نفر از عقلا و فصحا و افراد مورد اطمينان و آنان كه در فهم و شجاعت بهترين كمك مردمند و عارف به حق و عالم به دين و آگاه به نفع و ضرر و خوش رأىترين آنان است به سوى من گسيل كن، بر تو و بر ايشان سلام.
نامه را بست و مهر كرد و به دست عربى داد تا به والى يمن برساند. او نامه را رساند، حبيب نامه را گرفت و آن را بوسيد و بر چشم و سرش گذاشت، آن گاه بر فراز منبر قرار گرفت، پس از حمد و ثناى حضرت حق و درود بر پيامبر و آلش گفت:
اى مردم! عثمان از دار دنيا درگذشت، مردم پس از او با عبد صالح، امام ناصح، برادر و خليفه رسول اكرم صلى الله عليه و آله كه از همه سزاوارتر به خلافت بود، آن كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با او عقد اخوت بست، آن مردى كه غم و رنج از چهره پيامبر صلى الله عليه و آله دور كرد، شوهر دخترش و وصيش و پدر دو سبطش اميرالمؤمنين على بن ابىطالب عليه السلام بيعت كردند، اكنون شما مردم يمن نسبت به اين بيعت چه مىگوييد و چه نظر داريد؟
راوى مىگويد: صداى ناله مردم برخاست، اشك شوق بر چشمشان دويد، از شدت خوشحالى به صداى بلند گريه كردند و گفتند:
«سمعاً وطاعة وحباً وكرامة للّه ولرسوله ولاخى رسوله»!!
مردم به عنوان على عليه السلام با حبيب بيعت كردند، پس از بيعت از آنان خواست طبق شرايط اميرالمؤمنين عليه السلام ده نفر را انتخاب كنند، شرايط اينچنين بود:
عاقل، فصيح، ثقه، فهيم، شجاع، عارف باللّه، عالم به دين، آگاه به نفع و ضرر، تيز رأى، تا پس از انتخاب از يمن به مدينه روند و محضر مقدس مولاى عاشقان را جهت دستور گرفتن براى اوضاع يمن درك كنند.
انتخابات شروع شد، از ميان تمام مردم صد نفر واجد شرايط انتخاب شدند، از صد نفر هفتاد نفر، از هفتاد نفر سى نفر، از سى نفر ده نفر كه در ميان آن ده نفر يكى از چهرههاى شاخص عبدالرحمن بن ملجم مرادى بود!
و او هم به عنوان سخنگوى هيئت ده نفره شناخته شد، از يمن حركت كردند و در مدينه به حضور پيشواى پرهيزكاران رسيدند و بر او به خلافت و حكومت سلام كرده و تهنيت گفتند. حضرت جواب آنان را داد و به همه خوشآمد گفت، آن گاه پسر مرادى از جاى برخاست و به عنوان سخنگوى هيئت چنين گفت:
سلام بر تو اى امام عدالت پيشه و چهره نورانى كامل و شير بيشه شجاعت و سخاوت! و اى قهرمان نيرومند و اى سوار دريادل و اى كسى كه خداوند بزرگ او را بر تمام مردم برترى داده! درود خدا بر تو و آل بزرگوارت، به صدق و حقيقت شهادت مىدهم كه تو پيشواى تمام مؤمنانى و تو جانشين پيامبرى و خليفه پس از اويى و وارث علم رسول اسلامى، خدا لعنت كند كسى كه حق تو را انكار كند و مقامت را منكر باشد، چه نيكوست كه امروز امير مردم و پايه حيات و زندگى هستى، عدلت در ميان مردم چون خورشيد مىدرخشد و فضل و عنايتت چون باران پى در پى بر مردم مىبارد، ابر رحمت و رأفتت بر سر مردم سايه افكنده، حبيب بن منتجب ما را به سوى تو فرستاده و ما از اين آمدن سخت خوشحاليم و اميد است در اين ديدار براى ما و تو مبارك باشد.
اميرالمؤمنين عليه السلام پس از شنيدن اين سخنرانى و بيانات جالب و فصيح، دو چشم بر پسر مرادى دوخت، آن گاه نظرى به هيئت انداخت، سپس به آنان خيلى نزديك شد و نامه فرماندار خود را از آنان گرفت و باز كرد و خواند و خوشحال شد، آن گاه امر كرد به هريك از آن ده نفر يك حله يمانى و رداى عدنى عنايت شود و دستور داد آن ده نفر را با كمال محبت پذيرايى كنند، وقتى هيئت از نزد امام برخاست ابن ملجم بلافاصله سه خط شعر عالى در مدح حضرت سرود كه مضمونش اين است:
تو بزرگوار و پاكيزه و صاحب بخششى و فرزند شيران نر در مرحله عالى و بلند شجاعتى، اى وصى محمد! خداوند تو را به واقعيتهاى مختص فرموده و فضل و مقام تو را در قرآن مجيدش ستوده، زهرا عليها السلام آن بلند مرتبه عالى همت و دختر نبىّ گرامى را خداوند بزرگ جهت همسرى تو قرار داده.
سپس گفت: يا على! آنچه از برنامههاى الهى و اجتماعى از ما مىخواهى بخواه، تا ببينى كه چگونه اطاعت ما از تو باعث خوشحالى تو خواهد شد، به خدا قسم در بين ما نيست مگر قهرمان پر قوت و با انديشه زرنگ و رزم جوى پيكارگر، ما اين صفات را از آبا و اجداد خود به ارث برده و به فرزندان شايسته خويش به ارث دادهايم. امام در ميان آن هيئت ده نفره از سخنرانى او بسى خشنود شد و كلام او را در تمام زمينهها پسنديد، سپس به او فرمود: نامت چيست؟ گفت: نامم عبدالرحمن است. فرمود: فرزند كيستى؟ گفت:
پسر ملجم مرادى هستم. حضرت فرمود: تو مرادى هستى؟ عرض كرد: آرى يا اميرالمؤمنين. امام فرمود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّابِاللّه الْعَلِيِّ الْعَظيم».
حضرت مرتب چهره او را نگريست و دست روى دست زد و كلمه استرجاع بر زبان جارى كرد، سپس فرمود: آه تو مرادى هستى؟ عرضه داشت: آرى!!
راستى چه اندازه عجيب است، فردى از اهل يمن، اينگونه نسبت به على عليه السلام داراى معرفت باشد و از اين طريق تمام وسايل سعادت و هدايت در اختيارش باشد، ولى در عاقبت كار نام نجس و كثيفش در ديوان اشقيا آن هم تحت عنوان اشقى الاشقيا ثبت شود و براى او شقاوت ابدى و ننگ هميشگى بماند!!
منبع : پایگاه عرفان