عبرت آموز
علامه خويى در «شرح نهج البلاغة» مىگويد:
منصور دوانيقى شبى در طواف خانه كعبه بود، گويندهاى را شنيد كه چنين مىنالد:
بار خدايا! به درگاه تو شكايت آرم از ظهور ستم و تباهى و از طمعى كه ميان مردم و حق سايه افكنده، منصور از مطاف به در آمده و در گوشهاى از مسجد نشست و به دنبال آن مرد فرستاد و او را پذيرفت.
آن مرد نماز خواند و پس از استلام حجر نزد منصور آمد و سلام كرد، منصور بدو گفت:
اين فرياد كه از ظهور ستم و بيدادت از تو بگوشم رسيد چه بود؟ و مقصودت از طمعكار حايل ميان مردم و حق كه بود؟ به خدا هر چه گوش دادم از درد و الم سخن گفتى.
گفت: اگر بر جانم امان بخشى از ريشه هر كارت آگاه سازم و گرنه از اظهار حقيقت دريغ نمايم و خود را نگهدارم كه با خود كارها دارم.
منصور گفت: جان تو در امان است، هر چه دارى بگو، در پاسخ گفت:
آن كه طمعش ميان مردم و حق حايل است و از اصلاح ستم و تباهى مانع، خودت هستى. منصور گفت: واى بر تو چگونه طمع به من آيد كه همه سيم و زر جهان در دست دارم و هر ترش و شيرينم فراهم است؟ در پاسخ گفت: هيچ كس را چون تو طمع در نگرفته، فعلًا قدرت، تو را سرپرست جان و مال مسلمانان ساخته و تو از كارهاى آنان به غفلت اندرى و به چپاول اموالشان چيره و خودسر، در اين ميان پردهها از گچ و آجر برآوردى و درهاى آهنين بر آنها نهادى و دربانان مسلّح برگماشتى و خويش را در درون آن زندانى ساختى و كارمندانت را به گرد آوردن اموال و انباشتن آن گسيل نمودى و با اسلحه و دژبانانِ وسايل نقليه، نيرومندشان ساختى و دستور دادى جز فلان و فلان كه نام بردهاى به حضورت نرسند و از پذيرش ستمديده و درمانده و گرسنه و درويش و ضعيف و برهنه دريغ دارى و اينان كه حق در بيتالمال دارند دور نگهداشتى!
هميشه آن چند نفر مخصوصانت كه از همه رعيت برگزيده داشتى و حجاب از پيش آنان برداشتى، اموال را بگيرند و گرد كنند و انباشته و پسانداز خويش سازند.
گويند: اين مرد، خود به خدا خائن است، چرا ما به او خيانت نكنيم با اين كه مسخّر او شديم، اينان ميان خود سازش كردند، نگذارند وضع مردم و احوال آنان به تو گوشزد شود، مگر آنچه را بخواهند و به سود خود دانند و هر كار گذارى از درت برآيد و با آنان مخالفت آغازد، او را پيش تو مبغوض سازند و از در برانند و براى او پرونده بسازند تا از نظر بيفتد و خوار گردد.
چون اين وضع ميان تو و آنان گوشزد همگان شده، مردم آنان را بزرگ شمارند و از آنها بهراسند و نخستين دستهاى كه به سازش با آنها بشتابند كارگزاران تو باشند كه بدانها هديه برند و رشوه دهند تا دست ستمشان بر سر رعايا باز باشد و سپس مردم با نفوذ و ثروتمند از طبقه رعيت با آنها سازش كنند تا بر ديگران ستم نمايند و سراسر بلاد خدا پر از طمع و ستم و تباهى شود.
اين چند نفر با تو شريك سلطنت شده و تو در غفلت اندرى. اگر دادخواهى به درگاه آيد نگذارند بر تو درآيد، اگر خواهد هنگام خروج از خانهات به تو شكايت برد مانع گماشتى، بهانه اين كه براى مردم بازرس مظالم مقرّر داشتى و چون متظلّمى آيد هم آنان به بازرسى مظالم فرستند كه به شكايت او گوش ندهد و عرض حالش را به تو نرساند و بازرس از بيم آنان و ترس تو بپذيرد و پيوسته مظلوم بيچاره نزد او رفت و آمد كند و بدو پناه برد و استغاثه نمايد و او امروز و فردا كند و بهانه بتراشد و چون به جان آيد و تو بيرون آيى برابرت فرياد كشد و ناله سر دهد، دربانانت او را به سختى بزنند و برانند تا عبرت ديگران شود و تو به چشم بنگرى و مانع نشوى، با اين وضع چگونه مسلمانى بيايد.
من در روزگار جوانى به چين مسافرت مىكردم، در يك سفرى پادشاهشان به كرى دچار شده بود و سخت مىگريست، نديمانش او را دلدارى مىدادند و به شكيبايى مىكشانيدند، گفت:
من از درد به خود گريه ندارم، ولى بر مظلومان دربارم گريه مىكنم كه مىنالند و آواز نالهشان را نمىشنوم، سپس گفت: اگر گوشم رفته چشمم برجاست، ميان مردم جار بزنيد كه جز مظلوم جامه سرخ نپوشد و هماره بامداد و پسين بر فيل سوار مىشد و گردش مىكرد تا مظلومى را به چشم خود بيند و دادخواهى كند.
اين مردى است مشرك به خدا كه با مشركان چنين مهربان است و از خود دريغمند و نگران، تو مردى هستى خداپرست و از خاندان نبوت، مهر تو بر مسلمانان جلو خودخواهيت را نبايد بگيرد؟
اگر براى فرزندانت مال جمع مىكنى، خدا به تو نموده است كه كودكى از شكم مادر درافتد، در روى زمين پشيزى ندارد و بر هر مالى دست بخيلى گذاشته است كه نگهش دارد، ولى خدا پيوسته لطف خود را شامل حال كودك سازد، تا مردم را بدو راغب كند، تو نيستى كه عطا مىكنى، ولى خداست كه هر چه به هر كه خواهد عطا مىكند و اگر بگويى جمع مال براى تقويت سلطنت توست، خدا براى تو وسيله عبرت از بنى اميه فراهم كرده است كه جمع زر و سيم و آماده كردن ساز و برگ و لشگر و اسب و استر و شتر در برابر اراده الهى به زوال ملكشان فايده نداشت.
و اگر بگويى جمع مال براى يك هدف عالىتر از مقامى است كه دارى، به خدا بالاتر از مقام تو مقامى هست ولى ادراك آن ميسر نيست مگر از راهى كه مخالف راه توست.
تو نگاه كن آيا مخالف خود را به بدتر از كشتن مجازات توانى كرد؟ گفت: نه، در پاسخ گفت: آن پادشاهى كه به تو عطا كرده است آنچه عطا كرده، گنهكار را به كشتن شكنجه ندهد.
او به خوبى مىداند چه در دل دارى و در چه كارى، چشمت به كجا است و دستت چه كار مىكند و پايت به چه سوى مىرود، بنگر كه هر آنچه از دنيا را خاص خود كردى، چون از دستت گرفت چه فايدهاى برايت دارد در موقعى كه تو را پاى حساب كشيد!
منصور گريست و گفت: كاش آفريده نبودم، واى بر تو! چگونه چاره كار خود كنم!
گفت: همه مردم را رهبرانى است كه در ديانت خود بدانها پناهنده و به گفتارشان رضا دهند، تو آنان را محرمان خود بساز تا راه به تو بنمايند و در كارهايت با آنها مشورت كن، منصور گفت: من به دنبال آنان فرستادم از من گريختند گفت: آرى، ترسيدند آنها را به راه خودت ببرى، ولى در خانهات را باز گذار و حجاب را بردار و هموار ساز تا مظلوم را باشى و ظالم را از بن براندازى، صدقات را از راه حلال و پاك بگير و به حق و عدالت بر مستحقانش پخش كن، در اين صورت من ضامنم كه رهبران حق و مخلص نزد تو آيند و در اصلاح كار امت به تو كمك كنند.
مؤذنان سر رسيدند و سلامش دادند و اعلام به نماز كردند، برخاست نماز گذارد و بجاى خود برگشت و هر چه آن مرد را جستند نيافتند.
خوانندگان عزيز! اين موعظه بليغ و نصيحت عميق كه به گوش منصور خوانده شد، اگر به كوه خوانده مىشد از كوه جز گرد و غبارى باقى نمىماند، اما اين مرد پليد به بغداد برگشت و به ظلم خود ادامه داد و از خون بىگناهان جوىها به راه انداخت و دست به كشتن حضرت صادق عليه السلام آلوده كرد و ميليون ميليون درهم و دينار از حق مردم محروم سرقت كرد و براى بازماندگان، ظالمتر از خودش به جاى گذاشت، آرى، غرور اين صفت زشت و پليد به فرموده حضرت على عليه السلام حجاب بين مغرور و موعظه الهى است!!
منبع : پایگاه عرفان