پيدايش علم در وجود انسان
در اينجا ابتدا يك سئوالى مطرح مى شود كه پس از ايراد جواب آن، قدرى در اطراف خواص ذاتى و خواص تركيبى بحث مى كنيم، و آن سئوال اين است كه انسانها در ارتباط با خداوند تبارك و تعالى، همچون مصنوع، در ارتباط با صانع، و يا اولاد در ارتباط با پدر و مادر، و يا شاگرد در ارتباط با استاد خود مى باشند. هدف صانع و يا استاد، در اينجا اين است كه مصنوع و يا شاگرد او بى نهايت كامل و مجهز و عالم باشد، چنان كه كوچكترين نقصى و يا قصور و تقصيرى در او وجود نداشته باشد زيرا حقيقتا، يك سازنده و يا استاد، آن هم استادى مانند خداوند، متعال، رئوف و مهربان و حريص و كوشا بر تعليمات، تا آنجا كه ممكن است، صنعت و يا شاگرد خود را كامل و مجهز
مى سازد به طورى كه كوچكترين نقص و قصورى در او وجود نداشته باشد. مثلا يك سازنده ى ماشين بتواند يك چنان ماشينى بسازد كه هنگام حركت در روى زمين، مانند ماشينها، و در پرواز مانند پرندگان، و در دريا مانند كشتى، و در حسابرسى و حسابگرى مانند يك كامپيوتر، و خلاصه در هر جا عمل هر صنعتى از دست او ساخته شود و همه جا نياز او برآورد. اگر يك سازنده و صانع، به اراده ى خود مى تواند يك چنين ماشينى گويا و شنوا همه كاره بسازد، دليلى ندارد كه از ساخت يك چنين ماشينى كوتاهى كند و يك ماشينهاى ناقصى بسازد كه هر كدام از آنها كار مخصوصى بايستى انجام دهند. به طور كلى، يك سازنده ى قادر و توانا و كامل و مكمل، بايستى آنچه در توان خود دارد و هر جور كه بهتر و كاملتر مى تواند، مصنوع خود را بسازد به طورى كه كوچكترين نقصى در آن مصنوع وجود نداشته باشد. آن سازنده، در صورتى كه مى تواند كامل بسازد، اگر ناقص بسازد، مورد ايراد واقع مى شود كه تو كه بهتر و كاملتر مى توانستى بسازى،چرا در ساختن مضايقه كردى و باز هم صنعت يا شاگرد خود را ناقص ساختى كه در آينده اين همه در دوره ها بر او بگذرد و اين همه رنج و مشقت ببيند تا به كمال برسد؟ آن سازنده و يا استاد، خداوند توانا است كه در توانائى و دانائى،بى نهايت است و آن مصنوع يا شاگرد، انسانها هستند، و خداوند متعال حريص و كوشا است بر اينكه بندگان او شاگردهائى عالم و كامل باشند كه همه ى آنها در مقام لقاء اللهى قرار گفته و خليفه ى خدا باشند. در صورتى كه در همان آفرينش ابتدائى و هنگام تولد از مادر، ممكن باشد كه انسانها كامل و مكمل باشند و همه در مقام عصمت قرار گيرند، دليلى ندارد كه خداوند آنها را ناقص بيافريند و در آينده پس از اين همه رنج و زحمتها و مفسده و فسادها، و قتل و كشتارها، خداوند او را به كمال برساند، و در انتها براى او عصمت و كمال حاصل شود و بر پايه ى آن عصمت و كمال، يك مدينه ى فاضله و زندگى بهشتى به وجود آيد. آيا بهتر نبود كه خداوند از همان ابتدا انسانها را فرشته خو و فرشته صفت عالم و كامل خلق مى كرد تا احتياج به يك چنين ابتلائات و رنج و مشقتها نبود؟ جواب اين سئوالات، يكى از اين دو جواب بيشتر
نيست كه يكى از آن دو، خلاف قضاوت عقل ما بوده و ديگرى مطابق عقل و قضاوت ما مى باشد. جواب اول اين است كه خداوند مى توانسته انسانها را كامل و مكمل، بى عيب و نقص و در وضع يك انسان كامل بيافريند وليكن مضايقه كرده است و او را ناقص آفريده و يك چنين دوران رنج و زحمت براى او قرار داده است. البته اين قضاوت خلاف عقل و منطق است كه بگوئيم خداوند راهى داشته است كه كامل بيافريند وليكن مضايقه فرموده و ناقص آفريده است. اين مضايقه، دليل بخل از بخشش نعمت است كه اين صفت، براى خدا جايز نيست. و اما جواب دوم اين است كه راه پيدايش كمال مطلق، حركت در خط كمالات و كسب كمالات مى باشد كه بدون حركت و اكتساب، پيدايش كمالات و رفع نواقص براى انسان ممكن نيست، نه اينكه ممكن است وليكن خداوند مضايقه فرموده است. اين تقدير در خلقت انسان كه زندگى او از صفر شروع مى شود و بايستى در مسير كسب و اكتساب و حركت و ابتلاء خود را به كمال برساند، يك تقدير قهرى و طبيعى مى باشد كه برخلاف آن ممكن نيست، يعنى در علم خدا، كمالات از مسير حركت و اكتساب حاصل مى شود نه از مسير خلقت و آفرينش، و شايد خلقت، به آن صورت كه انسان كامل خلق شود و احتياجى به حركت و اكتساب نباشد، طفره است و طفره محال وقوعى دارد. طفره به معناى اين است كه انسان بلافاصله، بدون عبور از خط وسط، ابتدا در انتها قرار بگيرد كه در نتيجه ى لغو خط وسط، ابتدا و انتها هم لغو مى گردد، اين را طفره مى نامند و برگشت به اجتماع نقيضين و يا اجتماع مثلين، كه اين هم محال وقوعى دارد، يعنى شما مى گوئيد انسان در خلقت و در ذات خود صفر است كه بايستى در حركت، به كمال برسد و از ابتدا به انتها. پس شما ابتدا و انتها فرض كرديد با اينكه با لغو عبور از خط وسط، ابتدا و انتها هم لغو مى گردد كه اين اجتماع نقيضين است، يعنى ابتدا و انتها را تصور كرديد و در حال تصور، آن را لغو نموديد، يعنى تصور عدم، در حد وجود قرار گرفت كه محال وقوعى دارد. پس خواهى نخواهى، انسان مانند خدا نيست كه همه چيز در ابتدا، اثر ذاتى او باشد، بلكه انسان هر چه به دست مى آورد از طريق حركت و اكتساب است و اين حركت، ابتدا و
انتهائى لازم دارد و ابتدا و انتها، دليل اين واقعيت است كه آنچه در انتها حاصل مى شود، در ابتدا وجود ندارد. پس مى گوئيم پيدايش كمال، در وجود انسان، متوقف بر حركت و كسب و اكتساب است كه بدون حركت و كسب و اكتساب، وصول به كمالات ممكن نيست.
پس اين تقدير، براى انسان كه بايستى از نقص به كمال حركت كند، يك تقدير قهرى و طبيعى است كه لغو آن به اراده ى خدا قابل وقوع نيست، مانند طفره و اجتماع نقيضين است. و در اينجا باز اشكالات ديگرى پيدا مى شود كه چاره اى به جز طرح آنها و جواب منطقى از آنها نيست و دنباله ى آن بحث خصائص ذاتى و خصائص اكتسابى.
يكى از آن اشكالات اين است كه اگر از همان ابتداى آفرينش، خلقت انسان در وضع كامل و كمال مطلق ممكن نيست و خواهى نخواهى كمالات اكتسابى مى باشد كه از صفر تا بى نهايت شروع مى شود و انسان هم در خلقت ابتدائى خود در وضع صفرى خلق مى شود و بعدا از مسير حركت و اكتساب، به كمال مطلق مى رسد، پس چگونه نمونه هائى در تاريخ پيدا شده است كه از همان ابتداى تولد كامل بوده اند و در حين تولد، مجهز به تمام علوم و كمالات بوده و بر اثر همان كمالات، پيشواى انسانها شناخته شده اند، گرچه ظاهرا كودك يك ساله و يا چند ساله بوده اند. امام جواد (ع) در سن هفت سالگى، امام دانشمندان و مسلمانان شناخته شده، و امام دوازدهم، در سن پنج سالگى و يا در حال تولد، و يا حضرت عيسى (ع) در اوان كودكى، طفل يك روزه يا سه روزه، تكلم مى كند و از آينده ها خبر مى دهد. ما اگر بگوئيم حركات و كمالات يك چنين انسانها هم افاضه اى و يا اكتسابى بوده، كمالات افاضه اى و يا اكتسابى، خواهى نخواهى، مبدء و منتهائى دارد هر چند كه فاصله بين مبدء و منتها خيلى كم و كوتاه باشد، چنانكه شاعر مى گويد: اين طفل، يك شبه، ره صد ساله مى رود. باز هم همان يك شب، يك ابتدا و انتهائى هست، هر چند كه كم و كوتاه باشد. ظهور يك چنين انسانهائى كه از همان ابتداى تولد، يك انسان كامل هستند و در كمال مطلق قرار گرفته اند، نشان مى دهد كه انسانها در كمال مطلق، قابل آفرينش هستند و خلقت كامل
مطلق از ممكنات است نه اينكه ممتنع باشد. ممتنع، به چيزهائى مى گوئيم كه نمونه ى آن قابل وقوع نباشد، و ممكن به چيزيهائى كه نمونه ى آن قابل وقوع است . پس مى گوئيم ممكن است كه انسان، در همان ابتداى خلقت، عالم و كامل باشد و ظهور علم و كمال در انسان، توقف بر حركت در خطوط تكاملى و كسب و اكتسابات نداشته باشد. پس بايستى براى يك چنين نمونه هاى كامل و مكمل، جوابهاى ديگرى پيدا كنيم و يا بگوئيم با امكان اينكه انسانها در كمال مطلق، قابل آفرينش بوده اند، باز هم خداوند آنها را ناقص آفريده و آنها را در خطوط تكاملى براى كسب كمال، حركت داده است، و باز همان ابهام و يا خداى ناكرده، سوءظن به اراده و قدرت خدا در فكر ما پيدا مى شود كه خداوند چرا مضايقه كرده و ما را از همان ابتدا كامل نيافريده است.
در جواب اشكالات بالا، ابتدا لازم است مراجعه كنيم به آيات قرآن و خبرهاى علمى و غيبى ائمه ى اطهار عليهم الصلوه و السلام، تا ببينيم و بدانيم كه آيا خلقت انسانهاى كامل، مانند انسانهاى ديگر، در همين زندگى دنيا بوده و از صفر شروع شده، و يا آنها مسبوق به سابقه اى بوده اند و دوره هائى بر آنها گذشته كه بر ما نگذشته، و در آن دوره ها در خط اطاعت خدا بوده اند و به كمال مطلق رسيده اند؟ آيا آنها مانند آموزگارانى هستند كه در كلاسهاى ماقبل زمان، درس و دانش آموخته اند و براى تعليمات، به كلاس ما كودكان آمده اند و يا اينكه آنها نيز مانند ما كودكان، از همان ابتدا وارد كلاس شده و با يك اراده ى الهى، در وضع استادى و آموزگارى قرار گرفته اند؟ اگر آيات قرآن و احاديث آل محمد (ص) فرضيه ى بالا را تاييد كند كه آنها مسبوق به سابقه اى بوده و در ماقبل تاريخ، دوره ى خود را گذرانده اند، ايرادات و اشكالات بالا قابل حل است و سوءظنى در ما پيدا نمى شود كه بگوئيم شايد خداوند متعال، لطف خود را درباره ى ما دريغ داشته و از افاضه ى فيض، مضايقه فرموده است. و اگر فرضيه ى دوم درست باشد، اشكالات بالا همانطور لاينحل به حال خود باقى مى ماند و خدا ما را حفظ كند كه سوءظنى نسبت به لطف و تقدير او پيدا نكنيم كه سوءظن به خدا از گناهان كبيره است. امام عليه السلام فرموده اند: احسنوا ظنكم بالله، ان الله
عند حسن ظن عبده المومن. به خدا خوش گمان باشيد كه خداوند شما را از راه خوش گمانى مى پذيرد.
مشاهده مى كنيم كه آيات قرآن و احاديث آل محمد (ع) فرضيه ى اول را تاييد مى كنند و اينطور نشان مى دهد كه كمالات انسانهاى معصوم و كامل، مسبوق به سابقه بوده و خلقت آنها همراه ما شروع نشده است. آيات و اخبار نشان مى دهد كه دوره هائى پيش از خلقت آدم و حوا و پيش از پيدايش بشر در روى كره ى زمين بوده است كه امامهاى معصوم، تربيت شدگان در آن دوره ها بوده اند كه بعد از تربيت و رسيدن به كمال مطلق، خداوند بشريت را براى وابستگى به آنها و براى اينكه در خط تربيت آنها باشند خلق نموده است. از نظر آيات قرآن، در همان آيات مربوط به خلقت آدم و حوا، خداوند پس از آنكه آدم و حوا را خلق فرموده و فرشتگان را امر به سجده نموده و ابليس از سجده ى آدم امتناع نموده است ابليس را طرف خطاب قرار مى دهد و مى فرمايد: ءاستكبرت، ام كنت من العالين، تو اى ابليس، تكبر كرده كه سجده ننمودى و يا از آن بزرگان و برتران بودى؟ مسلم در آنجا يك موجوداتى برتر و عاليتر از آدم و حوا بوده اند كه روى برترى، موظف به سجده نبوده اند زيرا درست نيست كه يك مقام عاليتر، يك مقام پائين تر را سجده كند. شيطان كه از آن بزرگان و انسانهاى عاليتر و برتر نبود، قهرا به دليل تكبر، آدم را سجده نكرده است. پس اين آيه ى شريفه، دليل اين حقيقت است كه ما مى توانيم بگوئيم، پيش از خلقت آدم و حوا و پيش از پيدايش بشر در روى كره ى زمين انسانهاى كامل و برتر بوده اند.
آيه ى ديگر كه اين حقيقت را اثبات و يا تاييد مى كند، آيه اى در سوره ى كهف است كه خداوند انسانها را طرف خطاب قرار مى دهد و آنها را توبيخ و ملامت مى كند كه چرا شياطين را پرستيده اند و خدا را رها كرده اند. در اينجا مى فرمايد كه من شياطين را شاهد خلقت آسمانها و زمينها و يا شاهد خلقت خودشان قرار نداده ام و هرگز به آنها ماموريت نداده ام.
ما اشهدتهم خلق السموات و الارض و لا خلق انفسهم و ما كنت متخذ
المضلين عضدا. يعنى من آن شياطين را شاهد خلقت آسمانها و زمينها، و شاهد خلقت خودشان نكردم و من هرگز گمراه كنندگان را به يارى خود نمى طلبم، اين آيه ى شريفه، اين حقيقت را از شياطين، نفى مى كند كه شاهد خلقت آسمان و زمين باشند. نفى اين مشاهده، براى ما دو چيز را اثبات مى كند، يكى اينكه ممكن است انسانهائى شاهد خلقت زمينها و انسانها و شاهد خلقت نفوس باشند زيرا عملى كه ممتنع باشد، نفى مطلق است نه اينكه از كسى نفى شود و براى ديگرى اثبات گردد. دوم اينكه اثبات مى كند كه بعضى از مخلوقات و بعضى از اولياء خدا شاهد خلقت زمين و آسمان و شاهد خلقت نفوس بشر هستند زيرا آنچه از دشمنان خدا نفى مى شود براى دوستان خدا اثبات مى گردد، مثلا خداوند مى فرمايد كه كفار را به بهشت نمى برم، معنايش اين است كه دوستان خود را به بهشت مى برم. در اين آيه مى فرمايد كه شياطين شاهد خلقت نبوده اند، معنايش اين است كه دوستان خدا شاهد خلقت بوده اند پس اين آيات كه با صراحت و يا كنايه در آيات ديگر نمونه دارد، برهان اين حقيقت است كه پيش از آدم و حوا انسانهاى كاملى بوده اند كه آنها شاهد خلقت آسمان و زمين و شاهد خلقت بشريت شده اند.
و اما احاديث: يكى جمله ى مشهور از رسول خدا (ص) كه فرموده اند: كنت نبيا و ادم بين الماء و الطين. يعنى هنوز خلقت آدم به حالت گل و لاى بود و كامل خلق نشده بود كه من پيغمبر خدا بودم و به نبوت انتخاب شده بودم. در اين رابطه حافظ شيرازى مى گويد:
بودم آن روز من از طائفه ى دردكشان
كه نه از تاك نشان بود نه از تاك نشان
منظور حافظ شيرازى، مفهوم و معناى همين حديث است كه مى خواهد بگويد، پيش از آنكه انسانى باشد و درخت انگور بنشاند و از آن انگور شرابى بسازد، من بوده ام و شربت علم و عرفان نوشيده ام. پس جمله ى مورد استدلال عرفا نشان مى دهد كه رسول خدا و ائمه ى اطهار (ع) پيش از خلقت آدم و ساير پيغمبران، بوده اند. و در احاديث مربوط به حالات آدم و سير بهشتى او آمده است كه آدم در سير بهشتى خود، اشباح
نورانى پنج تن را مشاهده كرده و مامور به اطاعت آنها شده است و گناه بهشتى آدم و حوا همين بوده است كه به وسوسه ى شيطان مبتلاء شده حسد ورزيده اند و تسليم اطاعت آن اشباح نورانى نشده اند.
حديثى ديگر كه از همه بهتر و عاليتر است، حديثى از ايام عاشوراى حضرت اباعبدالله الحسين (ع) است كه صاحب كتاب بلاغه الحسين، ظاهرا اين حديث را از بحارالانوار نقل مى كند و نمونه هاى ديگرى هم دارد، مى گويد شب عاشورا امام حسين (ع) اصحاب خود را طرف خطاب قرار داده و به آنها فرمود: او لا اخبركم معاشر اصحابنا و المعتصمين بن اهل البيت باول امرنا و امركم ليسهل عليكم احتمال ما انتم له معرضون. قالوا بلى يابن رسول الله. قال نعم ان الله لما خلق آدم و استويه و علمه اسماء كل شى ء، جعل محمدا و عليا و فاطمه و الحسن و الحسين اشباحا خمسه فى ظهر آدم. و قد كان انوارهم تضيى ء فى الافاق من الحجب و الجنان. فامر الله تعالى الملائكه بالسجود لادم تعظيما له بان جعله وعاء لتلك الاشباح التى قد عم انوارها الافاق فسجد الملائكه كلهم اجمعون الا ابليس. ابى ان يتواضع لجلال عظمه الله و لانوارنا اهل البيت فكان بابائه ذلك من الكافرين.
اين حديث شريف كه در واقع تفسيرى از آيه ى گذشته ءاستكبرت ام كنت من العالين مى باشد، نشان مى دهد كه پيش از خلقت آدم و حوا، يعنى اولين انسانهائى كه با توليدات آنها، زندگى بشرى در روى كره زمين آغاز شده است، اين انسانهاى معصوم كامل بوده اند، و خداوند آدم و حوا، و آينده ى تمامى بشريت را در ارتباط با آنها قرار داده است. امام سوم عليه السلام، در اين حديث شريف، اصحاب عاشوراى خود را طرف خطاب قرار مى دهد و گوشه اى از دلائل عظمت و جلال اهل بيت را به آنها نشان مى دهد، شرحى از گذشته و آينده را بيان مى كند تا آن ياران فداكار، امام خود را بشناسند و فداكارى در خط آن امام بزرگ، براى آنها آسان گردد زيرا يكى از چيزهائى كه فداكارى و تحمل مصيبت را براى انسان آسان مى كند اين است كه ايده ى
بزرگى داشته باشد و براى شخصيتهاى بزرگى فداكارى كند كه آينده ى عظيم و طولانى داشته باشند و بتوانند فداكارى فداكاران خود را به ثمر برسانند. امام عليه السلام، پس از آنكه اصحاب خود را براى شنيدن بيانات خود آماده مى كند، به آنها مى فرمايد: خداوند پس از آنكه آدم را خلق كرد و تمامى اسماء را به او آموخت، اشباح نورانى، يعنى پنج تن آل عبا، رسول خدا و على ابن ابى طالب و حضرت فاطمه و حسن و حسين را پشتيبان آدم قرار داد و به همين دليل كه آدم را وابسته ى به آن شخصيتهاى نورانى نمود، آدم عظمت پيدا كرد و فرشتگان مامور شدند كه آدم را سجده كنند، و ابليس لعين به دليل اينكه تسليم عظمت ما اهل بيت نشد، كافر شناخته شد. در همان احاديث سير بهشتى آدم، به موارد زيادى برخورد مى كنيم كه خداوند متعال در بهشت، اين چهارده نفر معصوم را به آدم و حوا معرفى فرموده و در شعاع هدايت و تربيت آنها، به آدم وعده ى خلود و ابديت در بهشت را داده است.
حديث ديگر كه اين معنى را تاييد مى كند، جمله اى است در نامه اى كه مولا اميرالمومنين (ع) براى معاويه ابن ابى سفيان مى نويسد و آن نامه را در نهج البلاغه ثبت شده است. اين نامه در جواب نامه اى است كه ابتدائا معاويه براى اميرالمومنين (ع) نوشته و در نامه ى خود، خود و خانواده اش را كفو على ابن ابيطالب و بنى هاشم شناخته است و در آن نامه نوشته است: ما و شما بنى هاشم، از يك شجره بوده و فرزندان يك پدر و مادر هستيم، دليلى ندارد كه شما بنى هاشم از ما بنى اميه، اولى و احق به مقام خلافت باشيد. حضرت، در جواب نامه ى او قدرى از مفاخر خود و خانواده اش را معرفى مى نمايد و ضمن همان نامه مى نويسد كه: نحن صنايع ربنا و الخلق بعد صنايع لنا. ما آل محمد (ص) ساختگان و تربيت شدگان خدا هستيم و خلائق، بعدا براى ما آل محمد (ص) خلق شده اند. اين جمله نشان مى دهد كه آنها انسانهاى كامل تربيت شده ى پيش از خلقت بشريت بوده اند و بشريت براى آنها خلق شده است، مانند استادى كه براى او كلاس و شاگرد تهيه مى كنند و او را براى تعليمات، سر كلاس مى آورند. و از اين قبيل، بعضى از جملات در زيارت جامعه ى كبيره است كه مى فرمايد: خلقكم
الله انوارا فجعلكم بعرشه محدقين حتى من علينا بكم فجعلكم فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه. يعنى خداوند، شما آل محمد (ص) را كامل و نورانى آفريد و شما را به عرش علم و عظمت خود، نگران و ناظر آفرينش عالم كرد و بعدها بر ما انسانها منت گذاشت و براى تربيت و پيشوائى بر ما انسانها، شما آل محمد (ص) را از بهترين خانواده ها و عاليترين شجره، در اختيار ما انسانها قرار داده تا به تربيت شما تربيت شويم و از وجود شما بهره گيرى كنيم. اين جملات نشان مى دهد كه ائمه ى اطهار (ع) پيش از ورود به اين عالم، انسانهاى كامل نورانى بوده اند كه در اين زيارت مى گويد شما انوار كامل بوده ايد كه از شجره ى طيبه ى ابراهيم به ما انسانها تعلق گرفته ايد. البته انسانى كه كامل و نورانى است، يعنى انسانى كه در علم و قدرت و حكمت و تدبير و سياست و امامت كامل است، و از نظر قضاوت عقل هم ممتنع نيست كه بگوئيم پيش از خلقت آدم و حوا و پيش از پيدايش بشريت در روى كره ى زمين، انسانهائى بوده اند كه به اراده ى خدا پس از آنكه خلق شده اند، و دوره هاى تعليم و تربيت خود را ديده اند و بعدها خداوند، بشريت را براى اينكه در ارتباط با آنها و شاگرد مكتب آنها باشند، خلق كرده است كه مولا (ع) مى فرمايد: و الخلق بعد صنايع لنا. يعنى خداوند، بعد از خلقت ما بشريت را آفريده است كه وابسته ى به ما و تحت تربيت ما باشند. چنين انسانهائى مانعى ندارد كه در كمال مطلق، براى تربيت بشر به اين عالم آمده باشند.
با اين مقدمات مى گوئيم كه انسانها خواهى نخواهى در مكتب خداوند و يا در مكتب انسانها كمالات خود را كسب مى كنند و اين كسب كمالات و پيدايش علم و حكمت تكاملى و تدريجى مى باشد. نهايت، انسانهائى كه در خط اطاعت خداوند باشند، خيلى زود به ثمر مى رسند و تربيت مى شوند، و انسانهائى كه در اين خط قرار نگرفته و به تفكر خود و يا تربيت انسانها وابستگى دارند، قدرى كندتر و ديرتر تربيت مى شوند. در هر صورت، ظهور علم و دانش در انسانها اكتسابى و تدريجى است و ممكن نيست كه انسانها در بدو خلقت و همراه خلقت، كامل و مكمل باشند، پس مى گوئيم، انتخاب
حركت و تكامل تدريجى، براى انسان، يك انتخاب قهرى و طبيعى مى باشد كه غير از آن، ممكن نيست و اگر بگوئيم همراه خلقت، تربيت كامل ممكن است، لازمه اش اين است كه خداوند از آفرينش كامل، با اينكه ممكن بوده، مضايقه فرموده است و اين مضايقه براى خداوند جايز نيست.
انسانهائى كه پيش از آدم و حوا به تكامل رسيده اند
و باز از طريق كيفيت خلقت انسان و آثار ذاتى شى ء و آثار تركيبى آن، بحث خود را ادامه دهيم تا روشن گردد كه انسان در تكامل علمى خود، مبدء و منتهائى دارد و موظف است براى كسب علم و دانش، به سوى كمال حركت كند. براى تكميل بيشتر مباحث گذشته و اثبات اينكه مانع عقلى وجود ندارد كه پيش از خلقت آدم و حوا، پدر و مادر تاريخ، انسانهاى كاملى مربوط به دوره هاى قبل بوده و خداوند آدم ابوالبشر و نسل او را در ارتباط با آن انسانهاى كامل و تحت رهبرى آنها آفريده است، مى گوئيم اولا بر اساس روايتهاى دينى كه با دلائل عقلى تاييد مى شود، اين بشريت و انسان موجود در روى كره ى زمين، از ده هزار سال بيشتر سابقه ندارد، يعنى از زمانى كه اولين انسانها به نام آدم و حوا بدون وساطت پدر و مادر و يا حيوانات ديگر در روى كره ى زمين خلق شده و مبدء توليد نسل شده اند تا امروز كه اين همه انسانها در حدود چهار ميليارد نفر از آنها موجود است، از ده هزار سال بيشتر طول نكشيده است و با توجه به اينكه آفرينش زمين و كائنات، ميلياردها سال سابقه دارد و نمى توانيم عمر ابتدائى آن را پيدا كنيم، لازمه اش اين است كه پيش از خلقت آدم و حوا تا ميليونها سال، كره ى زمين و يا كرات ديگر مانند آن، از موجودى به نام انسان خالى بوده است كه اين خلاء، مناسب حكمت و قدرت خداوند متعال نيست، دليلى ندارد كه ما بگوئيم، بشريت در روى كره ى زمين و در كائنات به ما انسانهاى موجود، افتتاح شده و به وسيله ى ما خاتمه پيدا خواهد كرد، كه بگوئيم در ميليونها سال پيش از خلقت آدم و
حوا انسانى نبوده و در ميليونها سال بعد از اين انسانى نخواهد بود. اخبار و احاديث هم دلالت دارد بر اينكه پيش از خلقت آدم، آدمها و آدمها بوده اند كه حساب آنها را نمى توان به دست آورد، و شايد از آيه ى شريفه ى مربوط به خلقت آدم، اين معنى كشف مى شود كه پيش از خلقت آدم، آدمهائى بوده اند، آنجا كه خداوند به فرشتگان مى گويد مى خواهم در روى كره ى زمين، خليفه اى به نام انسان خلق كنم. فرشتگان مى گويند، چرا يك چنين موجودى را خلق كنى كه اين همه فساد بپا كند و قتل و كشتار راه بياندازد؟ شايد فرشتگان يك سابقه ى ذهنى از انسانهاى پيش از خلقت آدم داشته اند كه خلقت انسان جديد، مورد ايراد آنها واقع شده است.
اينكه در اينجا مى گوئيم پيش از خلقت آدم ابوالبشر، آدمهائى بوده اند مربوط به تفكرات و كشفيات داروين و امثال او نيست كه مى گويند ميليونها سال پيش از اين، انسانها از حيوانها و ميمونها متولد شده اند و نسل آنها ادامه پيدا كرده تا بالاخره از آن انسانهاى تمام وحشى يا نيمه وحشى، يك چنين انسانهاى متفكر و متمدن پيدا شده اند، و يا مربوط به بحث بعضى از علماء و دانشمندان معاصر نيست كه ضمن تاييد گفته ها و نوشته هاى داروين، گفته اند كه پيش از آدم و حوا و متصل به آدم و حوا، انسانهاى بسيارى بوده اند كه اين دو نفر انسان به نام آدم و حوا از ميان آنها انتخاب شده اند و پيدايش آدم و حواى معروف را ، به كيفيت انتخاب از انسانهاى نيمه وحشى يا تمام وحشى دانسته اند، بدون اينكه دو نفر انسان بدون پدر و مادر خلق شده و مبدء نسل بشر گرديده است و اين دانشمندان به آيات ان الله اصطفى آدم و نوحا و امثال آنها استدلال مى كنند و مى گويند انتخاب افراد نخبه و بزرگ، در صورتى معنا پيدا مى كند كه نظير آنها انسانهاى ديگرى در حد پائينتر باشند تا افراد نخبه از ميان آنها انتخاب شوند.
فرضيه هاى داروين و يا علمائى كه مى خواهند آنها را تاييد كنند، هرگز قابل انطباق با آيات قرآنى نيست زيرا قرآن صراحت دارد كه آدم و حوا، مستقل آفريده شده اند، از نسل انسانى و يا حيوانى به وجود نيامده اند. در آنجا كه مردم درباره ى تولد
حضرت عيسى دچار شك و شبهه مى شوند كه چگونه ممكن است طفلى بدون پدر و مادر، در رحم زنى بدون شوهر تكون پيدا كند و مى خواهند مادر حضرت عيسى را به عمل منافى عفت متهم كنند، خداوند در جواب آنها مى فرمايد: ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال كن فيكون، يعنى داستان عيسى، مانند داستان آدم است كه خدا او را بدون وساطت پدر و مادر، از خاك آفريده، و عيسى را هم بدون وساطت پدر خلق كرده است. اگر ما بگوئيم كه پيش از آدم ابوالبشر، انسانها يا حيواناتى بوده اند كه آدم از آنها به وجود آمده، تشبيه حضرت عيسى به حضرت آدم، غلط و محال مى شود، زيرا خداوند مى فرمايد اگر شماها از بى شوهرى مريم و بى پدرى عيسى تعجب مى كنيد، آدم و حوا كه بدون وساطت پدر و مادر خلق شده اند. پس آدمهائى كه ما در اين فرضيه مى خواهيم اثبات كنيم كه پيش از خلقت آدم و حوا بوده اند، انسانهائى به كيفيت فرضيه هاى داروين و ماديون ديگر نيستند بلكه منظور ما انسانهاى تكامل يافته و به ثمر رسيده اى هستند كه پيش از آدم و حوا در روى كره ى زمين بوده، به كمال مطلق رسيده اند و بعد از آنها دو مرتبه، خداوند انسانهاى تازه اى از آدم و حوا آفريده و اين كلاس كره ى زمين را از وجود آنها پر كرده است تا آنها را به ثمر برساند و بعد از آنكه به كمال مطلق رسيدند، دو مرتبه كره ى زمين را از انسانهاى ديگر پر كند. براى توضيح بيشتر اين فرضيه كه در نوع خود جديد و ابتكارى مى باشد، بهتر اين است كه خلاصه اى از كيفيت خلقت و تربيت انسانها ذكر كنيم تا كيفيت تكرار آدمها و آدمها در روى زمين و يا در كرات ديگر و كائنات، روشن و واضح گردد.
براى تصور مطالب آينده در كيفيت خلقت انسان و تربيت آنها، بهتر اين است كه ابتدا ذهن خود را از كليه ى گفته ها و نوشته هاى ماديون و طبيعيون، خالى كنيم و فكر خود را در شعاع علم و حكمت خدا و مشيت او قرار دهيم زيرا حكمت آفرينش و حكمت خلقت آدم و تربيت او و هدف خدا از اين تربيت، در ارتباط با مشيت و اراده ى خدا قابل كشف است، نه در ارتباط با طبيعت و عوامل آن. حوادث در شعاع مشيت و اراده ى خدا، از حوادث به تصادف و عمل طبيعت، جداست. كارهاى تصادفى و يا
طبيعى، چون و چرا ندارد و كسى به دنبال حكمت آن نمى رود اما كارهاى ارادى، چون و چرا دارد. اگر سنگى از كوهى بغلطد و انسانى را بكشد، كسى نمى گويد كه چرا سنگ را انداختند و انسانى را به قتل رساندند زيرا اين يك عمل تصادفى و طبيعى بوده است اما اگر كسى سنگى را به سوى انسانى پرت كند و او را به قتل رساند، در اطراف اين حادثه سئوالات و چون و چرا پيدا مى شود، به دنبال حاكم و محكوم مى روند تا دلائل وقوع حادثه را كشف كنند. به طور كلى هيچكس نمى تواند براى طبيعت و حوادث آن دليل و برهانى بياورد و يا از چون و چراى آن سئوال كند، وليكن اگر اين حوادث، مربوط به اراده و مشيت خداست بايستى در برابر سئوالات، جوابهاى حكيمانه و قانع كننده اى باشد تا بتواند دانشمندان را اشباع نموده و ساكت نمايد. اگر پيدايش انسان طبيعى است، متولد مى شود و مى ميرد و هيچكس مسئول اين تولد و موت نباشد، مانند همان سنگى است كه از كوه غلطيده و انسان را كشته است و اگر انسان را كسى از پدر و مادر خلق مى كند و بعد از مدتى او را به ديار مرگ مى فرستد، در اينجا جاى سئوالات و اعتراضات باقى است و بايستى جوابهاى قانع كننده اى وجود داشته باشد تا بتواند دانشمندان را قانع و ساكت كند. پس تمامى فرضيه هاى دينى و علوم قرآنى مربوط به خلقت انسان و جهان، در ارتباط با مشيت خدا مطرح مى شود و خداوند بايستى حكمت خلقت و آفرينش را در اختيار سئوال كنندگان قرار دهد.
در اينجا سئوال مى كنيم انسان چرا و به چه منظورى خلق شده و چرا بعد از حيات به عالم موت برمى گردد؟ اگر آفرينش انسان حكيمانه بوده است، موت او حكيمانه نيست؟ و اگر موت انسان حكيمانه باشد، حيات او دليل و برهانى ندارد؟ در جواب همين سئوال، حكمت خلقت انسان و تربيت او و رسيدن به حد كمال مطلق و بعد از آن، تكرار شدن انسانها روشن مى گردد. در اينجا منظور از ارتباط خلقت جهان و انسان، به مشيت خدا و يا به طبيعت، اين است كه بتوانيم حكمت خلقت را مطرح كنيم. براى اينكه كارهاى طبيعى لازم نيست كه توام با حكمت باشد وليكن كارهاى ارادى، توام با حكمت است، مانند كارى كه انسان بدون قصد يا با قصد انجام مى دهد. كارهاى
بدون قصد و اراده مانند سقوطها و تصادفات و كارهاى با قصد و اراده مانند قتل و كشتارها و ساير صنايع انسانى. مشيت، عبارت است از قصد و اراده ى سازنده ى، در ظهور صنايع طبيعى. در كارهاى طبيعى فقط دو علت مطرح مى شود و در اطراف دو علت، سئوال و جواب به وجود مى آيد وليكن در كارهاى ارادى و قصدى، چهار علت مطرح مى شود، مثلا در پيدايش مرگ و مرض و يا تولد طفل از نظر طبيعى، وقتى سئوال مى كنند چرا اين انسان، مرده و يا آن ديگرى متولد شده است، طبيعيون فقط مى توانند دو علت را در جواب و سئوال ايراد كنند، شرايط رحم و نطفه براى پيدايش و تولد انسان، عوامل طبيعى مرض. براى ظهور مرگ، علت پيدايش در هر دو جا طبيعى است و طبيعيون مى توانند كيفيت پيدايش طفل و يا مرگ انسان را هم تا اندازه اى ذكر كنند، مثلا مى گويند ميكروب سل يا سرطان با اعصاب و خون انسان، چنين و چنان مى كند، به اين كيفيت رشد مى كند تا منجر به مرگ مى گردد. در واقع عامل مرگ و تولد و كيفيت آن را در جواب، ذكر مى كنند، گرچه به كيفيتى ذكر مى كنند كه عامل و كيفيت حادثه، يكى بيشتر نيست. در جواب سئوالات از علل و عوامل طبيعى، چونى مطرح مى شود و اما چرائى نه. مى پرسند يا جواب مى دهند كه چطور مرده، وليكن نمى پرسند يا جوابى ندارند كه چرا مرده است.
اما در جواب سئوالات از اعمال حكيمانه، چهار علت مطرح مى شود:
1- علت غائى كه آن را به فارسى چرا مى نامند.
2- علت مادى كه عامل پيدايش مرگ يا تولد است.
3- علت صورى و هندسى، يعنى كيفيت پيدايش مرگ و تولد.
4- علت فاعلى يعنى كسى كه عامل مرگ است و كيفيت مرگ و تولد را به وجود مى آورد و هدفى از ايجاد مرگ و تولد دارد.
دو علت از اين چهار علت در خارج وجود مصنوع است، يكى از آنها پيش از وجود مصنوع، و ديگرى پس از ايجاد آن، و دو علت ديگر در داخل وجود مصنوع است. دو علت خارج، يكى عامل سازنده و يا فاعل فعل، و ديگرى هدف سازنده و آفريننده
از ايجاد مصنوع، و دو علت داخلى: يكى كيفيت و هندسه ى خلقت و ديگرى علل مادى و يا مصالح ساختمانى مخلوق.
علوم طبيعى و ماديون فقط در اطراف دو علت داخلى دور مى زند. هر چه گفته اند و نوشته اند، در اطراف همين دو علت است، يعنى مصالح ساختمانى و كيفيت ساختمان، وليكن از دو علت ديگرى كه در خارج طبيعت بوده و بيرون از مصنوع است آگاهى ندارند و نمى توانند داشته باشند زيرا اثرى از آن دو علت در طبيعت و مصنوع طبيعى و انسانى نيست تا بتوانند آن را كشف كنند و در صفحات كتابها بنگارند. آن دو علت، هر دو در علم سازنده هست كه يكى از آنها در آينده به وسيله ى مصنوع پيدا مى شود. پس صنايع طبيعت در ارتباط با عوامل طبيعى دو علت پيدا مى كند و همين صنايع، در ارتباط با مشيت خدا و اراده ى آفريننده چهار علت پيدا مى كنند. مشيت در اينجا به معناى قصد سازنده و علم او مى باشد كه سازنده از روى علم و حكمت، اقدام به ساختن و سازندگى مى كند. پس ما خلقت انسان را در ارتباط با اراده ى سازنده و هدف او از خلقت، مطرح مى كنيم، نه در ارتباط با علل و عوامل طبيعى. در اينجا بعد از اعتقاد به وجود خداوند متعال و اعتراف به اينكه يك قدرت مدير و مدبر، عالم و حكيم، در عالم هست كه آن قدرت و يا خداى حكيم، از نوع آنچه در طبيعت وجود دارد نيست و كوچكترين شباهتى با پديده هاى طبيعى و مواد و مصالح ساختمانى طبيعت ندارد. شما در علم خود، شخصى بسيار عظيم و فوق آنچه كه علم و دانش آن را درك كند، به نظر بياورند كه آفريننده و سازنده ى طبيعت و مشتقات آن مى باشد، او است كه طبيعت را با تمامى علل و عوامل آن به وجود مى آورد، اگر او نباشد، طبيعت و تمامى پديده هاى آن هم نيست.
بديهى است كه يك چنين قدرتى، طبيعت را بدون عوامل طبيعى ايجاد مى كند زيرا اگر طبيعت را با عوامل طبيعى ايجاد مى كند، آن عوامل هم جزئى از اجزاء طبيعت هستند كه باز آنها هم عامل طبيعى لازم دارند و باز آن عامل هم، عامل ديگر.
همين طور، سلسله ى عوامل، اگر تا ازل ادامه پيدا كند، قانون تسلسل پيدا مى شود كه
در برهان عقل باطل است و اگر عوامل گذشته، معلول عوامل آينده باشد، چنان كه بگوئيم اجداد پشت صدم يا هزارم ما را، انسانهاى آينده به وجود آورده اند، به كيفيتى كه وجود گذشته ها متوقف بر آينده ها باشد، اين فرض هم مربوط به دور مى شود كه بگوئيم مايه ى پيدايش عامل خارج، عامل داخلى مى باشد، دور و تسلسل، هر دو در برهان عقل باطل است. طبيعت با تمامى علتها و معلولها طبيعت است، خورشيد و حرارتهاى آن، طبيعت است، نور افشانيها و روشنائيهاى آن طبيعت است، زمين و هوا و آبها و تمامى اجزاء داخل و خارج آن طبيعت است، عوامل طبيعى و پديده هاى آن، هر دو طبيعت هستند. اين طبيعت، ممكن نيست كه معلول يك علت طبيعى باشد.تصور اينكه بگوئيم طبيعت، معلول يك عامل و علت طبيعى است، مثل اين است كه بگوئيم عامل پيدايش طفل، خود طفل است و عامل پيدايش گياه، خود گياه و ايجادكننده ى آبها همان آبها هستند، با اينكه علت و عامل هر دو، در بيرون معلول و معمول و پيش از آن، وجود دارند تا به عنوان عامل و علت شناخته شوند، اگر علت و عامل از اجزاء داخل وجود معلول و معمول باشند، پيدايش مفهوم علت و معلول و تفكيك آن دو از يكديگر محال و ممتنع مى باشد. همه جا عامل و علت شى ء در بيرون وجود معمول و معلول است. پس ما كه طبيعت را با تمامى كميتها و كيفيتها، طبيعت مى شناسيم و آن را يك پديده مى دانيم، بايستى عامل ايجادكننده ى آن، در خارج طبيعت بوده و متباين با طبيعت باشد، و آن عامل خارج متباين را خدا مى دانيم و به اسم الله نامگذارى مى كنيم، او عامل آفريننده است، مدير و مدبر و حكيم است كه با قصد و اراده كار مى كند و تمامى صنايع و كارهاى او حكيمانه است، و آن عامل، جزء طبيعت نيست بلكه طبيعت را با عوامل آن مى سازد و در مسير حركت و توليدات، به كار مى اندازد. از او مى پرسيم كه تو اى خدا چگونه و چطور انسان را ساختى و به چه منظورى او را خلق كردى؟ اگر جواب بدهد كه انسان را به كمك يك حيوان ساختم، سئوال خود را در مورد آن حيوان مطرح مى كنيم كه چگونه و چطور و به چه منظورى آن حيوان را ساختى؟ و باز او در جواب بگويد حيوان ديگر، و يا يك عامل طبيعى ديگر مانند تك سلولها و يا چيزهاى ديگرى
كه مطرح كند، باز ما سئوالات را در علل و عوامل متمركز مى كنيم، اولين سلول نباتى و يا حيوانى، يا اولين واحد طبيعت، و يا اولين ملكولها به چه منظورى و چگونه ساخته شده است؟ چاره اى ندارد كه براى اقناع و اشباع عقل سئوال كننده علتى را مطرح كند كه بيرون از طبيعت است نه علتى كه از اجزاء و عوامل طبيعت باشد، و آن علت بيرون از طبيعت را مشيت و اراده مى گويند، مانند صنايع انسانى كه اگر بگويند ماشين را از چه ساختى؟ مى گوئيم از فلزات معادن، فلزات را به چه دليل ايجاد كردى يا استخراج نمودى؟ جواب مى دهيم كه چنين خواستم و چنين اراده كردم و تصميم گرفتم. پس در جواب، عاملى مطرح مى شود كه بيرون از فلزات و مشتقات آن مى باشد كه آن عامل را اراده و مشيت مى نامند. پس خداوند در جواب مى گويد كه به اراده ى خود، اولين انسان را ساختم، ديگر غلط است كه ما در جستجوى عاملى به نام حيوان يا چيز ديگرى باشيم زيرا اراده ى سازنده بر مصنوع حاكميت دارد و مشيت خدا بر طبيعت حاكميت دارد. معناى حاكميت اراده و مشيت بر طبيعت، همين است كه انسان يا حيوان يا هر چه را كه مى خواهد، مى تواند بدون وابستگى به يك عامل ديگر خلق كند، بنابراين وقتى خلقت انسان و يا پديده هاى ديگر طبيعت به اراده و مشيت خدا مربوط مى شود، بايستى اعتراف كنيم كه آن انسان يا پديده ى ديگر، مسبوق به سابقه اى نبوده است و بدون ارتباط با عاملى ديگر خلق شده است. خداوند متعال در كتاب خود خلقت انسان اول را، به اراده ى خود مربوط مى كند و مى فرمايد: خلقته من طين. خلق الانسان من صلصال من حماء مسنون. يعنى انسان را از گل خشكيده و لاى لجنى كه به عمل آمده و قوام پيدا كرده بود خلق كرده است. پس در اينجا مى گوئيم كه اولين انسان، متكى به اراده ى خدا بوده و اراده ى خدا براى آفرينش انسان و ساير پديده ها، پدر و مادر، لازم ندارد زيرا آن پدر و مادر هم پديده هاى طبيعت هستند، و همين طور سئوالها ادامه پيدا مى كند و سر به انكار وجود خدا و مشيت او مى زند. پس مى گوئيم اولين انسان بدون پدر و مادر، به عامل مشيت و اراده ى خدا، و بدون بذر و نطقه، بلكه فقط از مواد اوليه، به نام خاك و لجن كه خداوند قبلا آن را در طبيعت آفريده، خلق شده است.
در اينجا سئوال دوم مطرح مى شود كه اين سئوال و جواب هم براى طبيعيون و ماديون، قابل كشف نيست، و آن سئوال لم است، خداوند به چه منظورى انسان را خلق كرده است و هدف او از خلقت انسان چه بوده است؟ در جواب اين سئوال هم هيچ يك از حوادث طبيعى، قابل طرح نيست، نمى توانيم بگوئيم خداوند انسان را براى مرگ آفريده يا براى خوردن و آشاميدن، مانند اين است كه بگوئيم كه خانه را براى اين ساخته اند كه خراب كنند، يا ماشين را براى اينكه اوراق كنند. هيچ يك از اينها به جاى علت غائى قابل طرح نيست كه گفتيم علت غائى بعد از وجود مصنوع، و مدتها بعد، ظهور پيدا مى كند، بلكه جوابى لازم است كه متناسب با آن مخلوق و مصنوع بوده، و از آن يا به وسيله ى آن قابل پيدايش باشد، و هم اينكه جواب قانع كننده اى لازم است كه پيش از مخلوق يا همراه آن مخلوق، قابل ظهور نباشد بلكه بعد از ساختن و آفريدن باشد. آن جواب اين است كه انسان براى شناخت خدا و معرفت او خلق شده و اين شناخت خدا و معرفت او، توقف دارد بر اينكه همه كس و همه چيز را سواى خدا بشناسيم، و باز اين شناسائى توقف دارد بر اينكه حيات و زندگانى انسان ادامه داشته باشد و در اين ادامه داشتن و پايدار بودن، به آن هدف و مقصود نهائى برسد.
پس در محور همين دو سئوال و دو جواب، مى توانيم كشف كنيم كه انسانهاى گذشته ى پيش از آدم و حوا، چطور و چگونه بوده اند و عاقبت كار آنها چه شده است؟ آيا آنها منتهى به فناء و نابودى شده اند و يا اينكه به بقاء و ابديت رسيده اند؟
در اينجا باز طرح يك سئوال و جواب ديگر هم در مقدمه لازم است و آن اين است كه ثابت كنيم انسانهاى ماقبل آدم و حوا، با آدم و حوا و انسانهاى بعد از آنها ارتباط طبيعى يا توالد و تناسلى ندارند بلكه در خلقت و طبيعت و در مسائل طبيعى ديگر، از اين انسانها جدا شده اند و با اينها ارتباطى ندارند، زيرا اگر بگوئيم آن انسانها، انسانهاى موجود را متولد نموده و خود مرده اند، اين فرضيه ناقض بحث اول است كه آدم و حوا به اراده ى خدا خلق شده اند نه به عوامل ديگر طبيعت، و اگر بگوئيم انسانهاى پيش از آدم و حوا زنده شده اند و مرده اند، باز اين مسئله، ناقض علت غائى
خلقت مى شود كه گفتيم خداوند انسان را براى ظهور معرفت و بقاء ابديت آفريده است، نه براى فناء و نابودى. پس بهترين جواب مناسب، اين است كه بگوئيم انسانهاى پيش از آدم و حوا، انسانهائى هستند كه در خط تكامل، به مقصد واقعى خود رسيده اند و خداوند، ما انسانها را نيز در خط آنها آفريده تا اينكه خود را بجائى برسانيم كه آنها رسيده اند.
مسلما طبق دلائل عقلى و نقلى، و بلكه دلائل طبيعى، نمى توانيم بگوئيم كه پيش از خلقت آدم و حوا، يعنى اولين پدر و مادر انسانهاى موجود تا به ازل، خلاء بوده است، يعنى هيچ حيوان يا انسان زنده اى نبوده است، زيرا با قبول روايتهاى دينى، از روزگار پيدايش آدم و حوا در روى زمين تا به امروز، تقريبا ده هزار سال بيشتر نيست، چطور مى توانيم بگوئيم، پيش از اين ده هزار سال، كره زمين و يا كرات ديگر امثال آن، خشك و خالى بوده است. پيش از ده هزار سال، اگر تا به ازل جلو برويم، تا زمانى مى شود بى نهايت و فوق اعداد، و اگر تا ازل جلوتر نرويم و براى كره ى زمين يك عمر تقريبى به دست آوريم، آن هم زمانى است بسيار طولانى كه از ميلياردها سال مى گذرد، آيا مى توانيم بگوئيم كه در آن ميلياردها سال يا زمان بى نهايت، زمين خشك و خالى بوده و موجود زنده اى، و مخصوصا انسان داشته است؟ زيرا در اينجا سئوال مى شود كه آن چطور شرايط حياتى بوده كه در ميلياردها سال جلوتر متوقف بوده و فقط در راس ده هزار سال پيش، رشد كرده و انسان به وجود آمده است؟ و اگر نسل بشر را تا ميلياردها سال و تا بى نهايت ادامه دهيم و همين طور بگوئيم، فرزندان از پدر و مادر، و پدر و مادر از پدر و مادر در ظرف ميليونها سال، و نتوانيم آن را به اصل ثابتى برسانيم، با مشكلات گذشته روبرو مى شويم كه قبول كنيم طبيعت، منهاى عامل ايجادكننده يا منهاى علت غائى به وجود آمده است زيرا در اين صورت مى گويند در ميلياردها سال پيش از اين، چگونه اولين انسان پيدا شده كه جواب منفى است و آن انسانها به چه منظورى خلق شده اند؟ اگر بگوئى فقط به منظور توليد، و بگوئى اين توليد از ازل تا ابد ادامه دارد، لازمه اش اين است كه خلقت بدون علت غائى باشد، و يا
علت غائى، از جنس معلول، و در نهاد خلق باشد، چنان كه بگوئى خانه براى خانه ساخته شده و فرش براى فرش، بايستى بگوئى انسان براى توليد انسان خلق شده است، يعنى علت غائى جزء معلول. چگونه انسان براى توليد انسان خلق مى شود؟ انسان توليدكننده و يا انسان توليد شده، هر دو انسانند، دليلى ندارد كه يكى از آن دو را علت فاعلى و ديگرى را علت غائى بشناسيم، با اينكه هر دو يك جنس و يك حقيقت هستند، علاوه بر اينها، اگر پيدايش بشر را مربوط به ميليونها و ميلياردها سال، پيش از اين بدانيم كه اين همه قرنها و نسلها بر انسان گذشته باشد با اينكه وضعيت توليد و توالد تقريبا تصاعدى جلو مى رود، يعنى دو نفر، چهار نفر توليد مى كنند، و چهار نفر، هشت نفر، و به همين كيفيت، لااقل اگر تصور مى كنيم كه انسانهاى قرن اول، برابر خود، به اضافه ى يك يا دو، انسانهاى قرن دوم را به وجود آورده اند و همچنين در هر قرنى لااقل ده يا بيست نفر از قرن اول اضافه تر توليد شده باشند، لازم بود كه ظرف اين مدت طولانى، چندين ميليون برابر سطح كره ى زمين، انسان به وجود آمده باشد. ما در همين عمر پنجاه، شصت ساله ى خود، مى دانيم كه جمعيت كره ى زمين در هر عصر پدر و مادر ما از يك ميليارد، به دو ميليارد و نيم يا سه ميليارد نفر تغيير يافته بود و حالا بعد از نيم قرن به شش ميليارد نفر رسيده است، و به همين حساب قرنها را بشماريد، اگر به يك ميليون قرن برسد، ديگر جاى پائى در روى كره ى زمين باقى نمى ماند. با اين حساب، فرضيه ى طبيعيون و ماديون در كيفيت پيدايش طبيعت و انسانها هرگز مطابق با موازين عقلى و حسى نبوده، و نخواهد بود، مگر اينكه آفرينش جهان و انسان را به صورتى مطرح كنيم كه اشكالات و ايرادات غير منطقى گذشته به وجود نيايد.
مى گوئيم، انسان به عامل مشيت پيدا شده نه به عامل طبيعت، و اگر به عامل مشيت و اراده ى خدا پيدا شده است، خلقت در خط وصول به علت غائى مطرح مى شود و تا زمانى ادامه دارد كه به علت غائى و نهائى خود نرسيده باشد، وليكن بعد از وصول به علت غائى و نتيجه ى نهائى، اين حركت متوقف مى گردد، حركتى جديد و از نو آغاز مى شود. اكنون درباره ى اولين انسان در ميلياردها سال پيش از اين بحث مى كنيم. مى گوئيم آن
اولين انسان، به چه منظورى خلق شده؟ جواب مى دهيم، به منظور پيدايش معرفت كامل و نظام كامل و تمدن كامل، به اين منظور كه انسانها از تمامى نقيصه ها و محروميتها و كمبودها برهند و به كمال مطلق و زندگى ايده آل برسند. مى گوئيم آيا در اين مدت طولانى نزديك به بى نهايت، يك چنين نتيجه اى حاصل شده است يا نه؟ اگر جواب منفى باشد، آفرينش، لغو و عبث مى شود و برمى گردد به اين حقيقت كه بگوئيم طبيعت و يا مخلوقات، منهاى علت غائى خلق شده اند كه آن هم محال است، پس بايستى بگوئيم كه آفرينش، در مسير علت غائى، به مطلوب خود رسيده است، يعنى انسانهائى بوده اند كه در مسير حركات تكاملى به آخرين تمدن خود رسيده و زندگى ابدى خود را شروع كرده اند و دو مرتبه انسانى نو و حركتى جديد آغاز شده است. در اينجا مى گوئيم انسانهاى گذشته، پيش از آدم و حوا، انسانهائى بوده اند كه به كمال مطلق و نظام كامل رسيده و زندگى ابد خود را شروع كرده اند، نه انسانهائى كه دائم در طول زمان، وحشى و نيمه وحشى زنده شده اند و مرده اند، زيرا اين فرضيه، آفرينش را به لغويت مى كشاند و اين لغويت، خلاف حكمت خداوند متعال است. پس در ترسيم انسانهاى پيش از آدم و حوا يا به اصطلاح دانشمندان، انسانهاى ماقبل تاريخ، بايستى بگوئيم كه آنها انسانهائى بوده اند كه به كمال مطلق و ابديت رسيده اند و دو مرتبه زندگى جديد در خط آنها براى انسانهاى ديگر شروع شده است، يعنى خلقت انسانها با قيامت و كمال مطلق آنها براى كاروانى خاتمه پيدا كرده و براى كاروانى ديگر، آغاز شده است، بدين ترتيب كه آفريننده در اولين مرتبه، دو نفر انسان مى آفريند كه آنها مبدء توليد نسل بشر مى شوند. كاروان خلقت انسان، از همين دو نفر شروع مى شود، به حركت خود در دو جهت كمى و كيفى ادامه مى دهد، در جهت كمى، انسانهاى آينده، از انسانهاى گذشته، بيشتر هستند، قرن فرزندان، از قرن پدر و مادرها زيادتر است و همچنين در جهت كيفى، يعنى رشد و فهم انسانهاى آينده و تمدن آنها، از فهم و تمدن انسانهاى گذشته بهتر و بيشتر است. در اين دو جهت كم و كيف، حركت ادامه پيدا مى كند تا روزگارى كه فهم و استعداد انسانهاى موجود اجازه
دهد تا برابر فهم و استعداد آنها، تمدن الهى به وجود آيد، يعنى حكومت و سلطنتى كه در آن تمامى انسانها در شعاع حكمت الهى قرار گرفته، تحت تعليم و تربيت مستقيم خدا و اولياء خدا درآيند كه اين دوره را دوره ى آخرت و حيات دوم مى نامند.
پس از آنكه انسان در يك چنين وضع فكرى و عملى قرار گرفت، زندگى به كيفيت توالد و تناسل، خاتمه پيدا مى كند و به كيفيت رجعت و بعثت اموات، شروع مى شود. تمامى انسانهاى تاريخ از آدم و حوا تا قيام قيامت، زنده مى شوند و زندگى آخرتى خود را شروع مى كنند. همانطور، حركات تكاملى در مسير كيفيت و رشد و تكامل، ادامه پيدا مى كند تا زمانى كه تمامى انسانها از آن پدر و مادر اول كه زنده شده اند و مرده اند و دو مرتبه زنده شده، به كمال مطلق برسند، كه بعد از رسيدن به كمال مطلق، زندگى ابدى آنها شروع مى شود، روى علم و استعداد فوق العاده ى كامل خود، در جهانى ديگر كه چندين ميليارد برابر اين جهان وسعت دارد، جايگزين مى شوند و بلكه آنها در لامكان و يا بى نهايت مكان قرار مى گيرند. تمركز يك چنان انسانهائى در كره ى زمين، به جز حبس و حبس خانه، بيشتر نيست، پس بايستى در جهانى مطابق فهم و استعداد و خود، جايگزين شوند و اين كره ى زمين كه كلاس ابتدائى آنها بوده، از وجود آنها خالى شود و دو مرتبه انسانهائى نو و كلاسى نو و زندگى جديد و تازه آغاز گردد. روى اين فرضيه، مى توانيم بگوئيم كه خداوند شايد چندين ميليارد ميليارد، يعنى اعدادى كه نمى توانيم بشماريم، نسانهائى كامل و پيشرفته و به تمدن واقعى رسيده دارد كه آنها دوران خود را به انتها رسانيده اند و در ابديت يا جنه الماوى قرار گرفته اند و دو مرتبه زندگى از نو براى انسانهاى تازه و جديد شروع شده است. ما انسانهاى موجود، مانند شاگردانى هستيم كه سر كلاس آمده ايم و بايستى قبول كنيم كه خداوند به ميزان غير قابل شماره، انسانهاى كامل شده ى پيشرفته دارد كه آنها از فرزندان اين آدم و حوا نيستند، بلكه از انسانهاى پيش از آدم و حوا كه به كمال مطلق رسيده اند مى باشند. در همين رابطه، اخبار و رواياتى كه ذيلا از نظر شما مى گذرد قابل توجيه مى باشد.
قسمتى از آيات و احاديث مربوط به اينكه رسول خدا و ائمه ى اطهار عليهم السلام، پيش از خلقت آدم بوده اند گذشت. يكجا در آيات شريفه به آنها اشاره شد كه خداوند به ابليس فرمود: تو تكبر كردى كه آدم را سجده نكردى يا از آن انسانهاى عالى و برتر بوده اى؟ ءاستكبرت ام كنت من العالين. مسلما آن موجودات برتر، غير از فرشتگان و بالاتر از فرشتگان هستند. زيرا عاليترين و پاكترين موجودات آفرينش فرشتگان هستند كه آنها مامور شدند آدم را سجده كنند و آدم از آنها بالاتر شناخته شد. پس آن موجودات برتر و بالاتر انسانهاى تكامل يافته اى هستند كه آدم و حوا مامور به اطاعت آنها شده اند. و اما اخبار ديگرى در جلد چهارده بحار به نام السماء و العالم روايت شده است كه نشان مى دهيد پيش از خلقت آدم و حوا، آدمهائى بوده اند، و پيش از آن آدمها، تا جائى كه امام فرموده است كه اگر تا ابد از من سئوال كنى پيش از آدم چه كسى بوده، مى گويم آدم، و هرگز به جائى نمى رسيم كه با خلاء مطلق روبرو شويم و بگوئيم پيش از آنها هيچ و باز هم هيچ، زيرا اين خلاء مطلق، مخالف با قدرت و حكمت خداوند متعال مى باشد كه مى تواند مخلوق را بيافريند ولى از آفرينش مضايقه مى كند. در اين رابطه، در قانون عقل و فلسفه گفته اند كه لطف، بر خدا واجب است، و اين وجوب لطف را قاعده ى لطف ناميده اند، يعنى جايز نيست كه خداوند متعال از افاضه ى فيض، خوددارى و مضايقه كند، اراده و قدرت خود را تعطيل نمايد. پس طبق همان حديث، بايستى بگوئيم از اينجا تا ازل و يا نزديك به ازل (از نظر اينكه خلق، حادث است) خلقت ادامه داشته است و جز خداوند متعال، كسى نمى تواند اول آفرينش را پيدا كند، و از طرفى، روى مباحث گذشته، روشن شد كه جايز نيست كه آفرينش انسانها از ازل تا به ابد اتصالى و توليدى باشد يعنى از ازل، گذشتگان، آيندگان را توليد كنند و بميرند و باز نسل موجود، نسل آينده را توليد كند، و به همين كيفيت، زندگى انسانها بين دو جناح ازل و ابد، ادامه پيدا كند، زيرا خلقت به اين كيفيت، عبث است و بدون علت غائى كه گفتيم خداوند انسانها را به اين منظور مى آفريند كه به كمال مطلق برسند، و ما خيلى خوب مى دانيم كه اكثريت و بلكه تمامى
انسانهاى تاريخ پيش از آنكه به كمال مطلق برسند مرده اند و خداوند خبر مى دهد كه كمال مطلق انسانها در زندگى دوم يعنى زندگى آخرتى آغاز مى شود. در آن زندگى آخرتى، آياتى مانند: تعرج الملائكه و الروح اليه، و تقوم الروح و الملائكه صفا، مطرح مى شود. اگر زندگى انسانها را به صورت توليد نسل و موت و حيات، از ازل تا به ابد ادامه دهيم، يك زندگى لغو و بيهوده است و ديگر اينكه برهانى ندارد كه خداوند در قرآن به ما انسانها بگويد كه شما از نسل آدم و حوا به وجود آمده ايد و امام عليه السلام بگويند كه پيش از آدم و حوا آدمهائى بوده اند، و پيش از آن آدم، آدم و آدم، تا ازل، زيرا اگر آن آدم و حوا كه مبدء نسل انسانهاى موجود در كره ى زمين هستند، از نسل آدمهاى قبل باشند دليلى ندارد كه آن دو نفر را ابوالبشر بنامند و به نام پدر بزرگ و مادر بزرگ بشريت بشناسند و روى اين فرضيه، اصلا دليلى ندارد كه غير از همان دو نفر آدم بى نهايت گذشته كه مبدء نسل بشر بوده اند، انسانهاى ديگرى را ابوالبشر بنامند، پس بايستى بگوئيم كه آدمهاى پيش از آدم و حوا منقطع از اين آدم و حوا بوده اند، يعنى آنها انسانهائى بوده اند كه دوره هاى خود را پيش از آدم و حوا ديده و به مطلق رسيده اند، و باز اين آدم و حوا بعد از آنها مبدء پيدايش آدمهاى موجود در كره ى زمين شده اند، و بعد از آنكه ما انسانها زندگى دنيائى خود را ديديم و در دل خاك خوابيديم، زندگى آخرتى و قيامتى ما شروع مى شود. در آن زندگى، همه ى ما تا آدم و حوا، دو مرتبه تجديد حيات مى كنيم و به زندگى دوم يعنى قيامت و آخرت برمى گرديم و زندگى دوم ما ادامه دارد تا روزى كه انسانهاى عقب افتاده به جلو افتاده ها برسند و به كمال مطلق نائل شوند كه خداوند مدت دوره ى آخرت و تكامل ما را در سوره ى معارج به پنجاه هزار سال تحديد مى كند و مى فرمايد: تعرج الملائكه و الروح اليه فى يوم كان مقداره خمسين الف سنه. يعنى روح و فرشتگان (كه منظور از روح، انسانها هستند كه تكامل روحى دارند) در مدتى كه پنجاه هزار سال مى رسد به سوى خدا عروج مى كنند و معناى عروج، تكامل است. پس از آنكه انسانها زندگى دنيا و آخرت خود را به انتها رسانيدند و كمال
مطلق پيدا كردند آنها نيز مانند انسانهاى تكامل يافته در دورانهاى پيش از خلقت آدم و حوا در بهشت برين و جنه الماوى جاى مى گيرند و كره ى زمين از اين انسانهاى موجود خالى مى شود. پس از اين انتها، دو مرتبه انسانى نو و خلقتى تازه مانند گذشتگان، به وجود مى آيد و تربيت آنها شروع مى شود و همين طور آفرينش، از نزديك ازل تا به ابد ادامه دارد.
منظور ما از طرح مباحث بالا اين بود كه اثبات كنيم تكامل انسان، به همين كيفيت ممكن است كه خدا ما را در مسير آن قرار داده است، يعنى تكامل تدريجى و تربيتى، و انسانهائى كه مشاهده شده است از بدو تولد تا روز وفات، كامل به دنيا آمده و كامل زيسته اند و كامل از دنيا رفته اند، آنها از همان انسانهاى تكامل يافته ى ماقبل آدم و حوا هستند كه خلقت آدم و حوا و نسل آنها انجام شده است و آنها نيز دوره ى خود را مانند ما در زمانى كه خودشان مى دانند ديده اند. پس مى گوئيم خط تكامل انسان به همين كيفيت، تدريجى بوده و خواهد بود و جز اين راهى در تقدير خدا ممكن نيست، يعنى خلقت به آن كيفيت كه انسان كامل مطلق و بدون نقص فكرى و علمى از مادر متولد شود و زندگى خود را تا مرگ بگذراند ممكن نيست، زيرا اگر خلقت به اين كيفيت، ممكن باشد كه خدا انسانها را كامل بيافريند، دليلى ندارد كه خداوند از يك چنين آفرينشى مضايقه نموده و انسانها را در خط قصور و تقصير و سفاهت و جهالت رها كند تا از جهل آنها اين همه مفاسد و حوادث به وجود آيد.
پيدايش كمال در انسان اكتسابى است
و اما دلائل عقلى عدم امكان كمال مطلق، در اولين روز تولد، از مسير كيفيت، خلقت انسان و خصايص ذاتى و عرضى موجودات آغاز مى شود. در اين بحث اثبات مى گردد كه تمامى صفات و كمالات خود در وجود انسانها عرضى و تركيبى مى باشد و در وجود خداوند متعال ذاتى است. كمالات عرضى و تركيبى، قهرا از مسير حركات تدريجى پيدا مى شود و ظهور آنى آن، طفره است و طفره هم محال مى باشد.
براى اثبات اين حقيقت كه تكامل انسان از همين خط تدريجى امكان دارد و بدون تدريج، تكامل قابل ظهور نيست، لازم مى آيد كه ابتدا درباره ى خصايص ذاتى شى ء و خصايص تركيبى بحثى ايراد كنيم.
خصايص ذاتى، به آن آثارى مى گويند كه از ذات شى ء سرچشمه مى گيرد و براى پيدايش آن آثار، به چيزى سواى ذات، احتياج نيست، مانند جسمانيت براى جسم و ظلمانيت براى ظلمت، و حرارت براى آتش، و برودت براى يخ. يخها به دليل يخ بودن، سردند و اين غلط است كه كسى به ديگرى بگويد يخها را سرد كن. و همچنين آتشها به دليل آتش بودن، حركت و حرارتند، غلط است بگويند آتشها را داغ كن و به آتش حرارت بده. همچنين هر موجودى به دليل ذات خود، واجد خاصيتى است كه آن خاصيت، به دليل ذات، پيدا شده است. مثلا ماده به همان آفرينش ابتدائى، ملازم با ابعاد ثلاثه ى طول و عرض و ارتفاع بوده است و به دليل همين ماديت، جسمانيت هم بوده و جسمانيت هم داشته است، كسى نيامده ابعاد ثلاثه را و يا جسمانيت را با چيز ديگرى تركيب كند كه از اين تركيب، ماده ى محدود پيدا شود. در اين رابطه فلاسفه مى گويند: الذاتى لا يعلل. يعنى ذاتيات، علت خارج از ذات ندارند، يعنى آثار ذاتى، با يك علت سواى ذات، به وجود نيامده كه اگر آن علت را از ذات بگيرند معلول هم كه همان اثر ذاتى باشد، سلب گردد. مثلا مى توانند بگويند پارچه را با چه رنگ كرده اى؟ زيرا رنگ پارچه عرض است، نه اثر ذاتى. جواب مى دهند كه با رنگ سرخ يا مثلا بنفش، اما نمى توانند بگويند كه رنگ را با چه چيز رنگ كرده اى؟ يا سرخ و زرد را با چه سرخ و زرد كرده اى؟ زيرا اين رنگ، اثر ذاتى رنگ است، نه اثر تركيبى. پس به طور كلى، آثار ذاتى و يا ذاتيات، به چيزهائى مى گوئيم كه همراه ذات شى ء است و با عدم شى ء نيست. در برابر آثار ذاتى، آثار تركيبى قرار مى گيرد، يعنى آثارى كه معلول علتها مى باشند كه اگر علتها نباشند، معلولها هم نيستند. مى پرسند هوا را با چه سرد كردى و با چه گرم؟ يعنى گرما و سرماى هوا خاصيت ذاتى هوا نيست بلكه با علت ديگرى مانند برودت، سرد مى گردد، و يا مى گويند در و ديوار خانه را با چه چيز زينت
داده اى و يا رنگ كرده اى؟ در جواب، علت پيدايش رنگها و زينتها ذكر مى گردد. پس در آفرينش، هر چيزى را كه محصول علت و معلول است، اثر تركيبى مى ناميم كه از تركيب دو يا چند چيز پيدا مى شود، مانند تركيب حرارت با هوا براى پيدايش هواى گرم. و آثار ذاتى فقط علت تنها يا معلول تنها مى باشد، چيزى است كه به دليل ذات پيدا شده نه به دليل تركيب ذاتى با ذات ديگر. و اكنون در اطراف خصايص وجودى انسان، مانند علم و قدرت و حكمت و عقل و شعور و روح در اطوار مختلف، و يا تن و بدن و اجزاء آن در شكلهاى متفاوت بحث مى كنيم كه آيا اين آثار و خواص، خواص و آثار ذاتى ماده و بدن است يا خواص و آثار تركيبى؟ يعنى آيا ما انسانها يه دليل جسم بودن و به دليل بدن و تن بودن، علم و عقل هستيم و يا قدرت و حكمت هستيم؟ و آيا به دليل جسمانيت، روح و جان، و يا شعور و آگاهى هستيم؟ يا اين خواص و آثار به نام علم و قدرت، معلول علتهاى متفاوت و مختلفى است كه بر اساس همان علتها در وجود ما ظاهر مى گردد كه اگر آن علتها باشد، علم و شعور هم هست، و اگر نباشد نيست. اگر اين خاصيتها و آثار، اثر ذاتى ماده و جسمانيت ما باشد، آثار ذاتى از ذات، قابل انفكاك نيست و هر جا ذات باشد، آثار ذاتى آن هم هست، مثلا مى گوئيم دليل عقل و علم و روح و شعور و ادراك، همين جسمانيت بدن ما و ماديت تن ما مى باشد. اگر چنين باشد، اولا ظهور اين آثار، بتدريج غلط مى شود و ثانيا اين آثار، قابل انفكاك از تن ما و وجود ما نخواهد بود زيرا در اينجا معلول عين علت، و علت عين معلول است و بلكه علت و معلول در كار نيست، يعنى ما به دليل همين كه جسم هستيم. جان هم هستيم، علم و ادراك هم هستيم، و ساير كمالات. با اينكه مشاهده مى كنيم جسمانيت و ماديت ما به جاى خود، محفوظ است وليكن از علم و ادراك و روح و جان خبرى نيست، و در اين صورت، چنانچه تمامى اجسام عالم در يك چنين خصايصى مشترك مى بودند، جايز نبود كه هفتاد كيلو جسم انسان، عقل و شعور داشته باشد و هفتاد كيلو سنگ و آهن و يا خاك و آجر، چنين خصايصى نداشته باشند، زيرا اين خصايص مانند ابعاد، ملازم ماده و
جسمانيت است و لوازم ذاتى از ذات، قابل انفكاك نيست. پس همانطور كه انسانها و حيوانها و سنگ و آجرها در ابعاد ثلاثه مشترك بودند و با هم تفاوتى نداشتند، لازم بود كه در ساير خصايص هم مانند روح و جان و يا عقل و شعور، مشترك باشند و با هم تفاوت نداشته باشند، با اينكه تفاوت، از زمين تا آسمان است. به علاوه، انسان با حفظ جسمانيت و ماديت، گاهى واجد خصايص نامبرده و گاهى هم فاقد آن مى شود. هنگام خوابيدن و يا مردن، با اينكه جسميت ما به حال خود محفوظ است، كمالات ما و عقل و شعور و حيات ما به صفر برمى گردد و چنان مى شويم كه مساوى با خاك و سنگ شده ايم. ظهور عرضى و تدريجى اين كمالات و يا سلب آن، برهانى است روشن بر اينكه تمامى خصايص وجودى انسان، مخصوصا علم و حيات، محصول تركيب و يا علت و معلول مى باشد، يعنى اشياء و اجناس مختلف و متفاوت در وجود انسان، با يكديگر تركيب مى شوند و از هر تركيبى، اثر مخصوصى ظاهر مى شود كه مجموعه ى آن آثار تركيبى و يا علت و معلولى، چيزى به نام انسان يا به نام علم و حكمت در وجود انسان شده است.
در اينجا مى گوئيم، تمامى خاصيتها و آثار، چه از نوع خواص و آثار روحى باشد مانند علم و شعور و حيات و قدرت، و چه از نوع آثار مزاجى و بدنى باشد مانند گرسنگى و تشنگى و غرائز و عواطف، همه ى اينها محصول عرض و تركيب و يا علت و معلول است كه هر چه آن عوارض و تركيبات و هندسه ها و فرمولها توسعه پيدا كند آثار و خواص آن هم توسعه پيدا مى كند، و هر چه كمتر باشد، خواص و آثار هم كمتر است، و مخصوصا ظهور علم و حكمت در وجود انسان. مشاهده مى كنيم كه معلم انسان، چه از نوع بشر باشد و يا فرشتگان، علم و دانش را كم كم و به تدريج، به انسان تعليم مى دهد. در واقع سخنان و راهنمائيهاى آموزگار، با سازمان مغز و ادراكات انسان، تركيب مى شود و از اين تركيب، چه از نوع ضبط در حافظه باشد، مانند تعليمات انسان، و چه از نوع فراگيرى با تفكر و تصور، و چه از نوع وحى الهى و استعدادى كه خداوند به انسان مى دهد، همه ى اينها چيزهائى است كه با سازمان وجود و ادراكات
انسان، تركيب مى گردد و از اين تركيبات، محصولى به نام علم و حكمت، ظاهر مى شود. بنابراين، انسان يك معجونى است كه محصول هزاران هزار علتهاى متفاوت و مختلف مى باشد و ظهور آنى اين تركيبات و تحولات، يك نوع طفره است كه طفره محال مى باشد، يعنى براى ظهور علم و حيات، هزاران هزار نوع مواد مختلف، بايستى با يكديگر تركيب شوند و همه ى اينها با روح حيات، تركيب گردند تا از اين تركيبات متفاوت، يك انسانى آماده براى فهميدن، به وجود آيد و باز كلمات و عبارات و علوم و اشارات و هدايتهاى حسى و فكرى، همه ى اينها بايستى به خورد انسان داده شود. پس خواه، سازنده ى يك چنين معجونى خدا باشد يا خلق خدا، قهرا يك معجونى است كه ظهور آنى آن طفره به حساب مى آيد، و طفره محال است زيرا خواص و آثارى كه محصول عرض و تركيب و علت و معلول است، بدون ابتدا و انتها ممكن نيست. اول علتها و اجزاء مركب به وجود مى آيد و بعد از آن، آن اجزاء و علتها با يكديگر تركيب و مهندسى مى شود، دنباله ى آن، انسانى آماده براى فهميدن. و بعد از اين آمادگى، تعليمات به وجود مى آيد، قهرا ابتدا و انتها و حركت از وسط پيدا مى شود كه اگر عبور از وسط، لغو شود، ابتدا و انتها هم لغو مى گردد، و اين لغويت در صورتى ممكن است كه تمامى اين خاصيتها و آثار، خاصيت ذاتى ماده باشد نه خاصيت تركيبى. اگر خاصيتى، ذات ماده بود، به محض وجود ماده خاصيتها و آثار هم بود و ابتدا و انتها و وسط، لغو مى شد، مانند كسى كه ظرف آبى آورده است، به محض اينكه ظرف را پر از آب مى كند، آب دارد و لازم نيست كه با آن آب، آب درست كند، با يك عمل و اراده، آب به همراه خود آورده است ولى اگر آن آب را بخواهد رنگين و يا شيرين كند، عمل ديگرى لازم دارد.
نتيجه ى بحث اينكه تمامى خاصيتها و آثار وجود انسان، از علم و حكمت و شعور و ادراك و كم و زياد همه ى اينها، محصول تركيبها و علت و معلولها مى باشد و ظهور آنى اين تركيبات با اراده ى خدا يا با اراده ى خلق خدا ممكن و ميسر نيست، و مخصوصا ظهور تعليمات، يعنى اول بايستى خداوند انسانى بسازد و بعد علم و حكمت به او تعليم دهد، و
اين علم و حكمت، از خط آگاهى به انسان داده مى شود كه قهرا، ظهور آن با كندى و يا به تدريج انجام مى گيرد.