اللهم صل على محمد و اله، و اجعل لى يدا على من ظلمنى، و لسانا على من خاصمنى، و ظفرا بمن عاندنى، وهب لى مكرا على من كايدنى، و قدره على من اضطهدنى، و تكذيبا لمن قصبنى، و سلامه ممن توعدنى، و وفقنى لطاعه من سددنى، و متابعه و من ارشدنى.
مقابله ى به دفاع در برابر سوءرفتار
بين دو صلوات، در برابر سوءرفتار ديگران از خداوند تبارك و تعالى تقاضاى قدرت انتقام و مقابله ى به مثل عرضه مى دارد: پروردگارا، رحمت خود را بر محمد و آل محمد فراوان كن، و به من در برابر كسى كه به من ظلم مى كند قدرت انتقام عنايت كن، و كسى كه با من به مخاصمه و معانده برمى خيزد، حجت مرا بر او قوى گردان و مرا بر كسى كه به من دشمنى مى كند پيروز كن، و مرا بر كسانى كه با مكر و سياست ضررهاى خود را متوجه ى من مى كنند، مكر و سياستى قويتر عنايت فرما، و كسانى كه از قدرت خود استفاده نموده، مرا مى كوبند، بر آنها توانائى بيشترى به من عنايت كن، و چنان كن تا در برابر عيب جويان و عيب تراشان بتوانم همه را تكذيب كنم، كه چنان عيبى كه آنها مى گويند و گفته اند نداشته باشم، و در برابر تهديد، تهديدكنندگان، سلامتى و آرامش مرا حفظ كن، و چنان باشم تا بر اطاعت كسانى توفيق پيدا كنم كه مرا تاييد و تقويت مى كنند، و بتوانم از كسانى كه مرا به مصالح و مفاسد زندگى ارشاد مى نمايند، متابعت نمايم. اين فراز از دعاهاى آن حضرت، درست در مقابله ى فراز بالا قرار گرفته است. در آنجا مشاهده كرديم كه آن بزرگوار از خداوند تبارك و تعالى مى خواهد كه در برابر ظلم
ظالمان و بدى بدكاران، مقابله ى به مثل نداشته، بلكه بالاتر، در مقام ايثار قرار گيرد، و هر بدى را به نيكى پاسخ دهد. وليكن در اين قسمت از دعاهاى خود، از خداوند تبارك و تعالى تقاضا مى كند كه در برابر جنايت جنايتكاران، بتواند ايستادگى نموده و از آنها انتقام بگيرد. زيرا از خداوند متعال، تقاضا مى كند كه از آنها قويتر و جرى تر باشد و در هر ميدانى بر آنها برترى داشته و غالب و پيروز باشد. شايد هدف آن حضرت، در آوردن اين جملات، به دنباله ى جملات بالا، اين باشد كه در اخلاق انسان در برابرى نيكيها با بديها تعديل به وجود آيد، و گاهى انسان، در برابر دشمن يك چنان نرمشى از خود بروز ندهد كه دشمن را در ظلم و جنايت خود، جرى تر و جسورتر نمايد. گاهى ائمه ى اطهار عليهم السلام در قسمتى از اخلاق انسانى خود، مى فرمايند: اتق شر من احسنت اليه. يعنى از شر كسانى كه به آنها نيكى كرده اى بپرهيز. حقيقت مطلب اينست كه هر خير و بركتى كه لازم است از انسانى به انسان ديگر برسد، كه از جمله ى اين خير و بركتها، رفتار و اخلاق نيك است،چ لازم است كه اين حسن رفتار در محيطى ظاهر گردد كه انسان طرف احسان، به اين نعمتى كه از جانب شما به او مى رسد شناخت و شناسائى داشته باشد و به دنباله ى شناخت و شناسائى، حالت تشكر و سپاسگزارى در او به وجود آيد و بداند كه از شما يك نوع نعمت و لذت حياتبخشى دريافت نموده، كه خود استحقاق آن را نداشته، بلكه از شما به طرف او احسان شده است. اگر طرف مقابل يك چنين شناخت و شناسائى به نعمت و بركتى كه از شما دريافت نموده نداشته باشد، تا در او حالت تشكر و سپاسگزارى به وجود آيد، قهرا در او حالت تكبر پيدا مى شود و چنان فكر مى كند كه استحقاق يك چنين خير و بركتى كه از شما به او رسيده است داشته، و اين حسن رفتار كه از شما ديده، مربوط به رعايت حقوق و وظيفه شناسى شما بوده، كه اگر چنين نمى كرديد، حق او را ضايع گذاشته بوديد و او به خود، اجازه مى داد كه حق خود را از شما مطالبه نموده و شما را به وظائفى كه به آن موظف دانسته، وادار و مجبور كند. پيدايش يك چنين فكر و خيالى در طرف مورد احسان و محبت خيلى فاسدكننده، راى او بوده، و خطرناك است، كه درست بهره دهى حسن اخلاق و رفتار شما به عكس
آن خواهد بود كه شما انتظار داريد، يعنى به جاى اينكه احسان شما، فكر و نيت طرف مقابل را اصلاح كند، آن را فاسد و تباه مى نمايد. همه جا احسان كنندگان، بايستى درجه ى فهم و معرفت انسانى را كه به او احسان مى كنند در نظر بگيرند، تا بذر احسان آنها در يك زمين، لايق و مناسب كاشته شود و رشد كند، و بهره دهى خوبى داشته باشد. از بزرگترين خاصيتهاى احسان و حسن اخلاق، اصلاح شدن روح تجاوزگر و متكبر انسانى است، كه طرف احسان شما قرار گرفته. احسان شما در او چنان تاثيرى مى گذارد كه روح فضيلت و انسانيت او را زنده نموده، حالت تواضع و تشكر در او به وجود مى آورد. در نتيجه به وسيله ى احسان، شما هدايت مى شود و افكار انسانى او اصلاح مى گردد. و گاهى طرف مقابل داراى يك چنين معرفتى نيست، بلكه به عكس، روح خودخواهى و تكبر بر او غلبه دارد و خود را بر اساس فكر خودمحورى، مستحق احسانى مى بيند كه از شما ديده است و همانطور كه طلبكاران در برابر دريافت حق خود، ملزم نيستند كه از آن دريافت حق را به جاى احسان، از شما بشناسند، بلكه وظيفه ى شما مى دانند، و در نتيجه خود را ملزم، به تشكر و سپاسگزارى نمى دانند، گاهى در انسانى كه طرف احسان شما قرار گرفته، يك چنين خيالاتى به وجود مى آيد كه خود را شخصى بزرگ و بزرگوار مى داند و ديگران را موظف مى كند كه بايستى نسبت به او حسن رفتار و اخلاق داشته باشند. در هر صورت، دستور كلى در برابر انفاقات و بذل خدمت و نعمتها، شناخت و شناسائى طرف مقابل است كه دين مقدس اسلام، در تنظيم يك چنين مسائلى بين دو نفر انسان مسلمان، سه نوع حقوق معين نموده، كه رعايت هر يك از اين سه نوع حقوق، متوقف بر شناخت و شناسائى طرفين ذى حق مى باشد.
حقوق مرحله ى اول، دوم و سوم.
حقوق مرحله ى اول، حق نوعى انسانها بر يكديگر است. يعنى هر انسانى كه از نوع و نژاد من مى باشد و او هم مانند من انسانى، و ثمره اى از شجره ى بشريت است، بر من حق نوعى پيدا مى كند. رعايت حق برادرى انسانى و نوعى، به دو جيز است. اول اينكه من او را يك انسان بشناسم و احترامات انسانى براى او قائل باشم، به او سلام بدهم و
به او حق شركت در مجالس انسانها را بدهم و بين خود و او احترامات متقابل قائل باشم. و دوم، اينكه همه جا مواظب باشم كه به حق او تجاوز ننمايم و او را از حقوق انسانيش محروم نكنم، او را در خوردنيها و آشاميدنيها و آنچه خداوند در طبيعت آفريده است شريك خود بدانم. پس اگر با هم در حال تشنگى، به چشمه ى آبى رسيديم، خود را از او مستحق تر در استفاده از آب چشمه ندانم، و يا اگر پاى درخت ميوه اى نشستيم، در استفاده از ميوه ى درخت، به خود حق بيشتر و زيادتر ندهم، و همچنين در استفاده از تمامى نعمتهاى خدا، او را به ميزانى مستحق بهره بردارى از مواهب طبيعت بدانم، كه خود را مستحق آن دانسته ام. انسانها در نوعيت انسانى خود، مانند گوسفندانى هستند كه وارد چراگاه مى شوند كه در اين ورود هيچ گوسفندى حق ندارد حق بيشترى براى خود در استفاده از آن چراگاه قائل شود. و اما حق دوم، حق پاداش و مجازات است. يعنى هر كسى به نفع شما، ضمن قراردادى كه با شما بسته است، قدمى برمى دارد و به شما، طبق تقاضاى شما، در جهتى از جهات زندگى خدمت مى كند، شما نيز متقابلا بايستى به فكر مجازات و پاداش دادن به او باشيد. او به شما سلام مى كند، شما به او جواب بدهيد، يا طبق تقاضاى شما، خدمت ديگرى انجام مى دهد، حق خدمت او را بپردازيد، كه رعايت يك چنين حقوقى را، حقوق قراردادى مى نامند. مانند دو نفر زن و مرد كه با يكديگر ازدواج كرده اند بر يكديگر حق ازدواج پيدا مى كنند، يا دو نفر كه با هم رفيق راه مسافرت شده اند، و يا كارگر و صاحبكار، در تمام مظاهر مختلفى كه دارد، از رعايت اين حقوق، در جامعه عدالت به وجود مى آيد. هيچكس عقيده پيدا نمى كند كه حق او به وسيله ديگرى ضايع شده باشد و در برابر كار و خدمت خود اجر و مزدى نگرفته باشد. و اما حق سوم، حق احسان است كه خداوند در قرآن مى فرمايد: هل جزاء الاحسان الا الاحسان. احسان آن خدماتى است كه، با نيت خالص و الهى انجام مى گيرد. يعنى شما انسانها را بندگان خدا مى دانيد، و براى تقرب به خدا و رسيدن به پاداش آخرتى به دست خداوند متعال، به انسانها خدمت مى كنيد. هر جا مستحق خدمتى
پيدا كردى، بدون انتظار، به او خدمت مى كنى و در برابر خدمت خود، از او انتظارى ندارى، بلكه از خداوند متعال منتظر اجر و پاداشى هستى، يك چنين خدماتى از نوع خدمت پدر و مادر به فرزندان و يا خدمت پيغمبران به افراد بشر مى باشد، كه در خدمت خود مى گويند، لا اسئلكم عليه اجرا. ما در برابر خدمات خود، پاداش نمى خواهيم، يك چنين خدماتى را خواه كوچك باشد خواه بزرگ، احسان مى نامند كه انسان خدمتگزار مزد خدمت خود را فقط از خداوند متعال انتظار دارد. رعايت حقوق دو قسم اول، مشروط به شرايطى نيست كه طرف مقابل و مخدوم انسان معرفت داشته باشد يا نداشته باشد. بلكه هر كس كه براى صاحبكارى خدمت مى كند مزد كار خود را طلبكار مى شود. كه آن خدمات از، نوع مزد و مزدورى مى باشد. و همچنين رعايت حقوق نوعى مشروط به چنين شرايطى نيست. همه كس حق استفاده از مواهب طبيعت را دارند، وليكن احسان و حق احسان، مشروط به شرايطى مى باشد كه از آن جمله آشنائى شخص مورد احسان به احسان شما مى باشد. يعنى شما به كسى بايستى احسان كنيد و به كسى براى رضاى خدا به او خدمت نمائيد كه بتواند احسان شما را درك كند. وليكن اگر چنان انسانى باشد كه حالت غرور و تكبر در او پيدا مى شود و خود را مستحق احسان شما بداند، احسان شما اينجا بذرى است كه در يك زمين نامناسب كاشته شده، به عكس مطلوب، نتيجه مى دهد. يعنى انسان طرف احسان شما كه خود را طلبكار مى داند، اگر روزى مشاهده كند كه خدمات احسانى شما قطع شده و ادامه پيدا نكرده است با شما به دشمنى و عناد برمى خيزد كه چرا حق او را رعايت نكرده ايد. به همين مناسبت امام چهارم،چ ايثار خود را كه نوعى احسان مى باشد بعد از مقابله ى قدرت، به مثل و قدرت انتقام تجويز مى كند و مى فرمايد شما از ابتدا بايستى بر انسان متجاوز قدرت پيروزى و نيروى انتقام كسب كنيد و بعد از پيدايش تسلط و قدرت انتقام و آگاهى و آشنائى طرف به اين مسئله، در مقام ايثار و حسن ايثار و رفتار برآئيد تا اين ايثار و حسن رفتار در زمينه ى قدرت انتقام، طرف مقابل را تربيت نموده و او را از خط حيوانيت به خط انسانيت انتقال دهد و در نتيجه، حسن اخلاق و احسان شما از
يك طرف مربى جامعه بوده، و در جهت ديگر بهره دهى داشته باشد. جملات امام عليه السلام در اين قسمت هم مانند ساير قسمتها، يك جملات و تام و تمام مى باشد. در اين جملات دعائى، از پروردگار خود، همه جا تقاضا مى كند تا بر دشمنان و ستمكاران به خود پيروزى و برترى داشته باشد. چنان نباشد كه قدرت او، با قدرت ظالم و مكار و ستمكار، نسبت به خودش مساوى و يا كمتر باشد، بلكه همه جا از خداوند متعال، تقاضا مى كند كه نيروى برتر و بيشترى نسبت به دشمنان و ستمكاران برخوردار باشد. در اينجا سئوالى مطرح مى شود، كه آيا اين برترى جوئى و برترى خواهى مظلوم نسبت به ظالم، كه در واقع انسانها را از خط تساوى نسبت به يكديگر خارج نموده، عده اى را در مرتبه اى بالاتر و قويتر، و عده اى را در مرتبه اى پائين تر و ضعيفتر قرار مى دهد، منطقى است و يا غير منطقى مى باشد؟! آيا بهتر اين است كه انسانهاى بد و خوب و يا مومن و كافر و يا ظالم و مظلوم، از نظر نيرو و قدرت و مال و ثروت در حد تساوى نسبت به يكديگر باشند و بين آنها موازنه ى قدرت به وجود آيد، يا اينكه عده اى برترى داشته باشند و در مقامى بالاتر و قويتر قرار گيرند؟! شايد در بدو امر، انسانها چنين فكر كنند كه همان تساوى و موازنه ى قدرتها نسبت به يكديگر بهتر است و برترى جوئى، خلاف عقل و منطق باشد! بهتر اين است كه دو نيروى كفر و ايمان و يا كافر و مومن، در حد تساوى نسبت به يكديگر قرار گيرند و از خط موازنه ى قدرت، به سمت افراط و تفريط نروند و بين آنها اختلافات طبقاتى به وجود نيايد. اگر اين فرضيه ى تساوى، منطقى باشد، و در قضاوت عقل و دانش بهترين فرضيه شناخته شود، پس اين جملات دعاى مكارم الاخلاق، كه در آن امام عليه السلام، از خداوند متعال تقاضاى برترى نسبت به دشمنان خود دارد، خلاف عقل و منطق است، زيرا فرضا اگر دعاى امام عليه السلام مستجاب گردد و خداوند متعال، او را نسبت به طايفه اى كه ظاهرا معاند او، و دشمنان او هستند، از قدرت و ثروت بيشترى برخوردار نمايد و در نتيجه، دو طايفه ى مومن و غير مومن را، از حد تساوى خارج گرداند، يكى
را قويتر و ديگرى را ضعيفتر قرار دهد. يك عمل خلاف عقل منطق است كه به تقاضاى امام، و به اراده ى خداوند متعال انجام گرفته و چگونه ما مى توانيم تقاضاى خلاف منطق را، از امام و يا عمل خلاف عقل و منطق را از خداوند متعال بپذيريم. پس در اينجا، امر داير مى شود كه يا بگوئيم اين برترى جوئى و برترى طلبى كه خداوند طوايف مومن را از طوائف كافر قويتر و بالاتر قرار دهد، صد در صد مطابق عقل و منطق است و تساوى بين اين دو، خلاف منطق مى باشد، يا بگوئيم كه امام از خداوند متعال، برخلاف قضاوت عقل و منطق تقاضا نموده و خداوند متعال هم يك چنين تقاضاى خلاف منطق را قبول نموده است. نظر به اينكه، فرضيه ى دوم و نسبت عمل، خلاف منطق بر امام و يا خداوند متعال جايز نيست، بايستى قبول كنيم كه اين برترى جوئى صد در صد مطابق عقل و منطق مى باشد و بهتر اين است كه خداوند متعال، طويف مومن و بندگان صالح خود را، بينهايت نيرومندتر و تواناتر كند، و آنها را در تمامى امور و مسائل، از حد تساوى، بالاتر برده و بر طوايف كافر و دشمنان خود مسلط گرداند. مشاهده مى كنيم كه خداوند متعال، در بسيارى از آيات قرآن، يك چنين وعده اى داده است، كه طوايف مومن به خود را، تا آنجا كه ممكن است نيرومندتر گرداند و آنها را بر كفار مسلط نمايد. در آيات مربوط به جهاد، مى فرمايد: اگر ده نفر از شما اهل ايمان، در ميدان جنگ، صبر و استقامت كند، بر صد نفر پيروز مى شود، و در آيه ى ديگر مى فرمايد: صد نفر از شما، بر دويست نفر،چ و دويست نفر از شما بر دو هزار نفر پيروز مى شود و همه جا وعده داده است كه ياران و وابستگان به خود را يارى مى كند، و در آيه ى ديگر مى فرمايد: كتب الله لا غلبن انا و رسلى. خداوند متعال، واجب و لازم كرده است كه او، و پيروان او، بر ديگران پيروز و مسلط شوند، و همچنين قرآن، از روزى خبر مى دهد كه دوستان خود را به قدرت برساند و تمامى دشمنان و كافران را در برابر آنها خوار و ذليل گرداند تا آن چنانكه بخواهند به مقاصد عاليه ى ايمانى خود برسند و در اجراى مقررات دينى، آزاد باشند. پس با اين حساب، وعده هاى خدا در قرآن، و خواهشهاى
امام چهارم در اين دعا، همه جا مشعر به برترى خواهى و تسلط مومنان بر كافران مى باشد. و اما از نظر عقل و منطق، موازنه ى قدرت و تساوى آن بين دو گروه كافر و مومن، در صورتى منطقى مى باشد كه هر دو طائفه، نيروهاى خود را در راه اصلاح و صلاح زندگى خود، و يا زندگى يكديگر به كار ببرند و از تخريب و فساد و افساد بپرهيزند. اگر چنان باشد كه يكى از اين دو طايفه، از قدرت و ثروت خود سوءاستفاده مى كند و آن را در راه فساد و افساد جامعه به كار مى برد، و از عوامل تخريب، شناخته مى شود و آن طائفه ديگر، نيروهاى خود را در راه صلاح و اصلاح جامعه به كار مى برد، بهتر اين است كه نيروهاى مخرب و مفسد، در حد صفر يا پائين تر از صفر، قرار گيرد، زيرا آنها از كوچكترين قدرت و حركت خود، به ضرر خود و جامعه استفاده مى كنند. به خلاف اهل ايمان و تقوى، كه از نيروهاى خود به نفع جامعه ى خود، بهره گيرى مى نمايند. اگر كافر بر مومن مسلط شود، او را و خط حركت او را، نابود مى كند و از بين مى برد و اگر مومن بر كافر مسلط گردد، اگر بتواند او را تربيت مى كند و به سعادت و خوشبختى مى رساند، و اگر نتواند، او را در دايره ى كفر و گناه خود، محبوس و متوقف مى گرداند و او را تحت نظارت خود قرار مى دهد تا روزى كه براى حركت در خط ايمان و سعادت، آمادگى پيدا كند. پس با اين حساب، منطقى است كه اهل ايمان، به نيرو و قدرت بيشتر مجهز باشند و بر كفار و كافرين، تسلط پيدا كنند و آنها را به اراده ى خود مهار كنند و يا در خط كفر و گناه، متوقف سازند. پس به حساب مطالب گذشته، اين برترى جوئى و برترى خواهى انسانهاى عادل و صالح بر انسانهاى كافر و ظالم، مطابق قضاوت عقل و منطق است. لذا امام چهارم (ع) عرضه مى دارد: پروردگارا، مرا بر ظالم به من، مسلط گردان تا به نيروى بيشتر و بهتر مجهز باشم و بتوانم از ظالم به خود، انتقام بگيرم. در جمله ى بعد مى گويد: نيروى منطق و بيان مرا، بر منطق و بيان كسى كه با من عناد و دشمنى دارد قويتر گردان، تا با منطق و بيان خود، او را محكوم كنم. حضرت در اين دو جمله در ميدان جنگ و ستيز، در برابر ظالم از خداوند متعال،
قدرت و توانائى تقاضا مى كند و در ميدان محاكمه و استدلال، از خداوند متعال علم و منطق قويتر مى طلبد. بديهى است كه برترى انسانها، بر يكديگر در يكى از اين دو جهت قرار مى گيرد، بعضى از نظر قدرت و توانائى برترى دارند، و عده اى از نظر علم و حكمت. نيرو و قدرت همه جا در برابر ظالمين و زورگويان لازم است، زيرا ظالم، كسى است كه در همان ابتداى حركت، خود را از خط علم و منطق خارج نموده و به حقوق ديگران تجاوز كرده است. كسى كه در اولين قدم به حقوق ديگران، تجاوز مى كند و زندگى خود را از راه اعمال زور شروع مى كند، طرف مقابل، در برابر يك چنين انسانى فقط، بايستى به زور و قدرت متوسل شود و او را با نيروئى بيشتر و زيادتر سركوب نمايد. در برابر ظالم و متجاوز، با اسلحه ى علم و منطق، نمى توان ايستادگى كرد، زيرا خط حركت او، زورگوئى و تجاوز است و اسلحه ى او، ظلم و عدوان. پس در ميدان جنگ با يك چنين ظالم متجاوزى، استفاده كردن از علم و منطق، خلاف فطرت و خلاف طبيعت است. آنجا، جائى است كه بايستى زور و قدرت به كار رود، تا ظالم متجاوز، متوقف يا سركوب گردد، وليكن در ميدان محاكمه و برهان و استدلال، كه هر دو طرف پاى ميز عدالت و محاكمه ايستاده اند و يكى از آنها مى خواهد با اسلحه ى علم و منطق، ديگرى را محكوم و منكوب نمايد اسلحه ى علم و منطق لازم است. در آنجا هر يك از طرفين كه آگاهى بيشتر به حقوق خود و حقوق ديگران داشته باشند،چ از منطقى، بهتر و قويتر برخوردارند و هر كدام از آنها كه از نظر علوم و دانش ضعيف باشند استدلال و منطقشان ضعيفتر خواهد بود. تنها نيروئى كه انسان را به علوم و حقوق خود و ديگران آگاه مى كند و در ميدان محاكمه و مخاصمه، نيروى استدلال را بالا مى برد، عدالت جوئى و پرهيز از تجاوز به حقوق ديگران است. ظالم همانطور كه از كلمه ى ظلم، استفاده مى كند، در ظلمت قرار مى گيرد. ظلم از ريشه ى ظلمت است، ظالم به اين دليل ظالم است كه، جاهل است و جهل، و تاريكى، ملازم يكديگر هستند. از تاريكى جهل، و از جهل تاريكى پيدا مى شود و اين تاريكى از ظلمت، منشاء ظلم مى گردد و هيچ وقت ظالم نمى تواند منطق علمى و استدلال عقلى داشته باشد. در
اينجا ائمه ى اطهار عليهم السلام، دستور داده اند كه اگر مى خواهى همه جا منطقى ، قوى و استدلالى نيرومند، داشته باشى در ارتباط با جامعه و مردم از خود انصاف داشته باش و خود را ملاك و معيار روابط اجتماعى قرار بده. هر سخنى كه مى خواهى درباره ى ديگران بگوئى و يا هر عملى كه مى خواهى نسبت به ديگران داشته باشى، خود را جاى ديگران قرار بده، اگر آن قول و عمل براى خودت نافع است، براى ديگران هم نافع مى باشد و اگر براى خودت مضر است براى ديگران هم مضر خواهد بود. در جمله سوم مى فرمايد: مرا بر آن كسى كه نسبت به من عناد و دشمنى دارد ظفرمند گردان. آنجا در برابر ظالم، تقاضاى قدرت مى كند و در ميدان محاكمه، تقاضاى منطق، و در برابر عناد مردم، از خداوند ظفر مى جويد. در اينجا بايستى بگوئيم كه، كلمات ائمه ى اطهار عليهم السلام از نظر قواعد ادبى، در راس تمامى لغات و كلمات است. هر يك از لغات عربى را درست در مورد مخصوص به خود به كار مى برند. در اينجا مشاهده مى كنيم كه كلمه ى ظفر در برابر عناد به كار رفته است. عناد، آن دشمنى هاى نهان و پنهان است كه دشمن شما، نسبت به شما بغض و كينه دارد و از خوشبختى و موفقيت شما ناراحت است. يك چنان آتشى، به نام بغض و عناد، در دل او روشن است كه جز با كوبيدن و يا نابود كردن شما، خاموش نمى شود. همه جا دنبال فرصت مى گردد تا عناد خود را، آشكار سازد. در اينجا تنها چيزى كه جلوى فرصت او را مى گيرد، و او را همه جا خاموش و متوقف مى سازد، ظفرمندى شماست. ظفر، يعنى پيدايش حالت پيروزى و غلبه در شما، نسبت به دشمن، كه از نظر علم و قدرت از او بالاتر باشيد و اين بالاترى در نظر او محسوس باشد. و همچنين از نظر مال و ثروت و موقعيتهاى ديگر، چنان وضعى داشته باشى كه هر وقت آن دشمن معاند، تو را ببيند، در خود احساس ذلت و حقارت كند و هرگز خود را در ميدان مقابله با شما، ظاهر ننمايد. پيدايش يك چنين برترى را در برابر عداوتها و كينه توزيها ظفر مى نامند. و در جمله ى چهارم، عرضه مى دارد كه: پروردگارا، مكر و سياست مرا در برابر
مكر و سياست كسانى كه سر راه من چاه، و چاله مى كنند پيروز گردان، به من يك چنان سياستى بده كه بتوانم سياست آنها را خنثى، و يا نتائج مكر آنها را به خود آنها برگردانم. مكر و سياست و يا كيد و مكر، به آن اعمالى مى گويند كه زمينه ى شكست و يا محروميت انسان را فراهم مى كند. دشمن شما، اعمالى انجام مى دهد كه آن اعمال وقتى به مرز نتيجه برسد، نتائج آن، محروميتهائى چه مادى و معنوى است كه در شما پيدا مى شود، و يا اينكه چاه و چاله هائى سر راه شما به وجود مى آورد كه مايه ى شكست و سقوط شما مى گردد. تمامى اين اعمال توطئه آميز را، كيد و مكر مى نامند. در اينجا امام چهارم، در برابر دشمنانى كه از اسلحه ى مكر و سياست استفاده مى كنند، از خدا مى خواهد كه به او مكر و سياستى عميقتر و عجيب تر مرحمت كند، تا دشمن خود را از پاى درآورد. مكر خدا و مكر اولياء خدا، دو نتيجه ى بزرگ منطقى دارد. يكى از آن دو نتيجه، ظهور محكوميت مكاران و سياستمداران است، يعنى مكاران كه با مكر خود زمينه ى محروميت انسانى را فراهم مى كنند، همان محروميت، مايه ى محكوميت آنها در محاكمه مى شود كه آن محكوميت، پايه ى اعمال قدرت مومن است، زيرا اولياء خدا، پيش از محكوميت قدرت به كار نمى برند، و فايده ى دوم اين است كه، نتائج مكر مكار را، به خود او برمى گرداند و يا نسبت به او، مقابله به مثل مى كنند. يعنى نظير دام و دانه اى كه او سر راه انسان گذاشته، دام و دانه اى سر راه او مى گذارند. و پيش از آنكه خود به دام آنها بيفتند، او را به دام خود مى اندازند. نمونه اى از اين مكر و توطئه را، در داستان مباحثه ى قاضيهاى زمان امام جواد با آن حضرت ذكر مى كنيم. قاضيهاى زمان حضرت جواد عليه السلام، كه از محبوبيت آن بزرگوار در دربار مامون عباسى، وحشت داشتند و مشاهده كردند كه پدر امام جواد (ع)، وليعهد مامون و صاحب مسند خلافت بوده، كه پيش از مامون از دار دنيا رفته است، پس فرزند آن امام، وارث منصب ولايت عهدى مى باشد، با اين موقعيت مامون، دختر خود ام الفضل را هم به امام جواد (ع) تزويج نموده و تصميم دارد خلافت را از بنى العباس، به
بنى هاشم منتقل كند. به اين مناسبت، دو طايفه از درباريان، نسبت به امام حسد ورزيدند و تصميم گرفتند كه موجبات شكست آن حضرت را فراهم كنند. طائفه اول، پيشوايان مذهبى و قاضيهاى زمان. طائفه دوم، عموم بنى العباس و مخصوصا نزديكتران به مامون عباسى، كه خود را وارث تاج و تخت مامون مى دانستند. اين دو طائفه، تا آنجا كه ممكن بود بر عليه آن حضرت توطئه نمودند و سعى نمودند كه موجبات شكست علمى و اجتهادى آن حضرت را در مسائل دينى و مذهبى فراهم كنند و ظاهرا هم، اينطور به نظر مى آمد كه امام جواد (ع) يك جوان نورس است، و سابقه ى تحصيلى ندارد. ابتدا به مامون اعتراض نمودند كه چرا يك جوان تحصيل نكرده و بيسواد را مى خواهد به عنوان دامادى و وليعهدى انتخاب كند، بهتر اين است كه او را به مدرسه بفرستد تا درس بخواند. مامون به آنها جواب داد كه اين خانواده علم لدنى خدائى دارند و محتاج به تحصيل نيستند وليكن آنها معتقد به اعجاز علمى نبودند. چنان مى دانستند كه، امامهاى قبلى هر كدام حدود بيست سال يا بيشتر در محضر پدرشان كه امام زمان بوده است درس خوانده اند، وليكن امام جواد، در سن پنج سالگى، از پدر خود محروم شده و نتوانسته است درس بخواند. پس مى توانند به او شكست علمى بدهند و بيسوادى او را در نظر همگان آشكار سازند. از اينرو، با مامون عباسى تماس گرفتند كه اگر مدعى هستى كه اينها علم الهى دارند و بزرگ و كوچك يكسان هستند، يك محضر علمى مذهبى تشكيل بده كه در آن محضر، علماء و دانشمندان جمع شوند و از امام جواد، مسائل علمى سئوال كنند. مامون حاضر شد چنين محضرى ترتيب دهد، عباسيان با علماء و دانشمندان، تماس گرفتند و از آنها خواهش و تمنا كردند كه به هر شكل، بايستى فرزند حضرت رضا (ع) را شكست بدهند. علماى دربار عباسى، در طرح سئوالات علمى مكر و حيله به كار بردند. آنها مسئله اى انتخاب كردند كه گرچه ظاهرا يك سوال و يك جواب بيشتر نيست وليكن هر كدام از آن سئوال و جواب، فروع مختلف دارد. آنها اينجور فكر كردند كه اگر امام جواد، در برابر اصلى كه در سئوال طرح شده است يكى از آن فروع را جواب بدهد، فورى با جواب دادن فروع ديگر
كه مربوط به همان سئوال است اينطور وانمود كنند كه حضرت جواد عليه السلام، نتوانسته است جواب بدهد و عده بسيارى هوچى كه در مجلس حاضر بودند و از توطئه باخبر بودند فورى كف بزنند و شكست علمى امام را به حاضرين اعلام كنند. مسئله اى كه طرح كرده بودند، مربوط به صيد در حال احرام، و كفاره ى صيد بود، كه اصل صيد در حدود سى قسم يا بيشتر است، كه در ارتباط با صيد و صياد، مطرح مى شود و كفاره ى صيد هم به همان مناسبت، صورتهاى مختلفى پيدا مى كند. يك مجلس باشكوه سلطنتى تشكيل دادند، در آن مجلس، تمامى رجال درجه اول و دوم، از نظر مذهبى و سياسى حاضر بودند. رئيس پيشوايان مذهبى، و قاضى القضات زمان، يحيى ابن اكثم نام داشت كه يك چنين سئوالى مطرح كرده بود. او سئوال خود را به اين صورت مطرح كرد كه: اگر صيادى در حال احرام صيد كند كفاره او چيست؟ حضرت جواد عليه السلام بلافاصله پيش از آنكه جواب سئوال را بدهد، اقسام مختلف صيد و صياد و كفاره را از نظر زمان و مكان و انسان، حدود چهل فرع يا بيشتر مطرح كرد و از او پرسيد كه كدام يك از اين سئوالات مورد سئوال بوده است. قاضى القضات دست و پاى خود را گم كرد و چنان گيج شد كه نتوانست و يا ندانست كه سئوال مورد نظر چه بوده است. پس از آن حضرت جواد عليه السلام براى مقابله ى به مثل، سئوالى مانند سئوال او مطرح كرد كه آن هم فروع مختلف دارد و فرمود: آن كدام زن است كه ظرف بيست و چهار ساعت، حدود هشت مرتبه بر شوهر خود حلال و حرام مى شود؟ قاضى القضات، دست و پاى خود را گم كرد و نتوانست جوابى بدهد. مرتبه ديگر يك مجلس علمى و اجتهادى در حضور معتصم، خليفه ى عباسى تشكيل دادند و در آن مجلس فتوائى، از امام پرسيدند كه ظاهرا برخلاف قرآن است و دليل قرآنى ندارد. فتوا، درباره ى حد سرقت بود كه خداوند در قرآن مى فرمايد دست سارق را قطع كنيد، و از بيان اينكه چه مقدار از دست سارق قطع مى شود ساكت است. آنها براى فتوا دادن با استناد به آيات قرآن ثابت كردند كه دست سارق لااقل بايستى از مچ قطع گردد. پس از آن از امام جواد (ع) پرسيدند، و مى دانستند كه فتواى ائمه، قطع چهار انگشت دست است نه كف دست
تا بند دست. در اينجا به فكر اين بودند كه امام از آوردن دليل قرآنى عاجز شود، و در نظر مردم ثابت گردد كه علم و آگاهى ندارد. امام در اين مجلس به دو آيه از قرآن، و سنت پيغمبر استدلال كردند كه بايستى فقط چهار انگشت قطع شود نه زيادتر و نه كمتر. در اين دو مجلس، مشاهده مى كنيم كه امام عليه السلام، براى شكست علمى دشمن، همان نقشه هائى را مى كشد كه خود آنها كشيده اند و توطئه اى مانند توطئه ى آنها مى چيند و آنها را با همان مكر و توطئه خودشان محكوم مى كند. سياست ائمه ى اطهار عليهم السلام، در تمام ادوار تاريخ به همين كيفيت بوده است.