اللهم صل على محمد و اله، و لا اظلمن و انت مطيق للدفع عنى، و لا اظلمن و انت القادر على القبض منى، و لا اضلن و قد امكنتك هدايتى، و لا افتقرن و من عندك وسعى، و لا اطغين و من عندك وجدى،
تقاضاى مصونيت از ظالميت و مظلوميت
و باز در فراز ديگر بين دو صلوات، از خدا تقاضا مى كند كه در حال ظالميت و مظلوميت مواظب و محافظ او باشد عرضه مى دارد: پروردگارا: و لا اظلمن و انت مطيق للدفع عنى و لا اظلمن و انت القادر على القبض منى. مبادا تحت حمايت و دفاع تو ظالمى بر من بتازد و مظلوم واقع شوم، و مبادا در شعاع قدرت تو كه مى توانى به زندگى من خاتمه دهى، به بنده اى از بندگان تو ستم كنم. پروردگارا، در حالى كه زمام فكر و عقل خود را به تو سپرده ام، مبادا گمراه شوم، و در حالى كه آنچه به آن نيازمندم در اختيار توست، مبادا به كسى محتاج شوم. پروردگارا، در حالى كه زمام فكر و اراده ام به تو سپرده شده است مبادا طغيان كنم. پروردگارا، من ميهمان آمرزش و مغفرت تو هستم، عفو و گذشت تو را مقصد زندگى خود قرار داده ام و به گذشت تو مشتاق شده ام. به فضل و كرم تو اطمينان پيدا كرده ام. پروردگارا، من عملى و يا سرمايه اى ندارم كه مستحق مغفرت تو شده باشم، و چنان اطاعت نكرده ام كه مستحق عفو و گذشت تو
شده باشم. پس از آنكه خود را در خط اطاعت تو محكوم مى دانم، بجز فضل و كرم تو سرمايه اى ندارم. در اين قسمت امام چهارم عليه السلام آن حقيقت موفقيت و نجات انسان را بازگو مى كند. خود را برابر خدا قرار مى دهد و بين خود و خدا بينهايت وسائل موفقيت و خوشبختى و از طرفى بينهايت چاه و چاله هاى گناه و بدبختى قائل است، و خود را به اين دو بينهايت محتاج و نيازمند مى بيند كه از همه ى عذابها و رنج و مشقتها و كفر و گناهها سالم بگذرد، رنج و زحمتى نبيند و به آن بينهايت سعادت و خوشبختى نائل گردد. مقايسه مى كند كه نجات از اين بينهايت عذاب و وصول به آن بينهايت سعادت و خوشبختى آيا صد در صد به اراده و اختيار اوست و يا صد در صد به اراده و اختيار خداوند متعال. اراده ى على بن الحسين عليه السلام در اين نجات و موفقيت چقدر موثر است؟ و اراده ى خدا چقدر؟ در اين جملات خود را از نظر اينكه منشاء حركت و اثر باشد و بتواند به نفع خود قدمى بردارد، در وضع صفر و يا آن طرف صفر مى بيند، و وحشت دارد كه در يك هزارم از ميليونها واحد به خود متكى باشد و خود را منشاء اثر بداند. عرضه مى دارد: پروردگارا، من همين قدر مى دانم كه به تو پناهنده شوم و امر خود را به تو واگذار كنم و از تو بخواهم و بطلبم و ديگر هيچ. تو هستى كه آن چنانكه مرا از عدم مطلق به وجود آوردى، از اين صفر نجات و موفقيت هم به بينهايت قدرت و ثروت مى رسانى، پس من خود را به تو واگذار مى كنم. اين كيفيت عرضه و تقاضا صد در صد مطابق هندسه ى خلقت انسان و اراده ى خداوند متعال است، انسان در خلقت خود يك ماشينى است كه فقط به آن كيفيتى كه ساخته شده و مهندسى شده مى تواند حركت كند و همان چيزهائى را مى تواند از خود ظاهر كند كه در وجود او خلق شده و چنان باشد كه خدا او را ساخته است. تمامى موجوديت انسان و حركات و سكنات و خواهش و خواهشها و هر نوع اقتضا و اثر، همه و همه مربوط به آن چنان است كه خدا او را ساخته، تا جائى كه اگر خداوند از به كار بردن ذره اى و يا ماده اى از اين همه مواد در وجود انسان مضايقه كرده باشد به همان ميزان خلقت انسان،
ناقص مى شود و بر اساس نقص خلقت، حركات و آثار وجود او هم ناقص مى شود و ناقص مى ماند و آيا انسان، خود در برابر خدا چيست؟ مى تواند منشاء چه اثرى و حركتى باشد؟ خود هيچ است و خدا همه چيز، و اين هيچ در برابر همه چيز چه نقشى دارد جز اينكه از تعليمات خدا استفاده نموده و كار خود را به خدا واگذار نمايد؟ در اين واگذارى كارها به خدا، سئوال و جوابى به وجود مى آيد و آن سئوال و جواب اين است كه اگر انسان، در برابر خدا هيچ است و همه چيز خداوند متعال است، و اگر انسان با دو بينهايت عذاب و يا موفقيت روبرو شده كه نجات از همه ى عذابها و رنج و مشقتها و بهره بردارى از بينهايت لذت و نعمت خدا، فقط و فقط به اراده ى خدا واقع مى شود و از اينكه انسان براى خود منشاء اثر و يا خير و بركت باشد صفر است، لازمه ى يك چنين فرضيه اى اين است كه خداوند اين صفر موجود و يا هيچ مخلوق را به هيچ كارى مكلف نكند، از او چيزى نخواهد و به او دستورى ندهد. زيرا تكاليف و يا دستورات الهى به معناى اين است كه از انسان كارى مى خواهد و از او مطالبه مى كند كه آثارى به وجود آورد. به انسان دستور مى دهد كه تو نماز را بپا دار و زكوه بده و چنين و چنان. تكاليف ديگر، چگونه خداوند از موجودى كه در ذات و وجود خود هيچ است چيزى مى خواهد. به او دستور مى دهد و او را براى خود منشاء اثر و موفقيت مى داند؟ در واقع بارى بسيار سنگين به نام دين، به دوش انسان مى گذارد و به او فرمان حمل بار سنگين و حركت به سوى خود مى دهد. با اينكه از هيچ، به جز هيچ كارى ساخته نيست و از عدم، به جز عدم اثرى ظاهر نمى شود. در واقع صفرها به اضافه ى صفرها و يا ضربدر صفرها و به توان صفرها، عاقبت صفر است، و صفر يعنى هيچ. پس چگونه خداوند از اين هيچ، چيزى خواسته و به او دستور داده است كه در خطى به نام دين حركت كند و به سوى او برود، كه آن خط از موى باريكتر و از شمشير برنده تر است؟ تكليف كردن انسان به حركت كردن در يك چنين خطى همان مثل مشهور است كه مى گويند: سنگ بزرگ علامت نزدن است. بار به اين سنگينى، علامت بر نداشتن و يا علامت نگذاشتن به كول يك چنين باربرى مى باشد. پس ما كيستيم و خدا از ما چه
مى خواهد؟ اگر ما هيچيم و خدا از ما هيچ نمى خواهد بهتر اين است كه همه ى اين بساطها و تكليفها برچيده شود. و اگر هم چيزى نيستيم و خدا از ما كارى و چيزى مى خواهد، پس ما به همان ميزان براى خود منشاء اثر مى باشيم و مى توانيم براى خود تصميم بگيريم. خود جلوى ظلم خود را بگيريم و خود ظلم ظالم را از خود دفع كنيم. و باز اين خود ديدن و خود يافتن با اين جملات و كلمات مكارم الاخلاق ناجور است. و اما جواب، جواب انسان در آيه اى در آخر سوره ى احزاب گفته شده است. خداوند در آن آيه به انسان چنين وانمود مى سازد كه من، اين خط دين را كه به اين باريكى است جلوى تو ترسيم كرده ام، براى اين نيست كه خود در اين خط وارد شوى و با پاى خود و يا به فكر خود به سوى من حركت كنى. زيرا هرگز دانائى و توانائى تو متناسب با يك چنين خط حركتى نيست. من به اين دليل تو را مكلف كرده ام كه در اين خط از موى باريكتر، حركت كنى كه خود را به من واگذارى و دست خود را به دست من بدهى و كار خود را به من تفويض كنى، تا من باشم كه تو را از اين خط باريك ببرم و به مقصد برسانم. اگر سر حركت در خط دين را كه فقط تفويض و تسليم است دانستى، تو از آن بينهايت عذاب، نجات پيدا مى كنى و به آن بينهايت ثروت و قدرت نائل مى شوى زيرا من هستم كه بار مسئوليت تو را به دوش مى گيرم و تو را از اين پل صراط، و خط از موى باريكتر عبور مى دهم و من به هر كارى قادر و توانا هستم. خداوند در اين آيه بار امانت و يا حمل بار امانت مى فرمايد: كه ما بار سنگين امانت را به كوه و دريا و صحرا و آسمانها و زمينها عرضه داشتيم، آنها ترسيدند و لرزيدند از اينكه زير يك چنين بار سنگينى بروند وليكن وقتى به انسان عرضه داشتيم كه تو هم اين بار مسئوليت را به دوش خود بردار و از اين خط باريك خود را به مقصد برسان، انسان نترسيد و نلرزيد، و خود را مرد ميدان دانست. پس اين انسان بسيار جاهل است و بسيار ظالم به خود مى باشد كه نمى تواند سنگينى بار امانت را درك نموده و يا خط از موى باريكتر را ببيند. در واقع اين آيه ى شريفه، جواب همان سئوال است. آنچه در راس تمامى دستورات و تكليفاتى است كه ما به آن مكلف هستيم اين است كه
خود را به خدا تسليم كنيم خدا باشد كه ما را از خط دين عبور دهد و به مقصد برساند. او به ما حالت ارتباط و دعا بدهد كه به معناى نماز است و او ما را از آلودگى به ماديات و علاقه ى به غير خدا پاك كند كه به معناى زكوه است و او نفس ما را از خودرايى و خودمختارى بازدارد كه به معناى صوم است و او خود به ما اجازه ى زيارت و ملاقات بدهد و ببرد كه به معناى حج است. و ما را در دايره ى حكومت و تربيت خود به همه ى موفقيتها برساند كه به معناى ولايت است. خداوند از ما همينقدر انتظار دارد كه آنچه به ما مى دهد و آنچه به وسيله ى ما انجام مى دهد، ما فقط آنها را بدانيم و معرفت به داده ى خدا پيدا كنيم و باز به همان شكر و سپاسگزارى كه تفويض و تسليم مطلق است ادامه دهيم. پروردگارا، من همان سفره ى مغفرت تو هستم و مى خواهم كه از عفو تو استفاده كنم و به گذشت تو مشتاق شده ام. به فضل و رحمت تو اطمينان پيدا كرده ام. پروردگارا، خود سرمايه اى ندارم كه با آن خريدار مغفرت تو باشم و عملى ندارم كه با آن مستحق عفو تو شده باشم و من خود را در برابر عظمتت، محكوم مى كنم كه به جز فضل و رحمت تو چيزى ندارم.