متوکل بن هارون در مقدمه کتاب صحیفه سجادیه، پس از ذکر سلسله سند میگوید:
من با یحیی بن زید بن علی علیه السلام پس از کشته شدن پدرش در حالی که به سوی خراسان رهسپار بود، برخورد کردم.
یحیی پرسید:« از کجا می آیی؟»
گفتم:« از حج مراجعت می کنم.»
او درباره اقوام و پسرعموهای خود در مدینه از من سؤال کرد؛ بهخصوص احوال امام جعفر صادق علیه السلام را پرسید. من خبر حزن و اندوهشان را در قتل امام زین العابدین علیه السلام به او دادم.
یحیی به من گفت:« عموی من، امام باقر علیه السلام پدرم را به ترک قیام امر میفرمود و به او میگفت اگر علیه بنی امیه قیام کند و از مدینه بیرون رود، عاقبت کارش به کجا خواهد رسید. آیا تو با پسر عموی من، امام صادق علیه السلام ملاقات کردهای؟»
گفتم:« آری.»
گفت:« دربارهی من چیزی نگفت؟»
گفتم:« چرا.»
گفت:« چه؟»
گفتم:« من دوست ندارم چیزهایی را که می گفت، بگویم و به این وسیله ناراحتت کنم.»
یحیی گفت:« مرا از مرگ می ترسانی؟! آنچه را که از او شنیده ای بگو.»
گفتم:« او می فرمود تو نیز مثل پدرت به دار آویخته میشوی!»
رنگ چهره یحیی تغییر کرد و گفت:« آنچه را خداوند بخواهد، از میان میبرد، و آنچه را که بخواهد برقرار میکند؛ و علم ام الکتاب که تغییر ناپذیر است، نزد او است. ای متوکل! خداوند عزوجل ولایت ما را تائید نمود، و علم و شمشیر را برای ما قرار داد و هر دو تای آنها را برای ما جمع کرد. پسر عمو های ما فقط به علم اختصاص یافتند.»
من گفتم:« به گمان من، مردم میلشان به پسر عمویت جعفر علیه السلام بیشتر است تا به تو و پدرت!»
یحیی گفت:« برای اینکه عمویم، محمد باقر و فرزندش جعفر صادق مردم را به حیات و زندگی فرا میخوانند و ما به مرگ!»
من گفتم:« ایشان داناترند یا شما؟»
یحیی مدتی سر به زیر افکند؛ سپس سر خود را بلند کرد و گفت:« همگی ما دارای علم می باشیم، با این فرق که ایشان تمام چیزهایی را که ما میدانیم، میدانند ولی ما تمام آنچه را که ایشان میدانند، نمیدانیم.»
سپس گفت:« آیا از گفتههای پسر عموی من چیزی نوشتهای؟»
گفتم:« چرا.»
گفت:« آنها را نشانم بده!»
من پاسخ سؤالات مختلف علمی و دعایی را که امام جعفر صادق علیه السلام به من املا نموده بود نشانش دادم و گفتم امام صادق به من خبر داده که پدرش محمد بن علی آن دعا را به او املاء نموده و فرموده است که این دعا از دعاهای پدرش امام سجاد در صحیفه کامله سجادیه است.
یحیی تا آخر دعا را خواند؛ بعد به من گفت:« اجازه می دهی که از آن نسخهای بردارم؟»
گفتم:« یا ابن رسول الله! از من در مورد چیزی که از شما به ما رسیده است، اجازه میخواهی؟!»
یحیی گفت:« اینک من صحیفهای را از کل دعاهایی را که پدرم از پدرش حفظ نموده است، نشانت میدهم. پدرم اکیدا سفارش میکرد از آن محافظت کنم مبادا به دست نااهلان بیفتد.»
من برخاستم، سر و صورت یحیی را بوسیدم و به او گفتم:« ای پسر رسول خدا، به خدا سوگند، من محبت شما و اطاعت از شما را دین خود قرار دادهام! و امیدوارم همین محبت و اطاعت، مرا در زندگانی و مرگم سعادتمند گرداند!»
یحیی صحیفه ای را که من به او داده بودم به غلامش داد و گفت: « این دعا را با خطّ خوانا و زیبا بنویس و به من بده.
امیدوارم آن را از بر کنم؛ چرا که من آن را از جعفر صادق می خواستم و او از من دریغ میکرد.»
من ناگهان از کارم پشیمان شدم و نمیدانستنم چه کار کنم. امام صادق علیه السلام از قبل به من نگفته بود به کسی ندهم.
سپس یحیی گفت صندوقچهاش را بیاورند و از داخلش صحیفهی مهر و موم شدهای را بیرون آورد، و نگاهی به مهرش انداخت و آن را بوسید و گریه کرد. بعد مهرش را شکست و صحیفه را باز کرد و بر روی چشمش گذاشت. بعد گفت: « سوگند به خدا، اگر تو حرف پسر عمویم را به من نمیگفتی که « من به دار آویخته میشوم، این صحیفه را به تو نمیدادم؛ در حفظ آن میکوشیدم و به هیچ کس نمیدادم. ولی میدانم که حرف او حق است و ان را از پدرانش دریافته و پیش بینیاش به وقوع خواهد پیوست. بنابراین نگران هستم چنین علمی به چنگ بنی امیه افتد و آنها آن را در خزانههایشان برای خود مخفی کنند.
بنابراین این صحیفه را بگیر و مرا از نگرانی فارغ ساز و منتظر بمان تا وقتی خداوند میان من و آن جماعت آنچه را که بخواهد، حکم کند. این صحیفه از من نزد تو امانت است. آن را به دو پسر عمویم محمد و ابراهیم، فرزندان عبدالله بن الحسن ابن الحسن بن علی علیهم السلام، برسان زیرا آن دو پس از من جانشینان من در امر امامت هستند.»
صحیفه را از او گرفتم.
هنگامی که یحیی بن زید کشته شد، به سوی مدینه رهسپار شدم، و با امام صادق علیه السلام دیدار کردم. ماجرای یحیی را برایش گفتم. امام گریست و گفت:« خداوند رحمتش کند و او را به اجدادش ملحق فرماید! سوگند به خدا من به همان دلیل از دادن دعا به او پرهیز میکردم که خودش درباره صحیفهی پدرش نگران بود. اکنون آن صحیفه کجاست؟»
گفتم:« اینجاست.»
آن را گشود و گفت:« این خط عمویم زید و دعای جدم علی بن الحسین علیهما السلام است.»
سپس به پسرش گفت:«اسماعیل، برخیز و دعایی را که به تو گفته بودم مراقبش باشی، بیاور.»
اسماعیل برخاست و صحیفهای را بیرون آورد که گویا بقیه همان صحیفه ای بود که یحیی بن زید به من داده بود. امام آن را بوسید و بر چشمش نهاد و گفت:« این خط پدرم، و املاء جدم در حضور من است.»
گفتم:« یا بن رسول الله، اجازه میدهید من این صحیفه را با صحیفه زید و یحیی مقابله کنم؟»
امام اجازه داد و گفت:« تو برای این کار مهم شایسته هستی.»
من نگاه کردم و دیدم در آن دو صحیفه، مطالب یکسانی است و حتی یک حرف با هم اختلاف ندارند.
آنها هفتاد و پنج باب بودند. یازده باب آن از دستم رفت و گم شد و شصت و چهار باب را نگه داشتم.
منابع:
صحیفه کامله سجادیه.