وت، فضای اتاق را در برمی گیرد; همه چشم ها به دهان تو دوخته شده است . صدایت به لرزه می افتد:
- آقاجان! با تمامی سختی ها و درماندگی که گریبان گیرم شده، آمده ام تا مرا نجات دهی، با فقر و تنگدستی; با داشتن چهار صد درهم قرض; با بودن طلب کاری که لحظه ای رهایم نمی کند و طلبش را می خواهد و دست های خالی من . آقا! دستم را بگیر که سخت محتاجیم . کودکانم گرسنه اند و همسرم خسته و بهانه گیر!
بغضی سنگین، راه گلویت را می بندد و اجازه بیشتر سخن گفتن را به تو نمی دهد . اشک در گوشه چشمت جمع می شود .
سکوت می کنی و منتظر می مانی، صدای گریه امام زین العابدین علیه السلام را که می شنوی، حس می کنی قلبت از تپش باز ایستاده; سر بالا می آوری و به گوشه مجلس چشم می دوزی، اشک، پهنای صورت امامت را فرامی گیرد . از گفته ات پشیمان می شوی . پچ پچی، فضای مجلس را دربرمی گیرد . سرت داغ می شود و لرزشی وجودت را فرا می گیرد .
صدای آرام شخصی را که کنارت نشسته به راحتی می شنوی; آخه الآن چه وقت حرف زدن بوده، ساکت ننشستی و چیزی گفتی که آقا را ناراحتی کردی!؟
دلت می خواهد سربلند کنی و علت گریستن امام را از خودش بپرسی، که شخصی از میان جمع بلند می شود و سؤال تو را از امام می پرسد . صدای دلنشین امام سجاد علیه السلام را می شنوی که در جواب سؤال مرد می فرماید:
- کدام سختی بالاتر از این است که انسان پریشانی و بدهی برادر مؤمن خود را ببیند، اما نتواند به او کمک بکند؟
از خانه امام سجاد علیه السلام که بیرون می آیی به چارچوبه در تکیه می دهی، قدم هایت نای رفتن ندارد . مهمان های امام، گروه گروه یا تک تک از خانه بیرون می آیند، بعضی ها با نگاهی تاسف آمیز براندازت می کنند و برایت دل می سوزانند و از کنارت می گذرند . می خواهی قدمی به سوی خانه برداری که صدایی نزدیک می شود; سر بلند می کنی، مردی با صورت آفتاب سوخته و شکمی برآمده در حالی که لبخند تمسخر بر لب دارد، نزدیک می شود، گوشه چشمی نازک می کند و با دست، ریشش را می خاراند و می گوید:
- عجیب است! امام شما یک بار می گوید که آسمان و زمین از ما اطاعت می کنند و یکبار هم می گوید از کمک کردن به برادر مؤمن مان ناتوان هستیم!
خنده تمسخرآمیزش دلت را درهم می فشرد . اشک ها روی گونه ات جاری می شود . قدمی به عقب برمی داری و از حرفی که در مجلس به امام زده ای، پشیمان می شوی . با خود می گویی: کاش، هرگز در آن مجلس، لب از لب نمی گشودم! با پشت دست اشک هایت را پاک می کنی و آرام بر در چوبی خانه می کوبی . اما تا نگاهت به چهره نورانی امام می افتد، غم های عالم را فراموش می کنی و آرامشی عجیب بر دلت حکم فرما می شود . حرف مرد دوباره در ذهنت می پیچد و حلقه ای از اشک، دیده ات را تیره و تار می کند . مولای من! فرزند رسول خدا! آن مرد چیزی گفت که دلم را آتش زد و چنان برایم سخت آمد که پریشانی های خود را فراموش کردم . صدای امام را می شنوی که می فرماید: خداوند گشایشی در کارت پدید آورده است . سخنش که با تو تمام می شود، خدمتکارش را صدا می زند و به او می فرماید:
- هرچه برای افطار من آماده کردی، بیاور . خدمتکار می رود و لحظه ای بعد با دو قرص نان جو خشک شده برمی گردد . حضرت نان ها را از خدمتکارش می گیرد و خطاب به تو می فرماید:
- این دو قرص نان را بگیر! در خانه ما غیر از این، چیز دیگری نیست; اما خداوند به برکت همین دو قرص نان، نعمت و مال بسیاری به تو خواهد داد!
دستمال کهنه ای از لای شالی که دور کمرت بسته ای، بیرون می کنی و صورت خیس از عرقت را پاک می کنی . نان های خشک را به سینه می فشاری و با هر نگاه به آنها با خود می اندیشی: «چگونه آقایت با نان خشک روزهایش را سپری می کند .» سفتی و سختی نان به قدری است که نمی توانی لقمه ای از آن را در دهان بگذاری . کوچه پس کوچه ها را با قدم های تند پشت سر می گذاری . دوباره چشم به قرص نان های می دوزی; و سردرگم در جایی می ایستی . با دو قرص نان خشک چه می توان کرد; کودکانت که نمی توانند این نان ها را بخورند، شکم خودت و خانواده ات هم با دو قرص نان خشک سیر نمی شود . جواب طلب کارها را چه می دهی؟ آنها که نان به جای پول از تو قبول نمی کنند . سربلند می کنی و نگاهت را به آسمان می دوزی . قدم هایت پهنه بازار را می پیماید . نزدیک مردی ماهی فروش می ایستی . مرد ماهی فروش سکه های پول را که از فروش ماهی ها به دستش آورده، در کیسه می ریزد و هر از چند گاه سر بلند می کند و با صدای بلند می گوید:
- تمام شد، یکی بیشتر نمانده، هرکه ماهی تازه می خواهد، زود بیاید .
- آقا ... !
مرد ماهی فروش کیسه را لای شالش پنهان می کند .
- بله .
- من یک قرص نان جو دارم با این ماهی معادله اش می کنی!
ماهی فروش چشمایش را ریز می کنه و سر تا پا براندازت می کند . نگاهش روی قرص نان ثابت می ماند و سپس لبخندی روی لبهایش می نشیند و در حالی که برای رفتن عجله می کند، ماهی را برداشته و به سوی تو می گیرد .
- بفرمایید! این آخرین ماهی هم انگار قسمت شما بوده .
لبخند، چهره گرفته ات را از هم باز می کند، یکی از قرص نان ها را به ماهی فروش می دهی و ماهی را در دست می گیری . با به دست آوردن ماهی، خیالت از بابت غذای بچه ها راحت می شود . چند قدمی که جلوتر می روی، می بینی مرد بقالی به سمت زمین خم شده و نمکی را که با خاک مخلوط شده، جمع می کند . بالای سر مرد بقال می ایستی . او بدون اعتنا به نمکی که بر روی دستش مانده، خیره می شود و زیر لب چیزهایی می گوید . قرص نان را جلوی مرد بقال می گیری:
- من حاضرم این قرص نان را با این نمک عوض کنم .
مرد بقال سری تکان می دهد و در حالی که رضایتش را از این معامله ابراز می دارد، نمک را به تو می دهد .
به خانه باز می گردی و با دیدن سرو صدا و شادی بچه هایت خوشحال می شوی . می خواهی ماهی را برای پختن آماده کنی که صدای در، توجهت را جلب می کند . نگاهی به همسرت می اندازی که نگران، نگاهت می کند; نکند طلبکار باشد! اندکی پیش، از همسرت شنیده ای که می گفت:
- طلبکارها چندین بار دم در خانه آمده اند و سراغت را گرفته اند .
با قدم های لرزان به سوی در حرکت می کنی . دنبال جوابی برای طلبکارها می گردی; اما چیزی به ذهنت نمی رسد . با بازکردن در، لحظه ای در جا، خشکت می زند . در کمال ناباوری، بقال و ماهی فروش را می بینی که جلوی در خانه ات ایستاده اند! با دیدن تو، چهره درهمشان از هم باز می شود .
- سلام برادر!
- علیکم السلام، بفرمایید داخل!
مرد بقال قرص نانی را که ظهر به او فروخته بودی، به تو پس می دهد و می گوید:
- راستش کودکانمان نتوانستند این نان ها را بخورند، ببخشید ما فهمیدیم که تو از روی پریشانی و فقر این نان ها را به بازار آوردی . این نان هایت را بگیر . ماهی و نمک هم، بر تو حلال .
دو قرص نان را در کنار سفره می گذاری . قضیه نان ها عجیب ذهنت را به خودشان مشغول کرده است . می بینی که خود و کودکانت هم نتوانستید لقمه ای از آن را بر دهان بگذارید . آنقدر سفت و سخت است که خوردن آن را غیر ممکن می بینی . با آماده شدن ماهی، احساس گرسنگی ات بیشتر می شود .
همسرت ماهی را کنار سفره می گذارد و از تو می خواهد ماهی را میان خود و بچه ها تقسیم کنی . با بازکردن ماهی چشمانت متعجب به گوشه ای خیره می شود; دو مروارید که تا آن لحظه، همانند آن ندیده ای، درون شکم ماهی خودنمایی می کنه! گرسنگی ات را فراموش می کنی; هنوز نتوانسته ای باورکنی به همین راحتی مشکلت حل شده باشد . می دانی با فروختن آن مرواریدها، پول بسیاری به دست می آوری و مشکلاتت حل می شود . مرواریدها را در دست می گیری و از جا بلند می شوی . صدای در، تو را از حال و هوای خودت بیرون می آورد . با شوق به سمت در می روی و می دانی که اگر طلبکاری هم پشت در باشد، مجبور نیستی از او فرار کنی . با بازکردن در، چهره آشنایی را می بینی . مرد با دیدنت لبخندی می زند . کمی عقب تر می رود .
- قاصدی هستم از طرف امام زین العابدین . امام فرمودند: خداوند در کارت گشایش پدید آورد و از پریشانی رهایی یافتی، حالا آن دو قرص نان را که غذای ماست، به ما برگردان که غیر از ما کسی دیگر نمی تواند آن را مصرف کند .
نان خشک ها را که از کنار سفره برمی داری، به یاد سخنان آن مرد منافق می افتی و تصمیم می گیری به زودی زود سراغش بروی و ماجرای آن روزت را برایش نقل کنی . دلت مملو از شادی می شود . به قدمهایت سرعت می دهی تا زودتر قرص نان ها را به قاصد امام برسانی تا قاصد، غذای امام را هرچه زودتر به خودش برگرداند . زیر لب زمزمه می کنی که: به راستی فرزندان رسول خدا از بهترین بندگان خدا هستند . به راستی زمین و آسمان از آنها اطاعت می کنند و آفتاب هر روز به اذن آنان طلوع و غروب می کند . ×
× منبع: زندگانی چهارده معصوم علیهم السلام، بازنویسی روان منتهی الآمال، زندگی امام سجاد علیه السلام، ص 37 - 40، به کوشش منصور کریمیان .