فارسی
سه شنبه 02 مرداد 1403 - الثلاثاء 15 محرم 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

0
نفر 0

گوشه‏اى از زندگى مراقبان و محاسبان

اوّل : مى گويند :گروهى به عيادت مريضى رفتند ، در ميان آنان جوان لاغر اندامى بود ، مريض به او گفت : اين لاغرى تو از چيست ؟ پاسخ داد : علّتش امراض و اسقام است . گفت : تو را به خدا قسم حقيقت حالت را به من بگو . جوان گفت : شيرينى دنيا را چشيدم تلخ بود ، زر و زيورش نزدم كوچك است ، طلا و سنگش پيشم يكسان است ، گويى عرش حق را براى تماشايم ظاهر كرده اند و من آن را آن چنان كه هست مى بينم ، رفتن مردم را به سوى بهشت و جهنّم مشاهده مى كنم ، با تماشاى اين حقايق روزم به روزه مى گذرد و شبم به بيدارى ، در آنچه هستم ، از عبادت و عمل به چشمم نمى آيد ؛ زيرا عملم در برابر ثواب حق بسيار كم است !!
دوّم :از بزرگى نقل مى كنند كه مى گفت :
اگر سه چيز نبود ، دلم نمى خواست يك روز زنده باشم : روزه در سخت ترين روزهاى گرم ، سجود در دل شب ، مجالست با مردمى كه براى سخن گفتن پاكيزه ترين كلام را اختيار مى كنند ، آن چنان كه عده اى براى خوردن خرما بهترينش را انتخاب مى نمايند .
سوّم : مى گويند : گروهى براى مقصدى بار سفر بستند ، راه را گم كردند ؛ به محلّ بنده اى از بندگان حق رسيدند كه از ديوان و غولان آدم نما فرار كرده و به كنجى به عبادت و تصفيه باطن مشغول بود . فرياد زدند اى بنده حق ! ما راه را گم كرده ايم ، چنانچه مى دانى بنمايان !
با سر به سوى آسمان اشاره كرد ، مردم قصدش را درك نكردند . گفتند : ما راه را از تو مى پرسيم آيا جواب ما را مى دهى يا نه ؟ گفت : بپرسيد اما زياده روى در سخن نداشته باشيد ، روز رفته برنمى گردد و عمر گذشته بدست نمى آيد ، طالب حق بايد سرعت در بدست آوردن داشته باشد . قوم از سخن او تعجّب كردند ، گفتند : اى بنده حق ! خلايق بر چه مبنايى نزد پروردگار محشور مى شوند ؟ گفت : بر نيّاتشان ، گفتند : ما را وصيّت كن . گفت : به اندازه سفرتان توشه برداريد كه بهترين توشه ، آن است كه انسان را به خواسته اش برساند . آن گاه راه را به آنان نشان داد و به محل عبادت خود برگشت !!
چهارم :عبدالواحد بن زيد مى گويد : به محل عبادت عابدى از وارستگان سرزمين چين گذر كردم صدا زدم : اى راهب ! جواب نداد ، دو مرتبه صدا كردم پاسخ نداد . بار سوّم صدا زدم . سر بيرون كرد و گفت : من راهب نيستم ، راهب كسى است كه از خدا بترسد و كبرياييش را تعظيم كند ؛ بر بلايش صبر و به قضايش راضى شود ، بر آلائش حمد و بر نعمت هايش شكر گزارد ؛ در برابر بزرگى و جلالش تواضع كند و در پيشگاه عزّتش ، صورت ذلّت به خاك بگذارد ؛ به قدرتش تسليم شود و در برابر مهابتش خضوع كند ؛ در حساب آن حضرت انديشه كرده و در عقابش تعقّل كند ؛ روزش را روزه بدارد و شبش را به عبادت بيدار باشد ؛ آتش فردا را فراموش نكرده و جبّاريّت حق را از ياد نبرد . اين صفات در هركس باشد راهب است . اما من سگ هارى هستم كه نفسم را در اين صومعه حبس كرده ام ، تا مردم را گاز نگيرد و زخمى نكند !!
به او گفتم : چه چيزى عباد را از اللّه ـ پس از اين كه او را شناختند ـ جدا مى كند .
گفت : اى برادر ! علّتى براى جدايى خلق از خدا جز حبّ دنيا و زينت آن نيست ؛ زيرا دنيا محل معاصى و گناهان است و عاقل كسى است كه عشق دنيا از دل پاك كند و از گناه به خدا توبه آرد و به آنچه او را به حق نزديك مى كند روى آرد .
پنجم : درباره اويس قرنى نوشته اند : چون شب مى رسيد مى گفت : اين است شب ركوع . آن گاه تمام شب را به ركوع مى گذراند و چون شب بعد مى آمد مى گفت : اين است شب سجود ، آن شب را به سجده بر عظمت دوست تمام مى كرد .
ششم :مردى از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام مى گويد :نماز صبح را با امام خواندم ، پس از نماز از دست راست مردم رو كرد ، در حالى كه افسرده و دل شكسته بود ، آن قدر صبر كرد تا آفتاب طلوع كرد در حالى كه دست به دست مى زد گفت : من ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را ديده بودم ، امروز در بين شما چيزى كه شبيه آنان باشد نمى بينم ، آنان صبح مى كردند در حالى كه پريشان و ژوليده و گرد و غبارآلوده و زرد رنگ بودند [ كنايه از فعاليت شديد الهى و عبادت سنگين آنان ] شب را به سجده و قيام براى خدا بسر مى بردند ، كتاب خدا را آن طور كه بايد مى خواندند ، با قدم و پيشانى غرق در بندگى بودند ، هرگاه ذكر خدا مى گفتند همانند درخت در برابر باد از شدت اتصال به حق و مهابت حضرت او مضطرب مى شدند ، ديدگان آنان اشك مى ريخت ، آن چنان كه اشك آنان را لباسشان قطع مى كرد ( لباسشان خيس مى شد ) ، اما اطرافيان امام جمعيتى غافل و بى توجه بودند .
يكى از شايستگان عباد خدا مى گويد : مسيرم به بعضى از كوه هاى بيت المقدس افتاد ، به يكى از وادى هاى آنجا فرود آمدم ، با صداى بلندى روبرو شدم ، صدايى كه در كوه مى پيچيد و كوه آن صدا را به طور واضح برگشت مى داد ، دنبال صدا رفتم ، به چمن زارى رسيدم كه درخت پيچيده اى در آن بود ، مردى را ديدم ايستاده و مرتب مى خواند :

يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً . . .
وَيُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ وَاللّهُ رَؤوفٌ بِالْعِبَادِ  . روزى كه هر كس آنچه را از كار نيك انجام داده حاضر شده مى يابد . . و خدا شما را از [ عذاب ]خود برحذر مى دارد و خدا به بندگان مهربان است . پشت سرش نشستم ، كلامش را گوش مى دادم ، مرتب اين آيه را مى خواند ، ناگهان ناله اى زد و غش كرد ، من فرياد زدم اندوه حسرت بر من از بدبختيم !!
منتظر شدم تا پس از ساعتى به هوش آمد ، شنيدم مى گفت : از برنامه دروغگويان به تو پناه مى برم ، از اعمال اهل بطالت و آنان كه عمر به بيهوده تلف مى كنند ، از روى گردانى اهل غفلت به تو پناهنده مى شوم .دل هاى خائفان خاشع به پيشگاه توست ، پناهگاه آمال مقصّرين تويى ، قلوب عارفان ، ذليل توست . آن گاه دستش را حركت داد و گفت : مرا با دنيا چه كار ، دنيا را با من چه كار ؟ ! اى دنيا ! با تمام دارائيت و هزاران نعمتت به سوى عاشقان دل باخته ات برو و با آنان مكر و حيله كن . سپس گفت : گذشته ها كجاست ، آنان كه در زمان هاى قبل زندگى مى كردند چه شدند ؟ خاك آن ها را پوشاند ، زمان آنان را نابود كرد !! از پشت سر او فرياد زدم : اى بنده خدا ! من امروز پشت سر تو هستم و در انتظار تمام شدن كارت بسر مى برم تا با تو صحبتى بدارم . گفت : كار چه كسى تمام شود ، آن كه به سوى اوقات شتابان و اوقات هم به سوى او در شتاب است ، مى ترسد قبل از اين كه وقت را غنيمت بداند ، مرگ او را بگيرد ؛ يا چه كسى از عمل و مناجات با محبوبش فارغ شود ، كسى كه روزگارش گذشت و گناهانش باقى مانده ؟! !
سپس گفت : كجايى ؟ نزول مرگ و هر شدت و محنتى را در انتظارم . آن گاه ساعتى از من غافل ماند سپس خواند : وَبَدَا لَهُم مِنَ اللَّهِ مَا لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ . و از سوى خدا آنچه را كه [ از عذاب هاى گوناگون ]نمى پنداشتند ، آشكار مى شود . پس از خواندن اين آيه شديدتر از مرتبه قبل فرياد زد و غش كرده به روى زمين افتاد . گفتم : از دنيا رفت ، نزديك شدم ديدم مى لرزد ، چون به هوش آمد گفت : بدى هايم را به فضلت ببخش ، پرده لطفت را به من بپوش ، به كرم وجهت از گناهم عفو كن ، زمانى كه در برابرت قرار گرفتم از من چشم بپوش . به او گفتم : به آن كسى كه به او نسبت به خودت اميد دارى و بر او تكيه كرده اى با من حرف بزن . گفت : برو دنبال كسى كه سخنش براى تو منفعت دارد ، چه كار دارى با كسى كه گناهانش او را هلاك كرده ، من در اينجا تا خدا بخواهد هستم ، با ابليس مى جنگم ، او هم با من در جنگ است ، من كمكى براى پيروزى جز تو ندارم . سپس به من گفت : مرا رها كن ، زبانم به خاطر تو از مناجات بازماند و قسمتى از قلبم به گفتگوى با تو ميل پيدا كرد ، از شرّ تو به خدا پناه مى برم . آن گاه گفت : اى خدا ! مرا از سخطت پناه بده و به رحمتت بر من تفضّل كن . به خود گفتم : اين عاشق خداست ، مى ترسم او را از حال خوشش باز بدارم و به اين خاطر دچار عقاب حق شوم او را رها كرده و از آن مكان گذشتم !!
هشتم :از يكى از نيكان و شايستگان نقل شده كه مى گويد :  در مسيرى مى رفتم ، به درختى رسيدم ، خواستم قدرى استراحت كنم ، بزرگى بالاى سرم رسيد و گفت : برخيز كه مرگ نمرده . سپس بى هدف و بدون توجه به مقصدى شروع به رفتن كرد ، او را دنبال كردم ، شنيدم مى گفت : كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ اللَّهُمَّ بارِكْ لِىَ فى الْمَوْتِ . هر نَفْسى مرگ را مى چشد ، اى خدا ! مرگ را بر من مبارك كن .  به او گفتم : بعد از موت چه ؟ گفت : هركس به بعد از مرگ يقين داشته باشد ، محكم دامن ترس از عقاب را مى چسبد و دنيا را جاى ماندن نمى بيند . سپس گفت : اى كسى كه در برابر وجهت ، هر وجهى هلاك است ، با توفيق نظر به وجهت مرا سپيد روى كن ، دلم را غرق عشق خود نما و مرا از ذلّت سرزنش فردا پناهم بده ، محقّقاً وقت حياى از تو رسيده و زمان توبه آمده . سپس گفت : اگر گذشت تو نبود ، اجل به من مهلت نمى داد ، واگر عفوت نبود ، نسبت به آنچه نزد تو است آرزو پيدا نمى كردم ، آن گاه از من دور شد و گذشت .
نهم :از زنى از شايستگان از عباد حق نقل شده : چون نماز شب را بجاى مى آورد بالاى بام مى رفت ، پيراهن و روبند بر خود محكم مى كرد و مى گفت : خدايا ! ستارگان درآمدند و به تاريكى شب هجوم آوردند ، چشم ها خوابيد ، پادشاهان در به روى همه بستند ، هر عاشقى با معشوق خلوت كرد و من در برابر حضرت تو ايستاده ام . آن گاه به نماز روى مى كرد تا سحر مى رسيد و صبح صادق از پى آن آشكار مى گشت ، مى گفت : اى خداى من ! امشب گذشت و امروز آمد ، اى كاش مى دانستم ديشبم را قبول كردى تا به خود تهنيت بگويم ، يا نپذيرفتى تا عزا بگيرم ، من تا هستم همينم چنانچه تو همانى ، به عزّتت قسم اگر از پيشگاهت مرا برانى من از اين در نمى روم ؛ زيرا آن اطلاعى كه من از جود و كرم تو دارم نمى گذارد از اين در نااميد شوم !!
دهم : مى گويند : زنى كور همه شب تا وقت سحر براى عبادت بيدار بود . چون سحر مى رسيد ، با صدايى حزين مى گفت : الهى ! بندگانت شب را گذراندند و به رحمت و فضل و مغفرتت سبقت گرفتند ، تو را به تو مى خوانم نه به غير تو ، مرا در گروه سبقت گيرندگان به رحمتت قرار ده ، مقامم را در بهشت در زمره مقرّبين بالا بر ، به بندگان شايسته ات ملحقم كن ، تو ارحم الراحمين واعظم العظماء و اكرم الكرمايى ، اى كريم ! آن گاه به حالت سجده بر زمين مى افتاد كه صداى افتادنش شنيده مى شد سپس تا طلوع فجر در گريه و مناجات بود .

يازدهم : يحيى بن بسطام مى گويد : شاهد مجلس شعوانه ـ آن زنى كه به حقيقت توبه كرده بود ـ بودم ، گريه و ناله اش شنيده مى شد ، به دوستم گفتم : او را تنها ببينم و بگويم : به خود رحم كن و اين قدر نفس را آزار مده ! گفت : اين تو و اين هم اين زن عابده . به نزد او آمديم ، من به او گفتم : اگر با نفس مدارا مى كردى و از گريه ات مى كاستى بهتر بود . گريه كرد و گفت : دوست دارم آن قدر گريه كنم تا اشكم تمام شود ، آن گاه خون بگريم تا حدّى كه قطره اى خون در جوارحم نماند ، من كجا و گريه ؟ من كجا و گريه ؟ آن قدر گفت تا غش كرد !!
دوازدهم : عبداللّه بن حسن مى گويد : كنيزى رومى داشتم كه از حالات او تعجّب مى كردم ، بعضى از شب ها نزديك من مى خوابيد ، چون بيدار مى شدم او را نمى يافتم ، به دنبالش مى گشتم ، مى ديدم در جايى از خانه سر به سجده گذاشته و مى گويد : به محبّتى كه بر من دارى مرا بيامرز . به او گفتم : نگو به محبّتى كه بر من دارى ، بگو به محبّتى كه بر تو دارم . گفت : نه ، او بود كه به محبّتش مرا از شرك نجات داد ، او بود كه به عشقش بر من ديده ام را در اين دل شب بيدار نگاه داشت ، در حالى كه چشم ها به خواب است !!
سيزدهم :ابو هاشم قرشى مى گويد : زنى از يمن به منطقه ما آمد و بر ديار ما وارد شد . او را سريّه مى گفتند ، به وقت شب از او ناله و زارى مى شنيدم ، به خدمتكار خانه گفتم : در احوال اين زن دقت كن ببين چه مى كند ؟
او را ديد چشم از آسمان برنمى دارد و همانگونه كه به سوى قبله قرار گرفته مى گويد : خداوندا ! سريّه را آفريدى و او را با نعمت هايت تغذيه كردى و از حالى به حالى سير دادى ، تمام برنامه هايت نيكو و بلاهايت بر من زيبا بود ، با اين همه من با چنگ زدن به دامن گناه ، خود را در معرض سخط تو قرار دادم ، مى بينى مرا ، انگار خيال مى كنم كه تو مرا در بدكرداريم نمى بينى در حالى كه تو عظيم و خبير و بر هر چيز توانايى .
چهاردهم : شيخ كلينى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند :  در زمان بنى اسرائيل مردى داراى منصب قضاوت بود ، قاضى را برادرى بود شايسته و صالح و او داراى زنى بود متديّن كه بعضى از انبياى بنى اسرائيل از نواده ها و نتيجه هاى او بودند !
امير بنى اسرائيل جهت انجام كارى به شخص مطمئنّى نيازمند شد ، چنين شخصى را از قاضى خواست قاضى گفت : امروز موثّق تر از برادرم كسى را نمى شناسم امير او را خواست ، آن مرد از اجابت خواسته امير كراهت داشت ؛ به قاضى گفت : از اين كه امر همسرم را ضايع بگذارم ناراحتم . امّا عذر او قبول نشد و مجبور به انجام مأموريت گشت . به برادر گفت : امروز چيزى در زندگى من از وضع همسرم مهم تر نيست ، بجاى من از او نگهدارى كن و به برنامه هاى زندگى اين زن خدايى توجّه داشته باش ، تا من از سفر برگردم !
مرد به سفر رفت . زن از شدّت اتصال به حق از خانه خارج نمى شد . قاضى گاه به گاهى به درب خانه مراجعه كرده و نيازهاى منزل را رسيدگى مى كرد .
روزى از آن زن متديّن درخواست نامشروع كرد . زن با كمال شدّت به او پاسخ منفى داد . قاضى او را تهديد كرد كه اگر خواسته ام را نپذيرى به امير مى گويم زن در غيبت برادرم خيانت كرد . زن به او گفت : آنچه از دستت برآيد كوتاهى مكن !!
قاضى شقى نزد امير ، از آن صالحه عابده شكايت كرد . امير گفت : هرچه حكم شرع اقتضا مى كند در حق او اجرا كن !
قاضى نزد زن آمد و گفت : دستور رجم تو را دارم ، يا خواسته ام را اجابت كن يا براى سنگسار شدن آماده باش . گفت : من به خاطر مولايم از اجابت خواسته تو معذورم ، آنچه از دستت برآيد انجام بده !
زن را از خانه بيرون كشيد ، گودالى آماده كرد و با گروهى از مردم او را به عنوان زن زناكار سنگسار كرد ، به خيال خودشان زن از شدت سنگسار مرد ؛ او را رها كرده و به خانه ها برگشتند . شب فرا رسيد ، زن در خود رمقى حس كرد ، از گودال درآمد و از شهرى كه در آن زندگى مى كرد دور شد ، به دير راهبى رسيد ، كنار در دير خوابيد . راهب پس از طلوع آفتاب او را ديد ، داستانش را پرسيد ، زن آنچه بر او رفته بود بيان كرد !
راهب را فرزندى بود كه تازه از مرض خوب شده بود و نياز به سرپرستى مطمئن داشت ، طفل را براى تربيت به آن زن سپرد . خدمتكارى كه براى راهب خدمت مى كرد ، پس از ديدن آن زن به او چشم طمع دوخت ، خواسته نامشروعش را اظهار كرد ، زن به او پاسخ منفى داد ، زن را تهديد به قتل كودك كرد ، جواب داد : آنچه از دستت برآيد كوتاهى مكن كه من دامن به ننگ گناه آلوده نكنم !!
خدمتكار ضربه اى به كودك زد كه منجر به قتل او شد ، با عجله نزد راهب آمده گفت : طفلت را به زن بدكارى واگذاشتى ، او هم طفل را كشت . راهب آمد به آن زن گفت : اين مزد خدمت من است ؟ پاسخ داد : من دست به خون اين بى گناه نياوردم ، داستان من اين نيست كه براى تو گفته اند ، سپس ماجراى خود را شرح داد . راهب گفت : علاقه به ماندن تو در اينجا ندارم ، اين بيست درهم را بگير و از اين ناحيه برو !!


از آنجا حركت كرد ، به دهى رسيد كه مردى را زنده به دار آويخته بودند ، سبب پرسيد ؟ گفتند : در اينجا رسم است بدهكار را به چوب مى بندند تا تسويه حساب كند ! بيست درهم را داد و گفت : اين مديون را آزاد كرده و از اين بلا نجاتش دهيد . چون از دار به زير آمد به آن زن گفت : كسى هم چون تو بر من منّت دارد ، مرا از دار و از مرگ نجات دادى ، هم اكنون با تو هستم هرجا كه بخواهى بروى . با هم آمدند تا به ساحل دريا رسيدند ، جمعى را با يك كشتى ديدند ، به زن گفت : در اينجا باش تا من براى اهل كشتى كار كرده و درهمى فراهم آورم . به كنار ساحل آمد ، از آنان پرسيد : كيستيد ؟ گفتند : جماعتى تاجريم . گفت : چه داريد ؟
گفتند : مال التجاره ، عنبر و اشياى ديگر . گفت : با من گوهر گرانبهايى است كه به همه مال التجاره شما مى ارزد . گفتند : چيست ؟ گفت : كنيزى ماهرو كه همانندش را تاكنون نديده ايد . گفتند : به ما بفروش . گفت : به شرط اين كه برويد از نزديك او را ببينيد ، سپس درباره قيمتش با هم گفتگو مى كنيم !!
رفتند و او را ديدند و گفتند : جنس ارزنده اى است به ده هزار درهم او را فروخت ، پولش را گرفت و فرار كرد . تاجران نزد زن آمدند و گفتند : به درون كشتى آى . گفت : چرا ؟ گفتند : تو را از مولايت خريده ايم . گفت : من مولايى ندارم . گفتند : حرف بيهوده نزن يا برخيز و سوار كشتى شو يا تو را مى بريم !
براى اين كه كسى به او چشم طمع نيندازد او را در سفينه اى كه جاى مال التجاره بود جاى دادند و خود به كشتى مسافرى سوار شدند . بادى وزيد ، كشتى مسافربرى غرق شد ، كشتى مال التجاره در درياها گشته و سپس به جزيره اى از جزاير دريا رسيد . آن زن بزرگوار از كشتى پياده شد ، جزيره اى ديد داراى آب خوشگوار و ميوه هاى گوناگون ، گفت : در اينجا مى مانم ، از آب و ميوه اين سرزمين الهى بهره گرفته و خدايم را در اين گوشه خلوت عبادت مى كنم . خداوند بزرگ به پيامبرى از رسولان بنى اسرائيل وحى كرد : نزد امير شهر رو و به او بگو : مرا در يكى از جزيره هاى اين دريا خلقى است ، تو و همه افراد منطقه به آنجا رويد و نزد او به گناهانتان اقرار كنيد و از او بخواهيد از شما درگذرد ، اگر او از شما گذشت من هم مى گذرم !!
پادشاه مملكت با اهل آن ديار به آن جزيره رفتند ، تنها زنى را ديدند كه در آنجا مشغول عبادت است . امير نزد زن آمد و گفت : قاضى شهر نزد من آمد و از زنى سعايت كرد ، من او را امر به سنگسار آن زن كردم ، در حالى كه در آن داستان تحقيق ننمودم ، از گناهم مى ترسم مرا ببخش . زن گفت : تو را بخشيدم بنشين . سپس شوهر زن آمد ، در حالى كه همسر خود را نشناخت داستان خود را گفت و ترس خويش را از اين كه حق زن در جنب او ضايع شده باشد اعلام كرد و طلب آمرزش نمود . زن گفت : تو را بخشيدم نزد امير بنشين .
آن گاه قاضى آمد و از زن طلب بخشش كرد او هم بخشيده شد . سپس راهب آمد ، راهب را هم بخشيد . آن گاه آن ناپاك نمك به حرام ناموس فروش آمد و از آن زن طلب عفو كرد . زن گفت : برو خدا تو را نبخشد . سپس زن نزد شوهر خود آمد و خويش را معرّفى كرده آن گاه گفت : من از اين پس حاجت به مردى ندارم ، ديدى كه از مردم بى تقوا چه ديدم ، مرا در اين مكان رها كنيد تا بقيّه عمر به عبادت حق مشغول باشم .
پانزدهم :نوشته اند : در بنى اسرائيل زنى زناكار بود ، كه هركس با ديدن جمال او ، به گناه آلوده مى شد ! درب خانه اش به روى همه باز بود ، در اطاقى نزديك در ، مشرف به بيرون نشسته بود و از اين طريق مردان و جوانان را به دام مى كشيد ، هركس به نزد او مى آمد ، بايد ده دينار براى انجام حاجتش به او مى داد !
عابدى از آنجا مى گذشت ، ناگهان چشمش به جمال خيره كننده زن افتاد ، پول نداشت ، پارچه اى نزدش بود فروخت ، پولش را براى زن آورد و در كنار او نشست ، وقتى چشم به او دوخت ، آه از نهادش برآمد كه اى واى بر من كه مولايم ناظر به وضع من است ، من و عمل حرام ، من و مخالفت با حق ! با اين عمل تمام خوبى هايم از بين خواهد رفت !!
رنگ از صورت عابد پريد ، زن پرسيد اين چه وضعى است . گفت : از خداوند مى ترسم ، زن گفت : واى بر تو ! بسيارى از مردم آرزو دارند به اينجايى كه تو آمدى بيايند . گفت : اى زن ! من از خدا مى ترسم ، مال را به تو حلال كردم مرا رها كن بروم ، از نزد زن خارج شد در حالى كه بر خويش تأسف و حسرت مى خورد و سخت مى گريست !
زن را در دل ترسى شديد عارض شد و گفت : اين مرد اولين گناهى بود كه مى خواست مرتكب شود ، اين گونه به وحشت افتاد ؛ من سال هاست غرق در گناهم ، همان خدايى كه از عذابش او ترسيد ، خداى من هم هست ، بايد ترس من خيلى شديدتر از او باشد ؛ در همان حال توبه كرد و در را بست و جامه كهنه اى پوشيد و روى به عبادت آورد و پيش خود گفت : خدا اگر اين مرد را پيدا كنم ، به او پيشنهاد ازدواج مى دهم ، شايد با من ازدواج كند ! و من از اين طريق با معالم دين و معارف حق آشنا شوم و براى عبادتم كمك باشد .
بار و بنه خويش را برداشت و به قريه عابد رسيد ، از حال او پرسيد ، محلّش را نشان دادند ؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهى گفت ، عابد فريادى زد و از دنيا رفت ، زن شديداً ناراحت شد . پرسيد از نزديكان او كسى هست كه نياز به ازدواج داشته باشد ؟ گفتند : برادرى دارد كه مرد خداست ولى از شدت تنگدستى قادر به ازدواج نيست ، زن حاضر شد با او ازدواج كند و خداوند بزرگ به آن مرد شايسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا كرد كه همه از تبليغ كنندگان دين خدا شدند !!
شانزدهم :در تفسير عرفانى «روح البيان» آمده است :

مردى دچار پا درد سخت شد ، طبيب گفت : اگر پايش را قطع نكنند ، براى او خطر جانى دارد ، مريض رضايت به قطع پا داد ، ولى به طبيب گفت : وقتى آماده قطع كردن شدى ، من ذكرى را شروع مى كنم از مرتبه سه به بعد مشغول قطع كردن شو . طبيب آمادگى خود را اعلام كرد ؛ مرد شروع به يا رب يا رب گفتن كرد ، در حال ذكر بود كه طبيب پايش را قطع كرد ، او هنوز مشغول ذكر بود ، به او خبر دادند كار طبيب تمام شد . گفت : پاى بريده را با احترام ببريد و در قبرستان دفن كنيد و علّت اين كه مى گويم به اين پاى بريده احترام كنيد ، براى اين است كه از ابتداى تكليف اين پاى من قدمى خلاف خدا برنداشته است !! اين بود شمّه اى از حال مراقبان و كردار محاسبان ، آنان كه لحظه اى از ياد حق غافل نبودند و نمى خواستند غافل باشند ، آنان كه جز خدا نديدند و غير خدا نخواستند و جز حق نداشتند ، آنان كه آبروى حيات بودند و لحظه به لحظه عمرشان براى هر انسانى در هر مقامى كه باشد درس عبرت است ، اين بحث غفلت را به ذكر مواعظى از سعدى خاتمه داده ، اميد است خداى مهربان به ما هم حال مراقبه و محاسبه عنايت فرمايد .

اى نفس اگر به ديده تحقيق بنگرى                               درويشى اختيار كنى بر توانگرى
اى پادشه وقت چو وقتت فرا رسد                               تو نيز با گداى محلّت برابرى
گر پنج نوبتت به در قصر مى زنند                              نوبت به ديگرى بگذارى و بگذرى
دنيا زنى است عشوه ده و دل ستان وليك                       با كس بسر نمى برد او عهد شوهرى
آبستنى كه اين همه فرزند زاد و كشت                          ديگر كه چشم دارد از او مهر مادرى
آن راه دوزخ است كه ابليس مى رود                            بيدار باش تا پى آن راه نسپرى
راهى به سوى عاقبت خير مى رود                              راهى به سوى هاويه اكنون مخيّرى
دعوى مكن كه برترم از ديگران به علم                        چون كبر كردى از همه دونان فروترى
 از من بگوى عالم تفسير گوى را                               گر در عمل نكوشى نادان مفسّرى
بار درخت علم ندانم به جز عمل                                با علم اگر عمل نكنى شاخ بى برى
 

 


منبع : برگرفته از کتاب عرفان اسلامی استاد حسین انصاریان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

شكر ، بالاترين عبادت
خوف از كوچكى خود ، در برابر عظمت حضرت حق
هفهاف بن مهند راسبى
مفهوم شكر، مدح، حمد
عارف كيست ؟
محبت به شقى ترین مردم
شش خصلت ماندگار
از راه نماز به بهترين حقيقت رسيد
پرهاى پرندگان و حیات انسان
زهد يا رهبانيت‏

بیشترین بازدید این مجموعه

آداب معاشرت
تفسیر سوره واقعه (2) تهران (مسجد حضرت امیر (ع)) ...
گلزار محبت
محبت به شقى ترین مردم
عارف كيست ؟
تلویزیون ا ینترنتی روی سایت عرقان افتتاح شد.
از راه نماز به بهترين حقيقت رسيد
راه اندازی بخش تخصصی عرفان اهل بیت(ع) در کتابخانه ...
مفهوم شكر، مدح، حمد
قدردانی استاد انصاریان از خادمین سیدالشهدا علیه ...

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^