گفت براى درس دادن مى آیم. روز اولى بود که در آن مسجد خرابه در آن محلّ فقیر نجف مى رفتم. چهار طلبه روبه روى من نشستند، هنوز بسم اللّه درس را نگفته بودم که حجره اى که روبه روى مسجد بود و بسیار قدیمى هم بود، پینه دوزى به سنّ متوسط در حجره داشت پارگى یک کفشى را مى دوخت. چشمش داخل مسجد افتاد و دید کلاس درس تشکیل شده، پرده مغازه را کشید و به جلسه درس آمد. استاد امام مى فرمایند: من ناراحت شدم، با خودم گفتم که پینه دوز تو را چه به فقه؟ آن هم کتاب شرح لمعه یک کتاب مشکل، شما برو سوزنت را بزن، پاره گى کفشت را بدوز، این جا آمده اى چه کار، اما از اول تا آخر درس را گوش داد، درس تمام شد، رفت. فردا هم آمد، پس فردا هم آمد، ده روز آمد، اما یک روز نیامد، دو روز نیامد، بعد از پنج روز دوباره آمد، درس که تمام شد، طلبه ها که رفتند، گفتم: آقا حالتان چطور است گفت: حالم که خوب است، ولى ازشما خوشم نمى آید.گفتم: چرا؟گفت: براى این که شما عامل به دین پیغمبر نیستید.گفتم: من چه کار کرده ام؟گفت: پیغمبر فرمود: همان روز اولى که دوستتان را ندیدید،سراغش بروید، حالش را بپرسید، مبادا مریض باشد، گرفتار باشد، مقروض باشد. من پنج روز است نیامده ام، چرا سراغى از من نگرفتید؟گفتم: ببخشید.گفت: تو را بخشیدم، ولى از این به بعد مثل آدم زندگى کن.پس ما تا حالا این همه درس خوانده ایم عبا و عمّامه داریم، آدم نیستیم؟! به او گفتم که یک نهار به خانه ما بیا.گفت: بله، به یک شرط مى آیم.گفتم: شرطش چیست؟گفت: همان غذایى که خودت و خانواده ات مى خورید، براى من بیاورید ؛ یعنى عنوان مهمان نداشته باشم که کمترین زحمتى براى خانواده ات ایجاد شود.گفتم: چَشم.یادم رفت که به همسرم بگویم فردا ظهر مهمان داریم. وقتى سر درس نشستم، یادم آمد، با خودم گفتم: عیبى ندارد. درس که تمام شد با هم نماز جماعت ظهر را خواندیم و به منزل رفتیم. خانمم گفت: مهمان آورده اى؟ گفتم: بله، گفت : غیر از یک مقدار نان خشک و ماست هیچ چیز دیگرى نداریم.گفتم: خانم من هم پول ندارم که الان چیزى بگیریم.یک دستمال روى طاقچه بود، شش تومان و پنج ریال کسى امانت پیش من گذاشته بود که بعد از برگشتن از مکّه به او برگردانم، سفر حجّ هم تازه شروع شده بود، مقدارى از داخل آن دستمال پول برداشتم، مقدارى گوشت و تخم مرغ خریدم و به خانمم دادم تا بپزد و سر سفره بیاورد. لقمه اول ماست را خورد، لقمه دوم و سوم هم ماست خورد. گفتم : آقا تخم مرغ و گوشت یخ مى کند. گفت: نه آن مال پول امانت است، به درد شکم خودت مى خورد، من همین را مى خورم.نفس رحمانى! با خدا کار مى کند، دیدش، دید خدایى است به عالَم، عفّت بطن، عفت فَرْج، نفس وقتى رحمانى شود شهوت هم رحمانى مى شود