اَرْوَى دختر عبدالمطلب است ، وى پیر زنى است کمر خمیده و سال خورده که بى عصا راه رفتن برایش دشوار است .روزى وارد دربار سلطنتى معاویه شد ، همین که او را دید به او گفت : مرحبا به تو اى خاله! حالت چطور است ؟الحمد لله خوب است ولى از این که تو با بنى اعمام خود مخالفت ورزیده ، حق آنان را غصب کردى و خود را به ناحق رئیس مسلمین و زمامدار آنان خواندى به سختى ناراحتم .از آن روز که پیامبر از دنیا رفت ، طایفه تیم و عدى و طایفه امیه حق ما را غصب کردند و ما را از حقوق خود بازداشتند و از آن روز که شما بر تخت قدرت نشستید و ما را با این که سزاوارتر بودیم گوشه نشین ساختید ، رنج مى برم .مثال ما و شما چون قبطیان و پیروان فرعون شد و داستان على بن ابى طالب هم مانند هارون پس از موسى .در این میان عمرو بن عاص ـ که از شیرین کارهاى آن روزگار بود ـ به ارْوى اعتراض کرده ، گفت :اى پیره زن ! خفه شو ، حرف نزن ، خرفتِ احمقِ دیوانه . . . و چند کلمه دیگر که همه نشانه غضب و خشم او و نکوهش ارْوَى بود ، بر زبان جارى کرد .ولى این زن نه تنها خاموش نشد و نترسید ، بلکه بیشتر و محکم تر سخن گفته ، پاسخ او را چنین داد :اى زنا زاده ! تو چه مى گویى ؟ به تو چه مربوط است ؟ تو مادرت در مکه از زنان زناکار بود که با همه ، طرح معاشقه و دوستى ریخته بود و با همه با مبلغى بى نهایت اندک هم آغوش مى شد ، آنها را از خود کامروا مى نمود ، حالا به تو رسیده است که به من اعتراض کنى ؟ !تو کسى هستى که وقتى به دنیا آمدى شش نفر ادعاى پدرى نسبت به تو داشتند ، چون از مادرت پرسیدند گفت : این شش نفر همه با من نزدیکى کرده اند ، بر این اساس این نوزاد به هر کدام شبیه تر است از اوست ، مادرت را خودم دیدم که در روزهاى منى با هر جوان فاجر و روسپى گرى در مى آمیخت ! چون به عاص از دیگران شبیه تر بودى تو را به او ملحق ساختند و عمرو بن عاص گفتند .این زن همچنان هویت عمرو را بیشتر مشخص مى کرد که مروان سخن او را برید و گفت :پیر زن ! فضولى نکن ، خفه شو ، بى شعور ، چه سخنانى به زبان مى رانى ! حرف خودت را بزن !ارْوَى یا بهتر بگوییم این پرورده مکتب قرآن و رشد یافته در مدرسه اسلام ، این آزاد زن ، این افتخار زنان قدرتمند و با عفت اسلام ، لبه تیز تیغ سخن را متوجه او کرده ، گفت :تو نیز مانند پسر عاص سخن مى گویى ، اى کبود چشم ! اى سرخ مو ! اى کوتوله ! اى کسى که اندام نامتناسب دارى و از هر جهت به غلام حارث بن کلده شبیه ترى تا به حکم ، زیرا او نیز کبود چشم و سرخ مو و کوتاه قد و بد شکل بود ، تو را چه رسد در کار دیگران دخالت کنى و فضولى نمایى ؟ !من تو را مى شناسم تو هیچ شباهت به پدر خود که ادعاى پدرى بر تو را دارد ندارى ، من پدرت را مى شناسم که داراى چنین و چنان اوصافى بود که تو یا آن اوصاف را ندارى و یا این که ضد آن صفات در تو وجود دارد ، پس بجاى این که به من اعتراض کنى ، نخست برو از مادرت بپرس ببین پدرت که بوده است ، تو را چه کار به کار من ؟ !
سپس روى به معاویه کرده ، و گفت :اى معاویه ! به خدا سوگند تو باعث شدى که اینان بر شوون مردم مسلط شوند و جرات پیدا کنند ، تنها تو هستى که ریسمان به دست آنان دادى تا به خود اجازه دهند با من چنین سخن بگویند .معاویه با احترام از او دلجویى کرده ، گفت :خدا از گذشته ها گذشته ، اکنون نیازى که دارى بخواه !اروى گفت : من به تو نیازى ندارم ، آنگاه برخاست و از مجلس بیرون رفت .معاویه خطاب به عمرو عاص و مروان کرده ، گفت : تف بر شما ! شما سبب شدید که من امروز این سخنان را بشنوم ; پس از آن بى درنگ کسى را فرستاد ، اروى را برگرداندند و گفت : حاجت خود را بخواه تا برآورم ،ارْوَى گفت : به شش هزار دینار نیاز دارم ، معاویه گفت : براى چه مى خواهى ؟گفت : دو هزار دینار مى خواهم که کاریزى احداث کنم تا بى نوایان بنى الحارث از آن ارتزاق نمایند ، دو هزار دینار مى خواهم با آن جوانان تهیدست از بنى الحارث را زن دهم ، دو هزار دینار دیگر را مى خواهم تا براى رفع بعضى گرفتارى ها به کار برم .معاویه گفت : شش هزار دینار به او بپردازید ، آنگاه که اروى خواست از کاخ او بیرون آید ، معاویه گفت :این من بودم که دستور دادم تا این وجه را به تو بدهند ، اگر على بن ابى طالب به جاى من بود با این که پسر عمویت هست ، تو را بى نصیب برمى گرداند .
ارْوَى از شنیدن این سخن به سختى ناراحت شد و رنگش برافروخته گشت و با ناراحتى هر چه بیشتر گریست و گفت :از على حرف زدى و مرا به یاد او انداختى ، مرا به یاد او و عدالت هایش به یاد مردانگى هاى او و . . . .سپس قصیده مفصلى در بیان فضایل و مکارم على بیان کرد و او را بر همه برترى داد و معاویه را بیش از پیش سیه روى نمود و برگشت.