ابن سيرين مردى بزّاز بود ، مى گويد : در بازار شام در مغازه خود براى فروش پارچه نشسته بودم ، زنى جوان وارد مغازه شد در حالى كه حجاب كامل اسلامى را رعايت كرده بود !
از من درخواست چند نوع پارچه كرد ، آنچه مى خواست به او عرضه كردم ، گفت : پسر سيرين ! اين بار پارچه سنگين است و مرا طاقت حمل آن به منزل نيست ، شما اين بار را به خانه من بياور و در آنجا قيمتش را از من بستان .
من بى خبر از نقشه شومى كه او براى من كشيده ، بار پارچه را به دوش گذاشته و به دنبال او روان شدم ، چون وارد دالان خانه گشتم درب را قفل زد و حجاب از روى و موى برداشت و در برابر من كمال طنازى و عشوه گرى آغاز نمود ، تازه بيدار شدم كه به دام خطرناكى گرفتار آمده ام ، بدون اين كه خود را ببازم ، همراهش به اطاق رفتم ، او را خام كردم ، سپس محل قضاى حاجت را از او پرسيدم ، گفت : گوشه حيات است ، به محل قضاى حاجت رفتم ، در آنجا از افتادن به خطر زنا به حضرت دوست ناليدم ، آن گاه تمام هيكل و لباسم را به نجاست آلوده كردم و با همان منظره نفرت آور بيرون آمدم .
چون زن جوان مرا به اين حال ديد سخت عصبانى شد و انواع ناسزاها را نثار من كرد .
سپس درب خانه را گشود و مرا از خانه بيرون كرد ، به منزل خود رفتم ، لباس هايم را عوض كردم و بدن را از آلودگى شستم ، عنايت خدا به خاطر ورعى كه به خرج دادم هم چنان كه به خاطر ورع يوسف ، شامل حال يوسف شد شامل حالم شد و از آن پس در غيب به روى دلم باز شد و علم تعبير خواب به من مرحمت شده و بخشيده شد .
منبع : برگرفته از کتاب حکایت عبرت آموز استاد حسین انصاریان