گروهى راهزن در بیابان دنبال مسافر مى گشتند تا او را غارت کنند ، ناگهان مسافرى دیدند ، به جانب او تاختند و گفتند : هرچه دارى به ما بده ، گفت : تمام دارایى من هشتاد دینار است که چهل دینار آن را بدهکارم ، با بقیه ى آن هم باید تامین معیشت کنم تا به وطن برسم .رییس راهزنان گفت : رهایش کنید ، پیداست آدم بدبختى است و پول جز آنچه که مى گوید ندارد .راهزنان در کمین مردم نشستند ، مسافر به محل مورد نظر رفت و بدهى خود را پرداخت و برگشت ، دوباره در میان راه دچار راهزنان شد ، گفتند : هرچه دارى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ تفسیر کشف الاسرار : 9 / 319 .
بده وگرنه تو را مى کشیم ، گفت : مرا هشتاد دینار بود ، چهل دینار بابت بدهى پرداختم ، بقیه اش براى مخارج زندگى مانده ، به دستور رییس راهزنان او را گشتند ، در جستجوى لباس و بار او جز چهل دینار ندیدند !رییس راهزنان گفت : حقیقتش را براى من بگو ، چگونه در برخورد با این همه خطر جز سخن به حقیقت نگفتى و از راستگویى امتناع ننمودى ؟گفت : در کودکى به مادرم وعده دادم در تمام عمرم سخن جز به راستى نگویم و دامن به دروغ آلوده نسازم !راهزنان قاه قاه خندیدند ولى رییس دزدان آه سردى کشید و گفت : عجبا ! تو به مادرت قول دادى دروغ نگویى و اینگونه پاى بند قولت هستى ، ولى من پاى بند قول خدا نباشم که از ما قول گرفته گناه نکنیم ، آنگاه فریاد زد : خدایا ! از این به بعد به قولم عمل مى کنم ; توبه ، توبه !