جابر جُعفى که از معتبرترین راویان مکتب اهل بیت است ، از رسول باکرامت اسلام روایت مى کند :سه مسافر به کوهى رسیدند که غارى در آن کوه قرار داشت ، به داخل غار رفتند و به عبادت حق نشستند ، سنگى بزرگ از بالاى کوه سرازیر شد و در
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ منهج الصادقین : 8 / 110 .
دهانه ى غار قرار گرفت به صورتى که راه بیرون آمدن آنان را بست !گفتند : والله راه نجات به روى ما بسته شد و ما را از ماندن در این غار چاره اى نیست جز ارایه ى راستى و صدق به پیشگاه حق یا عرضه ى عمل خالص یا به سلامت ماندن از گناه در گذشته ى عمر .یکى از آنها گفت : خداوندا ! تو مى دانى دنبال زنى صاحب جمال رفتم ، مال زیادى در اختیار او گذاشتم تا خود را در اختیار من گذاشت ، وقتى براى شهوترانى کنار او نشستم یاد عذاب جهنم کردم و بلافاصله از او جدا شدم . به خاطر بازگشت آن روزم به پیشگاه تو این بلا را دور کن . یک قسمت از سنگ کنار رفت . دیگرى گفت : خداوندا ! تعدادى کارگر براى زراعت آوردم هر کدام به نصف درهم ، غروب یکى از آنان گفت : من به اندازه ى دو نفر کار کردم یک درهم بده ، ندادم ، او هم قهر کرد و رفت . من به اندازه ى نصف درهم او در گوشه اى بذر پاشیدم ، محصول فراوانى به بار آورد . روزى آن کارگر به نزد من آمد و طلب خود را از من خواست ، من هجده هزار درهم از بابت قیمت آن محصول به او دادم . آن عمل را محض تو انجام دادم به خاطر آن ، مشکل ما را برطرف کن . قسمتى دیگر از سنگ از دهانه ى غار کنار رفت . سومى گفت : الهى ! براى پدر و مادرم ظرف شیرى بردم ، خواب بودند ، ترسیدم ظرف را زمین بگذارم از خواب بیدار شوند ، از طرفى دلم نیامد آنان را بیدار کنم ، ظرف را در دستم نگاه داشتم تا بیدار شدند . تو این عمل را از من خبر دارى ، در آن حال تمام سنگ از دهانه ى غار به طرفى افتاد و هر سه نجات پیدا کردند(1) .