در زمان یکى از اولیاى حق، مردى بود که عمرش را به بطالت وهوسرانى ولهو و لعب گذرانده بود و براى آخرت آنچنان که باید ، اندوخته اى آماده نکرده بود .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ محجه البیضاء : 7 / 267 ، کتاب الخوف و الرجاء .
خوبان و نیکان ، پاکان و صالحان از او دورى جستند ، در حلقه ى نیک نامان راه نداشت ، نزدیک مرگ پرونده ى خود را ملاحظه کرد ، گذشته ى عمر را به بازبینى کشید ، رقم امیدى در آن نیافت ، باغ عمل شاخى براى دست آویز نداشت ، گلستان اخلاق گلى براى زنده کردن مشام جان نشان نمى داد ، از عمق دل آهى کشید و بر چهره ى تاریک اشکى چکید و به عنوان توبه و عذرخواهى از حریم مبارک دوست ، عرضه داشت :یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ اِرْحَم مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ .پس از مرگ ، اهل شهر به مردنش شادى کردند و او را در بیرون شهر در خاکدانى انداخته ، خس و خاشاک به رویش ریختند !آن مرد الهى در خواب دید به او گفتند : او را غسل بده و کفن کن و در کنار اتقیا به خاک بسپار .عرضه داشت : او به بدکارى معروف بود ، چه چیز او را به نزد تو عزیز کرد و به دایره ى عفو و مغفرت رساند ؟ جواب شنید : خود را مفلس و تهیدست دید ، به درگاه ما نالید ، به او رحمت آوردیم . کدام غمگین از ما خلاصى خواست او را خلاص نکردیم ، کدام درد زده به ما نالید او را شفا ندادیم(1) ؟