شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) به شمار آورده است .طريحى در « منتخب » مى گويد : پيامبر اسلام با گروهى از ياران و اصحاب از راهى عبور مى كردند . جمعى از اطفال مشغول بازى بودند . پيامبر در آن ميان كودكى را گرفت و نزد خود نشانيد و ميان ديدگانش را پيوسته بوسه داد ، و نسبت به او كمال ملاطفت و مهربانى را روا داشت . ياران سبب اين همه لطف و محبت پيامبر را به آن كودك جويا شدند .حضرت فرمود : ديدم اين كودك همراه حسين قدم برمى داشت ، هرگاه حسين بر خاك راه عبور مى كرد او خاك زير قدم حسين را برمى داشت و به صورت خود مى ماليد ، به اين خاطر او را دوست دارم و مورد محبت قرار مى دهم ، امين وحى به من خبر داد كه اين كودك در حادثه كربلا خواهد بود و به يارى حسين من خواهد شتافت ! !و آن كودك به روايت « تحفة الحسينيه » حبيب بن مظاهر اسدى بود ، كه نشان مى دهد انسان از نظر معنويت و ارزش هاى باطنى مى تواند به جايى برسد كه امين وحى گزارش گر وضع مثبت او گردد .« رجال كشى » به سند خود از فضيل بن زبير روايت مى كند كه : روزى ميثم تمّار در حالى كه سوار بر مركب بود مورد استقبال حبيب قرار . گرفت هر دو با هم مشغول صحبت شدند .حبيب گفت : من مردى را مى نگرم كه جلوى پيشانى اش مو ندارد ، خربزه و خرما مى فروشد ، او را در خانه الزرق بر دار مى كشند و به پهلويش نيزه مى زنند . كنايه از اين كه : ميثم ! در آينده در راه عشق على با تو اينگونه رفتار خواهد شد .ميثم هم گفت : من مردى را مى نگرم كه داراى صورت سرخى است و از براى او دو گيسو است ، براى يارى پسر دختر پيامبر از كوفه خارج مى شود و به شهادت مى رسد و سر بريده اش را در كوفه مى گردانند !آنگاه از هم جدا شدند ، گروهى كه سخنان آن دو را شنيدند گفتند : مردمى دروغگوتر از اين دو نديديم . در اين حال رشيد هجرى به طلب آنان از راه رسيد و سراغشان را گرفت . گفتند : اينجا بودند و چنين و چنان گفتند . رشيد گفت : خدا برادرم ميثم را رحمت كند كه دنباله حديث را نگفت كه آورنده سر بريده حبيب عطايش از ديگران صد درهم بيشتر است .آن جماعت گفتند : اين از آن دو نفر دروغگوتر است .راوى مى گويد : به خدا سوگند روزگارى نگذشت كه ميثم را بر دار زدند ، و سر حبيب را به كوفه آوردند و آنچه هر دو خبر دادند واقع شد ! !كشى در « رجال » خود مى گويد : حبيب از هفتاد نفرى است كه حسين را يارى مى دادند و با كوه هاى آهن ملاقات كردند ، يعنى با سوارانى كه غرق آهن و فولاد بودند و به قصد كشتن حسين (عليه السلام)آمده بودند روبرو شدند . آنان با سينه ها و صورت هاى خود از تيرها و شمشيرها با كمال شجاعت استقبال كردند ، در حالى كه دشمن امانشان مى داد و با مال و ثروت به تطميع آنان دست مى يازيد ; ولى نه امان دشمن را پذيرفتند ، و نه به قبول مال و ثروت تن دادند ، و نه به وعده هاى دشمن رغبت نمودند . و مى گفتند : ما را در پيشگاه خدا در تنها گذاردن حسين (عليه السلام)عذرى نخواهد بود ، و اگر حسين (عليه السلام) را واگذاريم تا كشته شود و ما زنده بمانيم به رسول خدا در قيامت چه جواب دهيم ، به خدا سوگند تا مژگان چشم ما حركت مى كند دست از يارى حسين (عليه السلام) برنداريم . سپس جهاد كردند تا همگى شهيد شدند .كشى مى گويد : چون حبيب از خيمه بيرون شد شادان و خندان بود . برير كه سيد قاريان قرآن بود گفت : اى حبيب ! اين زمان ساعت خنده زدن نيست . حبيب گفت : كدام وقت سزاوارتر از اين زمان به خوشحالى و خنده است ؟ به خدا سوگند ميان ما و معانقه حور همين است كه اين كافران بر ما حمله كنند .آيت اللّه سيد محسن جبل عاملى در « اعيان الشيعه » در جلد بيستم در ترجمه حبيب مى گويد : او حافظ همه قرآن بود ، و هر شب پس از نماز عشا تا طلوع فجر يك ختم قرآن داشت ! !حبيب در جنگ جمل و صفين و نهروان در ركاب اميرمؤمنان (عليه السلام)حاضر بود . و او را از خواص اصحاب آن حضرت و از حاملان علوم و اسرار شاه ولايت و اصفياى آن حضرت شمرده اند .حضرت حسين (عليه السلام) هنگامى كه وارد كربلا شد ، نامه اى به اهل كوفه به طور عام و نامه اى ويژه به اين مضمون براى حبيب بن مظاهر نوشت :بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم مِنْ الحُسَيْنِ بْنِ عَلي اِلىَ الرَّجُل الفَقيه حَبيبِ بْنِ مَظَاهِرِ الأسَدي ، أمّا بَعْد فَقَدْ نَزَلْنا كَرْبَلاَ وَاَنْتَ تَعْلَمْ قرَابَتي مِنْ رَسُولِ اللّهِ فَاِنْ اَرَدْتَ نُصرَتَنا فَاقْدِمْ اِلَيْنَا عَاجِلاً .بنام خداى بخشاينده مهرگستر . از حسين بن على به آن مرد فقيه فهيم حبيب بن مظاهر اسدى ، ما در كربلا اقامت گرفته ايم ، تو نزديكى مرا به رسول خدا مى دانى ، اگر قصد يارى ما را دارى به سرعت به سوى ما بشتاب .حبيب پس از خواندن نامه با عبور از مقدماتى كه بيشتر جنبه حفظ اسرار و تقواى سياسى داشت به همسرش گفت : مطمئن باش كه اين محاسن سپيدم را در يارى و نصرت حسين به خون گلويم رنگين خواهم كرد . سپس از خانه بيرون شد كه راه فرار از كوفه را به دور از چشم دشمن ارزيابى كند . در مسير راه با مسلم بن عوسجه مصادف شد كه مى خواهد از مغازه عطارى جهت خضاب محاسن خود حنا بخرد .حبيب گفت : اى مسلم ! مگر خبر ندارى كه مولايمان حسين (عليه السلام)به سرزمين كربلا وارد شده بيا به يارى او بشتابيم . مسلم بن عوسجه بى درنگ مهياى خارج شدن از كوفه شد !حبيب غلام خود را طلبيد و اسبش را به او سپرد و گفت : اين اسلحه را زير لباس خود پنهان دار و از فلان راه عبور كن و در فلان منطقه منتظر من باشد ، و اگر كسى از تو احوال پرسيد بگو : بر سر فلان مزرعه مى روم .غلام به فرمان حبيب عمل كرد . سپس حبيب خود را از راه و بى راه به طور ناشناس به غلام رسانيد . شنيد غلام با آن اسب به اين گونه سخن مى گويد : اى اسب ! اگر آقايم حبيب نيامد من خود بر تو سوار مى شوم و براى يارى حسين (عليه السلام)به كربلا مى روم .اين سخن دل حبيب را لرزانيد و سيلاب اشك از ديدگانش جارى كرد و گفت : يا اباعبداللّه ! پدر و مادرم فدايت كنيززادگان براى تو غيرت به خرج مى دهند واى بر آزادگان كه دست از يارى تو باز دارند !سپس سوار بر اسب شد و به غلام گفت : تو در راه خدا آزادى به هر كجا كه مى خواهى برو . غلام روى دست و پاى حبيب افتاد و گفت : اى سيد من ! مرا از اين فيض محروم مكن ، مرا هم همراه خود ببر كه دوست دارم جانم را فداى حسين كنم !حبيب درخواست او را پذيرفت و با غلام روانه كربلا شد .ياران حسين به استقبال حبيب شتافتند . زينب كبرى پرسيد : چه خبر است كه ياران به هم برآمده اند ؟ گفتند : حبيب بن مظاهر به يارى شما آمده است . حضرت فرمود : سلام مرا به حبيب برسانيد .چون سلام زينب كبرى را به حبيب رسانيدند ، حبيب كفى از خاك برگرفت و بر فرق خود پاشيد و گفت : من كيستم كه دختر كبراى امير عرب به من سلام رساند ! !از برنامه هاى بسيار مهم حبيب ، درخواست وصيت در آخرين لحظات عمر مسلم بن عوسجه از مسلم بود :هنگامى كه حبيب با حضرت حسين (عليه السلام) بر سر مسلم بن عوسجه آمدند ، او را رمقى در بدن بود ، حبيب خطاب به مسلم گفت : اى مسلم ! بر من سخت است كه تو را اينگونه آغشته در خون ببينم ، تو را به بهشت بشارت باد .مسلم با صدايى ضعيف گفت :بَشَّرَكَ اللّه بِخَيْر .خدا تو را به خير مژده دهد .حبيب گفت : اگر نبود كه ساعت ديگر به تو ملحق مى شوم يقيناً دوست داشتم كه اگر وصيتى دارى با من در ميان بگذارى ! كه من با جان و دل در انجام آن كوشش لازم نمايم .مسلم به سوى امام اشاره كرد و گفت : وصيت من با تو اين است كه از يارى اين غريب دست باز ندارى !حبيب گفت : به پروردگار كعبه جز اين عمل نكنم و ديده ات را به اجراى اين وصيت روشن سازم .و در كتاب « مهيج الاحزان » گويد : هنگامى كه حبيب آماده شهادت شد ، حضرت حسين (عليه السلام) به او فرمود : تو از جد و پدرم يادگارى ، پيرى تو را دريافته ، چگونه راضى شوم به ميدان بروى ؟حبيب گريست و گفت : مى خواهم نزد جدت روسپيد باشم و پدر و برادرت مرا از يارى كنندگان شما به حساب آورند .در « مقتل » ابو مخنف آمده :لمّا قُتِلَ حبيب بَانَ الاِنْكِسَار فِي وَجهِ الْحُسَيْن وَقَالَ : لِلّهِ درك يَا حَبيب لَقَدْ كُنْتَ فَاضِلاً تَخْتِمُ الْقُرآنَ فِي لَيْلَة وَاحِدَة ! !هنگامى كه حبيب شهيد شد ، در چهره حضرت حسين (عليه السلام)شكستگى نمايان گشت ، و گفت : حبيب خدا تو را پاداش نيك دهد ، تو مرد دانشمند و بافضلى بودى و در يك شب يك ختم قرآن مى نمودى !
برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان