قرعه ی جانبازی دشت بلا
بر بنی هاشم چو دوران زد صلا
شد برون از خیمه میر کارزار
ناصر دین ماه برج افتخار
آن علم دار شهنشاه شهید
پور حیدر نام عباس رشید
شد حضور خسرو مالک رقاب
شرمگین از نور رویش آفتاب
بر کف از آه شرر بارش علم
همچو خور کافتد کنار صبحدم
گفت شاها برق آه تشنگان
سوخت از من در حریمت جسم و جان
ناله ی لب تشنگان دل فگار
بر زده بر خرمن عمرم شرار
تنگ شد از زندگانی این دلم
در قفس ماندن چه باشد حاصلم
اذن جانبازی ده این دلگیر را
تا بکی زنجیر باید شیر را
بر گرفتش در بر و بگریست شاه
آنچنان کش سوخت یکسر مهر و ماه
گفت این میر علمدارم، کنون
خصم شاد آمد، علم تا شد نگون
لابه ها بنمود با چشم پر آب
تا گرفته اذن رزم آنجناب
پس گرفت و داد با افغان و آه
بوسه بر پا و علم برداشت شاه
خواست چون گردد سوار آن شهریار
شد برون از خیمه طفلی اشکبار
از عطش لعل لب آن مه سیر
بود از تف هوا خشکیده تر
مشک خالی در بر آن ماهوش
گفت ای عم سوختم هان از عطش
داد مشک و خواست ز آنشه آبرا
زد شرر بر جان و بردش تابرا
برگرفته مشک و پا زد بر رکاب
تاخت سوی آب آن شه با شتاب
ریخت از صمصامش اندر دشت کین
مرد و مرکب از یساور و از یمین
راند مرکب آنچنان در شط آب
شد هراسان آب و بوسیدش رکاب
بی محابا از عطش پر کرد کف
جرعه ای آب آن مه برج شرف
خواست تا نوشد بخود آمد ز تاب
گفت با خود تشنه شه، نوشی تو آب
ریخت روی آب، آب آن تاجدار
گفت آب از دامنم رو، دست دار
خشک لعل شاه در دشت بلا
آب نوشی آب کو شرط وفا
دور شو ای آب از لعل لبم
ترسم این دریا بسوزد از تفم
شد برون از آب با مشکی پر آب
خشک لب از آب زد بیرون رکاب
هر طرف رو کرد بر وی پس عدو
حمله ور ناگه شدند از چار سو
بر کشید آنگاه تیغ آبدار
آخت بر قلب یمین و بر یسار
زد ملک کوس جلالش آشکار
شد عیان ضرغام دین در کارزار
ظالمی پس آخت تیغ از ظلم و کین
شد جدا ز آن تشنه لب دست از یمین
گفت هان ای دست رفتی شاد باش
خوب رستی از گرو آزاد باش
لیک از یک دست کی آید صدا
رو که آید دست دیگر از قفا
یارگر ساقی است، می آن می که هست
دست سهل است و نه سر باید نه دست
بهر عاشق دست و سر را نیست سود
باختم بر خوان عشقش آنچه بود
طایر عشقم به دستم نیست کار
شهپری خواهم ز تیر ای روزگار
تا که اندر قاف وحدت پر زنم
عالمی را پشت پا بر سر زنم
چون جدا شد دست پاکش از یمین
تیغ بگرفت از یسار آن مه جبین
آخت بر آن قوم تیغ شعله بار
الامان گشتی بلند از هر کنار
برق تیغش شعله ور از چارسو
چار ارکان شش جهت لرزان از او
ظالمی بنواخت تیغ آب دار
شد جدا دست چپش در کارزار
چون دو دستش گشت از پیکر جدا
گفت رو ای دست کایم از قفا
شاد رو ای دست بی تو دلخوشم
طایر قدسم ز عشقش سرخوشم
چون دو دستش شد جدا در دشت کین
مشک بر دندان گرفت از صدر زین
خم نمود اندام بر مشک آنجناب
تا نگیرد تیر بر آن مشک آب
چون هلالی بر ثریا شد قرین
ناگهان بدرید مشک از تیر کین
گشت تا نومید چون آن شه ز آب
خواست تا سازد تهی پا از رکاب
ناگهان پیکان بچشمانش رسید
خون ز مژگان فلک بر وی چکید
پس عمود آهنین بر فرق شاه
ظالمی بنواخت در آن رزمگاه
شد نگون از صدر زین بر روی خاک
گفت ادرکنی اخی روحی فداک
این صدا شد آشنا بر گوش شاه
زعفرانی شد رخش با اشک و آه
ناگهان از خیمه ی آن شهریار
عصمت حق شد برون خورشیدوار
گفت خواهر رفت عباسم ز دست
قامتم آخر ز مرگ وی شکست
خواهرا بعد از برادر مشرکین
میزنند اندر حرم آتش ز کین
عابد بیمار میگردد اسیر
در غل و زنجیر این قوم شریر
آنکه از بیمش نشد دشمن به خواب
رفت و آسودند هان از اضطراب
پس شتابان شاه شد در دشت کین
دید عباسش بخون گشته عجین
از سنان و چوب و سنگ و تیر و تیغ
پیکرش صد پاره، گفتا ای دریغ
بر کمر بگرفت دست آن تاجدار
گفت پشتم را شکستی، روزگار
بر رخش بنهاد رخ با اشک و آه
برق آهش سوخت یکسر مهر و ماه
گفت جانا خوش بیاسودی بخواب
خواهرانت در حرم در اضطراب
ای برادر خیز، جای خواب نیست
در اسیری خواهرانرا تاب نیست
خیز و بنگر در غمت خیل عدو
حمله ور بر من شدند از چارسو
چون شد آندستی که اندر کارزار
بد قرین با دست شیر کردکار
آن سلیل شیر حق لب برگشود
راز دل با شاه بی لشکر نمود
گفت شاها خون ز چشمم بازدار
تا شوم روی ترا آیینه دار
در نثار مقدمت ای دین پناه
این سر و جان لیک باشم عذرخواه
«هاشمی» خاموش عالم شد تباه
برق آهت سوخت یکسر مهر و ماه
منبع : راسخون