آورده اند كه ذوالنون چيزى گفته: برف سنگينى در فصل سرما در مصر به زمين نشست، براى كارى لازم از شهر بيرون رفتم، از شهرك دور شدم همسايه خود را كه گبر مسلك بود و بر آيين آتش پرستان، ديدم؛ از او پرسيدم كه به چه كارى در اين موقعيت به بيرون آمده است؟ گفت:
ديدم برف سنگينى به زمين نشسته، پرندگان و ديگر جانداران بيابان از تأمين آذوقه در مضيقه و تنگى هستند و چه بسا گرسنه بمانند، كيسه اى ارزن به بيابان آورده ام، مى خواهم بر روى برف ها بپاشم تا اين گرسنگان نيازمند از آن بهره مند شوند، گفتم: عمل تو را قبول نمى كنند، گفت:
قبول نمى كنند آيا آن را هم نمى بينند؟! از پاسخ به وى بازماندم.
سال بعد در حال طواف بودم كه دستى به شانه ام رسيد، برگشتم آن گبر مسلك را ديدم كه مسلمان شده، در حال طواف است! به من گفت:
ديدند و پسنديدند،منبع : پایگاه عرفان