از مرحوم حاج ملّا آقاجان زنجانى متخلص به مجنون نقل شده است كه براى تبليغ راهى منطقهاى شدم، اول مغرب به مركز يك بخش نسبتاً پر جمعيت رسيدم، جهت اداى نماز به مسجد رفتم، پس از نماز با اجازه امام جماعت بر عرشه منبر نشستم، در هنگام ذكر مصيبت، خود و همه مستمعان غرق در گريه بوديم ولى امام جماعت از گريه ساكت بود و اين سكوت براى من مايه تعجب و شگفتى شد، پس از منبر كنارش نشستم و پس از گفتگويى مختصر مرا به خانهاش دعوت كرد.
در خانه از محضرش اجازه خواستم سبب سكوتش را هنگام ذكر مصيبت بپرسم، خيلى آرام در پاسخ من گفت: كسيكه بايد مرا بگرياند تو نيستى! در هر صورت چون غذايى در خانه نبود من و خانوادهاش گرسنه سر به بالين خواب گذاشتيم.
پس از نماز صبح و تعقيبات نماز فرزندش آمد و گفت: بابا! بسيار گرسنه هستيم، پاسخ داد: مىدانم، چند جلد از كتابهايم را نزد نانوا ببر گرو بگذار و نانى چند بگير و به خانه بياور، او هم چند جلد كتاب برداشت و به سوى نانوايى رفت تا نانى چند فراهم كند.
من به محضر او كه بسيار آرام و با شخصيت مىنمود گفتم:
نمىدانستم شما هم خيلى گرفتار هستيد، او هم آرام به من نگريست و گفت: من هم نمىدانستم شما آدم نيستى! مگر نداشتن نان و محروميت از امور مادى گرفتارى است؟! انسان اگر از كرائم انسانى برخوردار باشد و در عرصه مقامات معنوى زندگى كند اين امور را هرگز گرفتارى و بلا نمىبيند.
يكى درد و يكى درمان پسندد
يكى وصل و يكى هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
آرى؛
تكلّف گر نباشد خوش توان زيست
تعلّق گر نباشد خوش توان مرد
مىگويند: آن امام جماعت كه در همان بخش از دنيا رفت، نيم ساعت پيش از مرگش به وسيله همسايگانش در حرم مطهر اميرالمؤمنين عليه السلام ديده شده بود!!
منبع : پایگاه عرفان