فارسی
پنجشنبه 08 آذر 1403 - الخميس 25 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

حكايتى عجيب از اهل باطن‏

 

خدا مرحوم آيت اللّه العظمى حاج آقا رحيم ارباب را رحمت كند. من خدمت ايشان رسيدم. يك بار كه خيلى سرحال بود فرمود: در اصفهان استادى داشتم به نام بديع. (از ايشان خيلى تعريف مى كرد). آن وقت من حدود بيست سالم بود (جريان مربوط به صد سال قبل است). يك روز، به اتفاق مرحوم آيت اللّه العظمى بروجردى و آقا شيخ مرتضى طالقانى، كه آن زمان با هم همدرس بوديم، در محضر جناب بديع نشسته بوديم و ايشان حكايت عجيبى را براى ما تعريف كردند.

مرحوم بديع فرمودند: زمانى كه من در اصفهان طلبه بودم، استادى داشتم به نام حاج ميرزا حسن نائينى كه شنيده بودم صاحب ديد باطن است.

يك بار كه با ايشان تنها بودم، گفتم: آقا، از آن چيزها كه مى دانيد و به كسى نمى گوييد يك كلمه به ما مرحمت كنيد! گفت: خودت مى گويى از آن ها كه مى دانى و به كسى نمى گويى! خب، تو هم يكى از آن افراد هستى كه به تو هم نبايد بگويم. گفتم: چشم استاد! و رفتم.

در اين جا، حاج آقا رحيم چه نفس هايى مى كشيد، معلوم بود كه باطن دارد مى جوشد. ايشان ادامه داد: استادم بديع مى گفت: مرحوم نائينى را رها نكردم و آن قدر رفتم تا استاد را خسته كردم. گفتم: استاد، من شما را رها نمى كنم تا يك كلمه از آن ها كه مى دانيد و به كسى نمى گوييد به من بفرماييد! گفت: باشد، اما تو تحمل آن را ندارى! به من هم كه دادند، اول تحملش را دادند، ضمن اين كه من از آن استفاده نمى كنم. بعد، يك خط نوشته به من داد كه در هيچ كتاب دعايى آن را نديده بودم. گفتم:

استاد، اين را چه زمانى بخوانم؟ در نماز شب، در سجده؟ گفت: نه، عصر پنج شنبه برو روبه روى تخت فولاد بايست و آن را بخوان.

دست هاى حاج آقا رحيم در اين جا مى لرزيد و لب ها و چانه ايشان مى لرزيد. فرمود: بديع براى ما تعريف كرد كه من عصر پنج شنبه به تخت فولاد رفتم. وقتى آن نوشته را خواندم، ديدم تمام تخت فولاد پر از سگ و خوك و خرس و حيوانات عجيب و غريب شد. دو سه تا آدم خيلى عصبانى هم در ميان آن ها بودند. مدتى بعد، يكى از آن ها كه به شكل آدم بود جلو آمد و گفت: بديع، با ما چه كار داشتى؟

من همان جا غش كردم. نمى دانم چقدر در حالت غش بودم، ولى وقتى بيدار شدم، ديگر توان راه رفتن نداشتم. به زحمت آمدم اصفهان و فردا نزد استاد رفتم و سلام كردم. به من گفت: من كه گفتم تو طاقت ندارى.

بيخود رفتى و ديدى آن ها كه در دنيا عوضى بودند آن طرف چه شكلى هستند. حالا، همين مقدار تو را بس، تا مواظب باشى و مانند آنان نشوى.

 

 

 


منبع : پايگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

افشاگرى شجاعانه طِرِمّاح عليه باطل‏
حکایتی از ابوالفتوح رازی
تخفیف عذاب بخاطر دل سوزی به اقوامش!
داستان شگفت‏انگيز حاتم اصمّ‏
تائب ، اهل بهشت است
داستان شگفت‏‌انگيز حاتم اصم‏
جوان پرهیزکار و بیدار
توبه جوانی که خیاط زنانه بود
حضرت موسى عليه‏السلام و نماز
دو كرامت از جابر جعفى

بیشترین بازدید این مجموعه

تائب ، اهل بهشت است
طلبه‌ای که به لوسترهای حرم امیرالمؤمنین(ع) ...
حكايت گرگان و كرمان‏
حكايتى از اميرالمؤمنين (ع)
داستانى عجيب از برزخ مردگان‏
گردنبند با برکت حضرت زهرا(س)
كريمى كريم‏تر از خدا نيست‏
حکایت خدمت به پدر و مادر
توبه جوانی که خیاط زنانه بود
تواضع امام حسین(ع) در برابر كارگران

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^