فارسی
دوشنبه 01 مرداد 1403 - الاثنين 14 محرم 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

0
نفر 0

توبه آغوش رحمت - بحث چھارم - قسمت سوم (متن کامل +عناوین)

 

آه ثمربخش تائب

در زمان يكى از اولياى حق، مردى بود كه عمرش را به بطالت وهوسرانى ولهو و لعب گذرانده بود و براى آخرت آنچنان كه بايد، اندوخته اى آماده نكرده بود.

خوبان و نيكان، پاكان و صالحان از او دورى جستند، در حلقه ى نيك نامان راه نداشت، نزديك مرگ پرونده ى خود را ملاحظه كرد، گذشته ى عمر را به بازبينى كشيد، رقم اميدى در آن نيافت، باغ عمل شاخى براى دست آويز نداشت، گلستان اخلاق گلى براى زنده كردن مشام جان نشان نمى داد، از عمق دل آهى كشيد و بر چهره ى تاريك اشكى چكيد و به عنوان توبه و عذرخواهى از حريم مبارك دوست، عرضه داشت:

يا مَنْ لَهُ الدُّنْيا وَالآخِرَةُ ارْحَم مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنْيا وَالآخِرَةُ.

پس از مرگ، اهل شهر به مردنش شادى كردند و او را در بيرون شهر در خاكدانى انداخته، خس و خاشاك به رويش ريختند!

آن مرد الهى در خواب ديد به او گفتند: او را غسل بده و كفن كن و در كنار اتقيا به خاك بسپار.

عرضه داشت: او به بدكارى معروف بود، چه چيز او را به نزد تو عزيز كرد و به دايره ى عفو و مغفرت رساند؟ جواب شنيد: خود را مفلس و تهيدست ديد، به درگاه ما ناليد، به او رحمت آورديم. كدام غمگين از ما خلاصى خواست او را خلاص نكرديم، كدام درد زده به ما ناليد او را شفا نداديم «1»؟

 

قسمتى از مشكل با ارايه ى توبه برطرف شد

جابر جُعفى كه از معتبرترين راويان مكتب اهل بيت است، از رسول باكرامت اسلام روايت مى كند:

سه مسافر به كوهى رسيدند كه غارى در آن كوه قرار داشت، به داخل غار رفتند و به عبادت حق نشستند، سنگى بزرگ از بالاى كوه سرازير شد و در

______________________________
(1)- منهج الصادقين: 8/ 110.

دهانه ى غار قرار گرفت به صورتى كه راه بيرون آمدن آنان را بست!

گفتند: واللَّه راه نجات به روى ما بسته شد و ما را از ماندن در اين غار چاره اى نيست جز ارايه ى راستى و صدق به پيشگاه حق يا عرضه ى عمل خالص يا به سلامت ماندن از گناه در گذشته ى عمر.

يكى از آنها گفت: خداوندا! تو مى دانى دنبال زنى صاحب جمال رفتم، مال زيادى در اختيار او گذاشتم تا خود را در اختيار من گذاشت، وقتى براى شهوترانى كنار او نشستم ياد عذاب جهنم كردم و بلافاصله از او جدا شدم. به خاطر بازگشت آن روزم به پيشگاه تو اين بلا را دور كن. يك قسمت از سنگ كنار رفت. ديگرى گفت: خداوندا! تعدادى كارگر براى زراعت آوردم هر كدام به نصف درهم، غروب يكى از آنان گفت: من به اندازه ى دو نفر كار كردم يك درهم بده، ندادم، او هم قهر كرد و رفت. من به اندازه ى نصف درهم او در گوشه اى بذر پاشيدم، محصول فراوانى به بار آورد. روزى آن كارگر به نزد من آمد و طلب خود را از من خواست، من هجده هزار درهم از بابت قيمت آن محصول به او دادم. آن عمل را محض تو انجام دادم به خاطر آن، مشكل ما را برطرف كن. قسمتى ديگر از سنگ از دهانه ى غار كنار رفت. سومى گفت: الهى! براى پدر و مادرم ظرف شيرى بردم، خواب بودند، ترسيدم ظرف را زمين بگذارم از خواب بيدار شوند، از طرفى دلم نيامد آنان را بيدار كنم، ظرف را در دستم نگاه داشتم تا بيدار شدند. تو اين عمل را از من خبر دارى، در آن حال تمام سنگ از دهانه ى غار به طرفى افتاد و هر سه نجات پيدا كردند «1».

 

اخلاقى شگفت انگيز و عاقبتى عجيب

مترجم تفسير بسيار مهم الميزان، استاد بزرگوار حضرت آقاى سيد محمد باقر

______________________________
(1)- نور الثقلين: 3/ 249.

موسوى همدانى، در روز جمعه شانزدهم شوال 1413 ساعت 9 صبح در شهر قم حكايت زير را براى اين عبد ضعيف و خطاكار مسكين نقل كرد:

در منطقه ى گنداب همدان كه امروز جزء شهر شده، مردى بود شرور، عرق خور و دايم الخمر به نام على گندابى.

او در عين اينكه توجهى به واقعيات دينى نداشت و سر و كارش با اهل فسق و فجور بود، ولى برقى از بعضى از مسايل اخلاقى در وجودش درخشش داشت.

روزى در يكى از مناطق خوش آب و هواى شهر با يكى از دوستانش روى تخت قهوه خانه براى صرف چاى نشسته بود.

هيكل زيبا، بدن خوش اندام و چهره ى باز و بانشاط او جلب توجه مى كرد.

كلاه مخملى پرقيمتى كه به سر داشت بر زيبايى او افزوده بود، ناگهان كلاه را از سر برداشت و زير پاى خود قرار داد، رفيقش به او نهيب زد: با كلاه چه مى كنى؟ جواب داد: اندكى آرام باش و حوصله و صبر به خرج بده، پس از چند دقيقه كلاه را از زير پا درآورد و به سر گذاشت. سپس گفت: اى دوست من! زن جوان شوهردارى در حال عبور از كنار اين قهوه خانه بود، اگر مرا با اين كلاه و قيافه مى ديد شايد به نظرش مى آمد كه من از شوهرش زيبايى بيشترى دارم، در آن حال ممكن بود نسبت به شوهرش سردى دل پيش آيد: نخواستم با كلاهى كه به من جلوه ى بيشترى داده گرمى بين يك زن و شوهر به سردى بنشيند.

در همدان روضه خوان معروفى بود به نام شيخ حسن، مردى بود باتقوا، متدين، و مورد توجه. مى گويد: در ايام عاشورا در بعد از ظهرى به محله ى حصار در بيرون همدان براى روضه خوانى رفته بودم، كمى دير شد، وقتى به جانب شهر بازگشتم دروازه را بسته بودند، در زدم، صداى على گندابى را شنيدم كه مست و لا يعقل پشت در بود، فرياد زد: كيست؟ گفتم: شيخ حسن روضه خوان هستم، در را باز كرد و فرياد زد: تا الآن كجا بودى؟ گفتم: به محله ى حصار براى ذكر مصيبت حضرت سيد الشهدا عليه السلام رفته بودم، گفت: براى من هم روضه بخوان، گفتم: روضه مستمع و منبر مى خواهد، گفت: اينجا همه چيز هست، سپس به حال سجده رفت، گفت: پشت من منبر و خود من هم مستمع، بر پشت من بنشين و مصيبت قمر بنى هاشم بخوان!

از ترس چاره اى نديدم، بر پشت او نشستم، روضه خواندم، او گريه ى بسيار كرد، من هم به دنبال حال او حال عجيبى پيدا كردم، حالى كه در تمام عمرم به آن صورت حال نكرده بودم. با تمام شدن روضه ى من، مستى او هم تمام شد و انقلاب عجيبى در درون او پديد آمد!

پس از مدتى از بركت آن توسل، به مشاهد مشرفه ى عراق رفت، امامان بزرگوار را زيارت نمود، سپس رحل اقامت به نجف انداخت.

در آن زمان ميرزاى شيرازى صاحب فتواى معروف تحريم تنباكو در نجف بود، على گندابى جانماز خود را براى نماز پشت سر ميرزا قرار مى داد، مدتها در نماز جماعت آن مرد بزرگ شركت مى كرد.

شبى در بين نماز مغرب و عشاء به ميرزا خبر دادند فلان عالم بزرگ از دنيا رفته، دستور داد او را در دالان وصل به حرم دفن كنند، بلافاصله قبرى آماده شد، پس از سلام نماز عشا به ميرزا عرضه داشتند: آن عالم گويا مبتلا به سكته شده بود و به خواست حق از حال سكته درآمد، ناگهان على گندابى همانطور كه روى جانماز نشسته بود از دنيا رفت، ميرزا دستور داد على گندابى را در همان قبر دفن كردند!

 

توبه ى مرد نبّاش

معاذ بن جبل در حال گريه بر رسول خدا وارد شد، به حضرت سلام كرد و جواب شنيد، پيامبر عزيز به او فرمودند: سبب گريه ات چيست؟ عرضه داشت: جوانى خوش سيما كنار در مسجد ايستاده و هم چون مادر داغديده بر حال خود مى گريد، علاقه دارد شما را زيارت كند، فرمودند: او را به داخل مسجد راهنمايى كن. وارد مسجد شد، به رسول حق سلام كرد، حضرت سلامش را پاسخ دادند و فرمودند: جوان، سبب گريه ات چيست؟ عرضه داشت: چرا گريه نكنم در حالى كه مرتكب گناهانى شده ام كه خداوند اگر به بعضى از آنها مرا بگيرد به آتش جهنم دراندازد، عقيده ام اين است كه دچار عقاب گناهم خواهم شد و خداوند هرگز مرا نمى بخشد.

پيامبر فرمودند: آيا دچار شرك به خداوند بوده اى؟ گفت: از شرك به خداوند پناه مى برم، فرمودند: نفس محترمى را كشته اى؟ گفت: نه، فرمودند: خداوند گناهت را مى بخشد گرچه به اندازه ى كوههاى پابرجا باشد. گفت: گناه من از كوههاى پابرجا بزرگتر است، فرمودند: خداوند گناهت را مى بخشد اگرچه به اندازه ى زمين هاى هفتگانه و درياها و ريگ ها و اشجارش و همه ى آنچه در آن است باشد و بدون ترديد گناهت را مى بخشد اگرچه مانند آسمانها و ستارگانش و مانند عرش و كرسى باشد! عرضه داشت: از همه ى اينها بزرگتر است! پيامبر غضبناك به او نظر كرد و فرمودند: واى بر تو اى جوان! گناه تو بزرگتر است يا پروردگارت؟ جوان به سجده افتاد و گفت: پروردگارم منزه است، چيزى از او بزرگتر نيست يا رسول اللَّه، خداى من از هر عظيمى عظيم تر است، حضرت فرمودند: آيا گناه بزرگ را جز خداى بزرگ مى آمرزد؟ جوان گفت: نه به خدا قسم يا رسول اللَّه، سپس ساكت شد.

پيامبر به او فرمودند: واى بر تو اى جوان! آيا مرا از يكى از گناهانت خبر نمى دهى؟ گفت: چرا، من هفت سال قبرها را مى شكافتم، اموات را بيرون مى آوردم و كفن آنها را مى بردم!

دخترى از طايفه ى انصار از دنيا رفت، او را دفن كردند و برگشتند، به هنگام شب كنار قبرش رفتم، او را بيرون آورده و كفنش را برداشته و وى را عريان كنار قبر رها كردم، به وقت بازگشت شيطان مرا وسوسه كرد، او را در برابر ديده ى شهوتم جلوه داد، اين وسوسه نسبت به بدن و زيبايى او در سينه ى من ادامه پيدا كرد تا جايى كه عنان نفس از دست رفت، به جانب او برگشتم و كارى كه نبايد انجام بدهم از من سر زد!

گويى صدايى شنيدم كه گفت: اى جوان! واى بر تو از مالك روز قيامت! روزى كه مرا و تو را در پيشگاه او قرار مى دهند، مرا در ميان اموات عريان گذاشتى، از قبرم بيرون آوردى، كفنم را بردى و مرا به حالت جنابت واگذاشتى تا به اين صورت وارد محشر شوم، واى بر تو از آتش جهنم!

پيامبر فرياد زدند: از من دور شو اى فاسق، مى ترسم به آتش تو بسوزم! چه اندازه به آتش جهنم نزديكى؟!

از مسجد بيرون آمد، زاد و توشه اى تهيه كرد، به جانب كوههاى بيرون شهر رفت، در حالى كه لباسى خشن به تن داشت و دو دست خود را به گردن بسته بود، فرياد مى كرد: خداوندا! اين بنده ى تو بهلول است، دست بسته در برابر تو قرار دارد. پروردگارا! تو مرا مى شناسى، خطايم را مى دانى، من امروز از كاروان نادمان هستم، براى توبه نزد پيامبرت رفتم ولى مرا از خود راند و به ترس و وحشتم افزود، تو را به اسم و جلال و بزرگى سلطنتت قسم مى دهم كه نااميدم مفرما، اى آقاى من! دعايم را نابود مكن، از رحمتت مرا مأيوس منما. مناجات و دعا و گريه و زارى او چهل شبانه روز طول كشيد، درندگان و وحوش بيابان به گريه اش گريستند! چون به پايان چهل شبانه روز رسيد، دو دستش را به جانب حق برداشت و عرضه داشت: الهى! اگر دعايم را مستجاب و گناهم را بخشيده اى به پيامبرت خبر ده، اگر دعايم را مستجاب نكرده اى و گناهم را نبخشيده اى و قصد عقوبت مرا دارى، آتشى بفرست تا مرا بسوزاند، يا به عقوبتى مبتلايم كن تا هلاكم گرداند، در هر صورت مرا از رسوايى روز قيامت خلاص كن.

در اين هنگام اين آيه نازل شد:

«وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلى ما فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ» «1».

و كسانى كه هرگاه كار بدى از ايشان سر زند يا ستمى بر نفس خود كنند، خدا را به ياد آرند و براى گناهانشان درخواست مغفرت كنند، و كسى گناه بندگان را جز خدا نيامرزد، و اصرار به آنچه كه انجام دادند نورزند و حال اينكه به زشتى معصيت آگاهى دارند.

«أُولئِكَ جَزاؤُهُمْ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ نِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ» «2».

پاداش عمل ايشان مغفرت و بهشت هايى است كه از زير درختان آنها نهرها جارى است، در آن بهشت ها جاويد و ابدى هستند، و چه نيكوست پاداش عمل كنندگان به برنامه هاى الهى.

پس از نزول اين دو آيه پيامبر بيرون آمدند و در حالى كه لبخند به لب داشتند دو آيه را مى خواندند و مى فرمودند: چه كسى مرا به آن جوان تائب مى رساند؟

معاذ بن جبل گفت: يا رسول اللَّه! به ما خبر رسيده كه اين جوان در كوههاى بيرون مدينه است، رسول خدا با اصحابش تا كنار كوه رفتند، چون از او خبرى نيافتند، به طلب او به بالاى كوه صعود نمودند، او را بين دو سنگ ديدند، دو دستش را به گردن بسته، رويش از شدت تابش آفتاب سياه شده، پلك چشمش

______________________________
(1)- آل عمران (3): 135.

(2)- آل عمران (3): 136.

از كثرت گريه افتاده و مى گويد: آقاى من! خلقت مرا نيكو قرار دادى، صورتم را زيبا ساختى، نمى دانم نسبت به من چه اراده اى دارى، آيا مرا در آتش جهنم مى سوزانى يا در جوار رحمتت جاى مى دهى؟

پروردگارا! خداوندا! احسان تو به من بسيار رسيده، بر اين عبد ناچيز نعمت عنايت كردى، نمى دانم عاقبت كارم به كجا مى رسد، به بهشت هدايتم مى كنى يا به جهنم مى برى؟

خداوندا! گناهم از آسمانها و زمين، و از كرسى وسيع و عرش عظيمت بزرگتر است، نمى دانم گناهم را مى بخشى يا در قيامت به رسوايى و ننگم مى برى؟ دايم مى گفت و گريه مى كرد و خاك بر سر مى ريخت، حيوانات دورش را گرفته بودند، طيور بالاى سرش صف كشيده بودند و به گريه اش مى گريستند. رسول حق به او نزديك شد، دستش را از گردنش باز كرد، خاك از چهره اش پاك نمود، و فرمودند: اى بهلول! تو را بشارت باد كه آزاد شده ى خدا از آتش جهنمى، سپس رو به اصحاب كردند و فرمودند: به گونه اى كه بهلول به تدارك گناه برخاست، به تدارك گناه برخيزيد، سپس دو آيه را تلاوت فرمودند و بهلول را به بهشت بشارت داد «1».

 

توبه ى فضيل عياض

فضيل گرچه در ابتداى كار راهزن بود و همراه با نوچه هاى خود، راه را بر كاروانها و قافله هاى تجارتى مى بست و اموال آنان را به غارت مى برد، ولى داراى مروت و همتى بلند بود، اگر در قافله ها زنى وجود داشت، كالاى او را نمى برد و كسى كه سرمايه اش اندك بود، از سرقت مال او چشم مى پوشيد، و براى آنان كه مال و اموالشان را مى ربود، دستمايه اى ناچيز باقى مى گذاشت، در برابر عبادت

______________________________
(1)- امالى صدوق: 42، المجلس الحادى عشر، حديث 3؛ بحار الأنوار: 6/ 23، باب 20، حديث 26.

حق تكبر نداشت، از نماز و روزه غافل نبود، سبب توبه اش را چنين گفته اند:

عاشق زنى بود ولى به او دست نمى يافت، گاه به گاه نزديك ديوار خانه ى آن زن مى رفت و در هوس او گريه مى كرد و ناله مى زد، شبى قافله اى از آن ناحيه مى گذشت، در ميان كاروان يكى قرآن مى خواند، اين آيه به گوش فضيل رسيد:

«أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ» «1».

آيا براى آنان كه ايمان آورده اند وقت آن نرسيده كه دلهايشان براى ياد خدا خاشع شود؟

فضيل با شنيدن اين آيه از ديوار فرو افتاد و گفت: خداوندا! چرا وقت آن شده و بلكه از وقت هم گذشته، سراسيمه و متحير، گريان و نالان، شرمسار و بيقرار، روى به ويرانه نهاد. جماعتى از كاروانيان در ويرانه بودند، مى گفتند: بار كنيم و برويم، يكى گفت الآن وقت رفتن نيست كه فضيل سر راه است، او راه را بر ما مى بندد و اموالمان را به غارت مى برد، فضيل فرياد زد كه اى كاروانيان! بشارت باد شما را كه اين دزد خطرناك و اين راهزن آلوده توبه كرد!

او پس از توبه همه روز به دنبال صاحبان اموال غارت شده مى رفت و از آنان حلاليت مى طلبيد «2»، او بعد از مدتى از عارفان واقعى شد و به تربيت مردم برخاست و كلماتى حكيمانه از خود به يادگار گذاشت.

 

سه مسلمان تائب

زمانى كه مسأله ى جنگ تبوك پيش آمد، سه نفر از اصحاب پيامبر به نام كعب بن مالك و مرارة بن ربيع و هلال بن اميه، از همراه شدن با پيامبر و شركت در

______________________________
(1)- حديد (57): 16.

(2)- تذكرة الاولياء: 79.

جبهه ى حق عليه باطل امتناع كردند.

شركت نكردن آنان علتى جز سستى و عافيت خواهى و تنبلى نبود، ولى پس از حركت جبهه ى حق از مدينه، از اينكه همراه رسول الهى و مسلمانان به جنگ با دشمنان خدا نرفتند پشيمان شدند.

وقتى رسول خدا از عرصه ى تبوك به مدينه باز گشتند، هر سه نفر خدمت آن حضرت رسيدند و زبان به عذرخواهى و اظهار ندامت گشودند، ولى پيامبر يك كلمه جواب آنان را نداد و به تمام مسلمانان هم فرمان داد تا كسى با آنان حرف نزند.

كار به جايى رسيد كه همسران و فرزندان آنان به پيشگاه رسول خدا شتافتند، و از حضرت اجازه خواستند كه از آنها فاصله گرفته و جدا شوند!

حضرت اجازه ى جدايى و مفارقت ندادند، ولى فرمودند به آنان نزديك نشويد و از سخن گفتن با آنها خوددارى كنيد.

شهر مدينه بر آنان تنگ شد، در محاصره ى سختى افتادند، تا جايى كه مجبور شدند از اين بلاى بزرگ، و مسأله ى كمرشكن از مدينه فاصله بگيرند و به كوههاى اطراف مدينه پناهنده شوند.

علاوه بر آن همه مشكلات، پيشامد ديگرى كه ضربه ى سنگينى به آنان زد اين بود كه كعب مى گويد: در بازار مدينه با غم و اندوه نشسته بودم، شنيدم فردى مسيحى مرا مى خواهد، وقتى مرا شناخت، نامه اى از سلطان غسّان به من داد، سلطان نوشته بود: اگر پيامبر تو را از خود رانده به جانب ما حركت كن، آنچنان ناراحت شدم كه گفتم: خدايا، كار به جايى رسيده كه دشمنان اسلام در من به طمع افتاده اند!

در هر صورت اقوام آنان براى آنها غذا مى بردند ولى از سخن گفتن با آنها اكيداً خوددارى مى نمودند.

انتظار آنان از قبول توبه طولانى شد، از حريم رحمت حق آيه اى يا پيامى كه نشان دهنده ى قبولى توبه ى آنان باشد نرسيد، مطلبى به نظر يكى از آنان آمد كه به دو نفر ديگر گفت: برادران، اكنون كه تمام مردم حتى زنان و فرزندانمان با ما رابطه ى خود را بريده اند، بياييد ما سه نفر هم با يكديگر قطع رابطه كنيم شايد از جانب حق فرجى و گشايشى به كار ما برسد.

از يكديگر جدا شدند و هر يك به گوشه اى از كوه رفتند، به درگاه محبوب ناله زدند، به پيشگاهش اشك ندامت ريختند، سر به خاك تواضع گذاشتند، با قلبى شكسته طلب مغفرت نمودند تا پس از پنجاه روز توبه و انابه و سوز و گداز و راز و نياز اين آيه ى شريفه كه سند قبولى توبه ى آنان بود نازل شد «1»:

«وَ عَلَى الثَّلاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذا ضاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ وَ ضاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ» «2».

و نيز آن سه نفر كه از جنگ باز ماندند تا جايى كه زمين با همه ى وسعتش بر آنان تنگ شد و جايى در وجود خويش براى خود نمى يافتند، و دانستند كه پناهگاهى از خدا جز به سوى خدا نيست، در آن وقت خداوند مهربان آنان را مشمول رحمت خود ساخت و توبه ى آنان را قبول كرد كه خداوند توبه پذير و مهربان است.

 

توبه ى حرّ بن يزيد رياحى

حرّ بن يزيد در آغاز با حسين نبود، سرانجام با حسين شد، حر جوانمردى آزاده بود و به جمله ى بى معناى «المأمور معذور» ايمان نداشت، از فرمان

______________________________
(1)- تفسير صافى: 2/ 386 (ذيل آيه ى 118 سوره ى توبه).

(2)- توبه (9): 118.

ستمگران سرپيچيد و در برابر آنان قيام كرد، و پايدارى نشان داد تا به سر منزل شهادت رسيد.

حر از سران كوفه به شمار مى رفت و از افسران ارشد سپاه يزيد بود، خاندانش در ميان عرب، مردمى سرشناس و نامور بودند، امير كوفه از موقعيت وى استفاده كرده او را فرمانده ى هزار سوار ساخت و به سوى حسين فرستاد تا حضرتش را دستگير ساخته به كوفه بياورد.

گويند: وقتى حر حكم فرماندهى را گرفت و از قصر ابن زياد بيرون شد، سروشى چنين به گوشش رسيد: اى حر! مژده باد تو را به بهشت... برگشت و كسى را نديد، با خود گفت: اين چه مژده اى بود؟! كسى كه به جنگ حسين مى رود مژده ى بهشت ندارد!

حر مردى متفكر و سربازى انديشمند بود، كوركورانه فرمان مافوق را اطاعت نمى كرد، او كسى نبود كه براى حفظ منصب و يا رسيدن به مقام، از ايمان خود دست بردارد، گروهى از مردم هرچه بالاتر مى روند، فرمانبرتر و مطيع تر مى گردند، عقل خود را به دور مى اندازند، از ايمان خود دست برمى دارند، از تشخيص صحيح ناتوان مى شوند، مقام بالا هرچه را خوب بداند، خوب مى دانند و هرچه را بد شمارد، بد مى شمارند، آنها گمان مى كنند مقام بالا خطا نمى كند، اشتباه ندارد، هرچه مى گويد درست است، صحيح است، ولى حر از اينگونه مردم نبود، مى انديشيد، فكر مى كرد و با اطاعت كوركورانه سر و كار نداشت.

بامدادان روزى، هزار سوار به فرماندهى حر از شهر كوفه بيرون شدند، چندى بيابان عربستان را پيمودند تا روزى به وقت ظهر، در هواى داغ عربستان به حسين عليه السلام رسيدند.

حر تشنه بود، سوارانش تشنه بودند، اسبهايشان تشنه بودند، در آن سرزمين نيز آبى يافت نمى شد، پيشواى شهيدان مى توانست با سلاح عطش، حر و سپاهيانش را از پاى درآورد و نخستين پيروزى را بدون به كار بردن شمشير نصيب خود گرداند، ولى چنين نكرد، و به جاى دشمنى با دشمن نيكى كرد و جوانانش را فرمودند:

حر تشنه است سيرابش كنيد، سوارانش تشنه اند سيرابشان كنيد، اسبهايشان تشنه اند آنها را سيراب كنيد. جوانان اطاعت كردند، حر و سوارانش و اسبهاشان را سيراب كردند، پيشوا اين وضع را پيش بينى كرده بود و از منزل گذشته آبى فراوان همراه برداشته بود.

امام به مؤذن فرمودند: اقامه بگو، اقامه را گفت: امام حسين عليه السلام به حر فرمودند: آيا به همراه اصحاب خود نمازت را خواهى خواند؟ حر گفت: نه، بلكه نماز را با تو مى خوانم!

اين ادب از يك تن فرمانده ى نيرو مى نمايد كه قوه ى اراده ى او حيثيت افراد را در حيطه ى خود داشته، به هر حال با هزار گونه ملاحظات و حيثيات مبارزه مى بايد تا خود و هزار نفر را به اينگونه تواضع بتوان واداشت.

اين ادب بارقه اى است از توفيق، منشأ توفيق نيز خواهد شد، چيرگى بر نفس توانايى هايى تازه به تازه به او خواهد داد و به اندازه اى او را نيرومند مى دارد كه هنگامى كه در بحران انقلاب است و سى هزار برابر قوه ى خود را بر زبر خود و در مافوق خود مى بيند، توانا باشد حيثيت خود را نبازد و توانايى اراده، چيره بر قواى خارج و ثقل و فشار آنها گردد.

گويى در وجود حر دو حوزه، يكى از قدرت ادب و ديگرى از توانايى قوه فراهم است كه هر يك جامع جهان خود و هريك به تنهايى صاحب خود را مجتمع و خداوندگار آن جهان مى كند و از اجتماع مجموع، محيطى قهار و زورمند به نظر مى آيد.

اين اولين برنامه ى نورانى و ايمانى حر بن يزيد رياحى بود كه با امام نماز گذاشت و اين نماز آن هم از چنين فرماندهى، دهن كجى عجيبى به دولت متبوعش بود.

اما نماز كوفيانى كه تحت فرماندهى حر بودند از تضادهاى مردم كوفه است!

از طرفى با حسين نماز مى گزارند و جداگانه نماز نمى خوانند، و پيشوايى حضرتش را اعتراف دارند، و از طرفى فرمانبر يزيد مى شوند و آماده ى كشتن حسين!

نماز عصر را نيز كوفيان با حسين خواندند، نماز نشانه ى مسلمانى و پيروى از پيامبر اسلام است.

كوفيان نماز مى خواندند چون مسلمان بودند، چون پيرو پيغمبر اسلام بودند، ولى پسر پيغمبر اسلام و وصى او و تنها يادگارش را كشتند! يعنى چه؟! آيا از اين تضادها در مردم ديگر نيز هست؟ پس از پايان نماز عصر، پيشوا آغاز سخن كرد و كوفيان را مخاطب قرار داد و چنين گفت:

از خدا بترسيد و باور داشته باشيد كه حق از كدام سو مى باشد تا خشنودى خداى را به دست آوريد. ماييم اهل بيت پيغمبر، حكومت از آن ماست نه از ستمگران و ظالمان، اگر حق شناس نيستيد و به نامه هايى كه نوشته ايد و فرستاده ايد وفا نداريد، من به شما كارى ندارم و برمى گردم.

حر گفت: من از نامه ها خبر ندارم، پيشوا فرمودند نامه ها را آوردند و پيش حر ريختند، حر گفت: من نامه اى ننوشته ام و بايستى از تو جدا نشده تو را نزد امير ببرم، پيشوا فرمودند: مرگ از اين آرزو به تو نزديكتر است، و سپس رو به اصحاب كرده فرمودند: سوار شويد، آنها سوار شدند و منتظر ماندند تا زنها نيز سوار شوند، فرمودند: برگردانيد، رفتند كه برگردند، سپاه حر جلو آمده مانع از انصراف گرديدند.

امام حسين عليه السلام به حر گفت: مادرت به عزايت بنشيند، چه مى خواهى؟ حر گفت: هان! به خدا اگر ديگرى از عرب اين كلمه را به من مى گفت و او در چنين گرفتارى بود كه تو هستى من واگذار نمى كردم و مادرش را به شيون و فرزند مردگى نام مى بردم و حتماً به او پاسخ مى دادم هرچه بادا باد، ولكن به خدا من حق ندارم كه مادر تو را ذكر كنم مگر به نيكوترين وجهى كه مقدور باشد.

وَلكِنْ وَاللَّهِ مَا لِى الَى ذِكْرِ امِّكَ مِنْ سَبيلٍ الَّا بِاحْسَنِ ما يُقْدِرُ عَلَيْهِ «1».

آنگاه گفت: من مأمور جنگ با تو نيستم، مى توانى راهى را پيش گيرى كه نه به كوفه برود نه به مدينه، شايد پس از اين دستورى رسد كه من از اين تنگنا نجات يابم، سپس براى حسين سوگند خورد اگر جنگ كند كشته خواهد شد.

پيشوا فرمودند: مرا از مرگ مى ترسانى؟ كارتان به جايى رسيده كه مرا بكشيد! هر دو لشكر به راه افتادند، در راه به تنى چند از ياران حسين برخوردند كه از كوفه به يارى آن حضرت آمده بودند، حر خواست آنها را زندانى كند و يا به كوفه برگرداند، پيشوا ممانعت كرد و فرمودند: من از اينها دفاع مى كنم، چنانكه از جان خود دفاع مى كنم، حر سخنش را پس گرفت و آنان به حسين پيوستند.

سرانجام حسين را در كربلا فرود آورد، ارتش يزيد دسته دسته و گروه گروه براى كشتن حسين به كربلا مى آمدند و دم به دم افزوده مى شدند، عمر سعدفرماندهى سپاه يزيد را به عهده داشت، حر نيز از سرداران سپاه بود.

وقتى كه عمر سعد آماده ى جنگ گرديد، حر كه باور نمى كرد پسر پيامبر مورد حمله ى پيروان پيغمبر قرار گيرد، نزد عمر رفت و پرسيد: مى خواهى با حسين جنگ كنى؟! عمر گفت: آرى، جنگى كه سرها به آسانى بر روى زمين بريزد، حر گفت: چرا پيشنهادهاى حسين را نپذيرفتى؟! عمر گفت: اختيار با من نبود، اگر

______________________________
(1)- ارشاد القلوب: 2/ 80؛ اعلام الورى: 232، الفصل الرابع.

اختيار با من بود قبول مى كردم، چه كنم اختيار با امير است، او نپذيرفت، المأمور معذور!

حر تصميم خود را گرفت، بايد به حسين ملحق شود و يزيديان از نقشه اش آگاه نگردند، از پسر عمويش كه در كنارش بود پرسيد: اسبت را آب داده اى؟

قره گفت: نه، حر پرسيد: نمى خواهى آبش بدهى؟ قره از اين پرسش چنين پى برد كه حر نمى خواهد بجنگد ولى نمى خواهد كسى از كارش آگاه شود، مبادا گزارش دهند، پس چنين پاسخ داد: چشم مى روم و اسبم را آب مى دهم و رفت و از حر دور شد.

مهاجر، پسر عموى ديگر حر از راه رسيد و از وى پرسيد: اى حر چه خيال دارى، مى خواهى بر حسين حمله كنى؟

حر جوابش را نداد و ناگهان هم چون بيد لرزيدن گرفت و به چندش درآمد!

مهاجر كه وضع حر را چنين ديد در عجب شده و گفت: اى حر! كار تو انسان را به شك مى اندازد، من چنين وضعى از تو نديده بودم، اگر از من مى پرسيدند دليرترين مرد كوفه كيست؟ من تو را نشان مى دادم، اين لرزش چيست؟ و اين چنديدن براى چه؟!

حر لب بگشود و گفت: سر دوراهى قرار گرفته ام، خود را ميان بهشت و دوزخ مى بينم، سپس گفت: به خدا قسم هيچ چيز را از بهشت برتر نمى دانم و دست از بهشت برنمى دارم، هرچند قطعه قطعه ام كنند و مرا بسوزانند، پس تازيانه بر اسب زد و به سوى حسين رهسپار گرديد.

حر بهشت را باور كرده بود، دوزخ را باور كرده بود، به روز رستاخيز ايمان داشت، اين است معنى ايمان به روز جزا.

اهل دل آگاهند كه صد دارِ شورا در يك لحظه در دل تشكيل مى شود، و گويندگانى از هر گوشه ى دل برمى خيزند و سخن مناسب خود را مى گويند، آن وقت قهرمان مى خواهد كه حكم قطعى صادر كند و در راه اجرا بگذارد و در اجرا هم چنان حكيمانه برود كه پيش از هشيار كردن، موانع خود را از آنها گذرانده باشد.

ابراهيم بت شكن تنها سربازى است كه يك تنه به دشمن تاخته، چونانكه پس از درهم شكستن هدف دشمن، دشمن از نيتش آگاه شد.

حر براى فصل قضاء، راه دو طرف را روشن مى ديد، چيزى جز عملى كردن و عمل كردن به عهده باقى ندارد، و انصاف را او هم براى انجام عمل از قوت اراده كسرى نداشت، عزيمت او فقط بال و پرى مى خواست براى سمندش تا بتواند او را از تيررس صيادان تيرانداز آن دشت بگذراند.

اكنون چنانكه چند قدم از حوزه ى نفوذ دشمن گذشته، از ميدان جاذبه ى دنيا هم رد شده، لذت ترفيع مقام، حب رياست، شرف رقابت، همه عقب مانده اند، اينك اگر اندكى توسن زير پايش مدد كند از حلقه ى آفات هم به در مى آيد، گذشته از آن كه به يادش آمد كه اين راه آفت ندارد، همين كه مجاهد از خانه بيرون آمد اگرچه مرگ در بين راه به او برخورد و پيش از رسيدن به مقصد او را دريابد، لطف ايزد به استقبال مى رسد و او را از چنگال مرگ مى ربايد، بالاخره خدا او را از دست مرگ مى گيرد نه آنكه مرگ او را از دست خدا بگيرد، و هركس خدا را برگزيند و خدا او را باز گيرد اهل بهشت است.

آن آزاد مرد اكنون از سه مرحله گذشته كه هر يك طلسمى است:

1- از حومه ى استخدام و نفوذ دشمن 2- از جاذبه ى دنيا 3- از حلقه ى آفات.

اينك جذبه ى حق و حقيقت قوى شده، اگر او را ريز ريز كنند نمى توانند از مينوى حقيقت و بهشت ابد منصرف نمايند. پس از آنكه در جواب به مهاجر بن اوس گفت: خود را بين بهشت و آتش، آرى جنّت و نار مخيّر مى بيند به سخن ادامه داد و گفت: به خدا قسم چيزى را بر مينوى بهشت اختيار نمى كنم و برنمى گزينم اگرچه قطعه قطعه شوم، اگرچه سوخته شوم! بعد تازيانه به اسب زد، سمند بادپا رو به سپاه حسين پرواز كرد، همين كه نزديك آنها رسيد، سپر را واژگون نمود، همراهان حسين گفتند: اين سوار هركه هست ايمنى مى طلبد.

ابن طاووس مى گويد: به سان آن كس كه روى به وادى ايمن برود، مى رفت و مى ناليد و مى باليد.

قصد حسين داشت و دست به تارك سر نهاده و مى گفت: بار خدايا! به سوى تو انابه دارم، دست توبه بر سر من بگذار كه من دل اولياى تو و اولاد پيغمبر تو را آزردم.

طبرى گويد: همين كه نزديكتر شد و شناختندش، بر حسين سلام كرد و گفت: خدا مرا به قربانت كند اى پسر رسول خدا! من آن همراهت هستم كه تو را حبس كرده از مراجعت مانعت شدم، در راه پا به پاى تو آمدم تا خود را به پناهگاهى نرسانى و بعد به تو سخت گرفتم تا پياده ات كردم و در اين مكان هم به تو تنگ گرفتم، اما به حق خدايى كه جز او خدا نيست گمان نمى كردم كه اين مردم سخن و پيشنهادهاى تو را رد كنند و كار را به مثل تويى به اين پايه برسانند.

من در بدو امر با خود گفتم: باكى نيست كه من با اين مردم در پاره اى از اقداماتشان سازش كنم تا گمان نكنند من از اطاعتشان بيرون رفته ام، ولكن آنها خود البته اين پيشنهادها را كه به آنها داده مى شود از حسين قبول خواهند كرد، و به خدا اگر گمان به آنها مى بردم كه از تو قبول نمى كنند مرتكب اين كارها درباره ى تو نمى شدم و اكنون به راستى آمده ام پيش خودت ولى توبه كار و فداكار تا نزد خدا از آن كارها توبه نمايم و جانم را هم با تو به ميان بگذارم.

من مى خواهم پيش رويت بميرم، حال، آيا اين كار را براى من توبه مى بينيد؟

امام عليه السلام فرمودند: آرى، خداوند توبه پذير است، توبه ى تو را قبول مى كند و تو را مى آمرزد، نامت چيست؟ گفت: من حر بن يزيدم، امام فرمودند: تو همان حرى چنانكه مادرت نام نهاده، تو حرى در دنيا و آخرت «1».

 


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

شکیبایی در برابر مشکلات - جلسه پنجم - (متن کامل + ...
معناى گفتار ابوذر از زبان امام صادق عليه السلام
تشييع جنازه عبرت انگيز
قرآن چه مى‏گويد؟
خصلتهاى بهشتى شدن‏
توبه آغوش رحمت - بحث چھارم - قسمت سوم (متن کامل ...
ارزش و مقام انسان‏
ارزش عمل زاييدن زن
دنيا، محل عبور به سمت آخرت
هدايت در زنبور

بیشترین بازدید این مجموعه

خودشناسی - جلسه پنجم
عقل کلید گنج سعادت - جلسه دهم - عقل و دعا
لزوم برخورد يكسان قاضى با طرفين دعوا
مهر و محبت پيامبر بر مردم مكه‏
بركات زمانى در قرآن كريم‏
رابطه فهم و قلب‏
عقل: محرم راز ملكوت - جلسه دوم - (متن کامل + عناوین)
هدايت در زنبور
پشیمانی از برخی معامله‌ها
قم حرم حضرت معصومه(س) دههٔ دوم رجب 1396 سخنرانی دوم

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^