دوم: شما را به خداخواهى دعوت مى كنم. حالا كه من را باور كردى، بيا بنشين در حق من و صفات من و كارهايى كه براى تو كردم، فكر كن. براى اين كه راهت را نزديك كنم، فقط از روزى كه نطفه ات را از صُلب پدر در رحم آوردم، فكر كن كه آن نه ماه براى تو چكار كردم؟ فكر كن، تا من را بخواهى.
تو هنوز به دنيا نيامده بودى، دو سه ماه مانده بود كه بيايى، انگشت دستت را در رحم مادرت در دهانت گذاشتم كه مكيدن را ياد بگيرى و لبت عادت كند، كه وقتى بيرون مى آيى، سينه مادر را راحت بتوانى بگيرى، والا اگر اين تمرين را به تو نمى دادم، بايد تو را به بيمارستان مى بردند و دو ماه روى لب هايت كار مى كردند كه بتوانى پستان مادر را بگيرى.
يك ماه مانده به ولادت تو، گفتم: من مهمان جديد دارم، سينه مادرت را پر از شير كردم، گفتم: مهمانم دندان و گلوى قوى و مرى باز ندارد، سينه مادرت را كه پر غذا كردم، با اين كه سينه مادرت هم سوراخ داشت، غذايت بيرون نمى ريخت، غذايت را نگه مى داشتم، تا خودت بيايى و با آن لب نازك و كوچكت، آن شير را بخورى.
چه محبتى از تو در دل پدر و مادرت انداختم. دو سه ماهه بودى، هنوز شكل و قيافه نداشتى، نيمه هاى شب شروع به گريه كردن مى كردى، پدر و مادرت مى پريدند: فدايت شوم، الهى بميرم. دو تا رشته محبت به تو وصل كردم، تا كم كم دندان به تو دادم، اعصابت را قوى كردم.
منبع : پایگاه عرفان