يك مسجدى، امام جماعتش مُرد. شب هفتش كه تمام شد، دست اندركارهاى مسجد گفتند: هيچ كس جاى اين پيش نماز را نمى تواند پر كند، غير از فلان كس؛ هم عادل است، هم عالم، عامل، زاهد و هم واقعا نظرش خدا است.
به منزل ايشان آمدند، گفتند: آقا! فلانى مى دانيد كه فوت كرده است، گفت: رحمت خدا بر او باد، گفتند: كل مسجدى ها رأى به شما داده اند. گفت: بنده نمى آيم.
گفتند: حاج آقا! گفت: اين ها را كنار بگذاريد، و خودتان را معطل نكنيد، نمى آيم. هر چه از دهانم در بيايد، پايم مى نويسند، من بازار گرمى نمى خواهم بكنم.
من تقلب نمى خواهم بكنم، كه آقا ده شب بفرماييد فلان جا منبر برويد، من بيكار هم هستم، اما مى گويم تنور را داغ كنم، بگويم: وقت ندارم، نمى توانم، مشكل است.
گفت: من به شما دروغ نمى گويم، نمى آيم، بفرماييد. گفتند: برويم، ده روز ديگر مى رويم و آرامش مى كنيم. ده روز ديگر رفتند. آقا به خدا مردم منتظر شما هستند، رأى به شما دادند، هيچ كس ديگر را نمى پذيرند، مى گويند: فقط شما جاى ايشان را پر مى كنيد.
گفت: چايى تان را ميل كنيد و بفرماييد، من نمى آيم. گفتند: اين كه خيلى آدم جدى اى است، نمى آيد.
منبع : پایگاه عرفان