سحر از کوچة خالی ز دعا میگذرد
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
آه! ای مردم غفلت زدة خواب آلود
عشق، ماتم زده از شهر شما میگذرد
روزهاتان همه شب باد که خورشید زمان
بر سر نیزه سر از جسم جدا میگذرد
چشمتان چشمة خون باد که بر ریگ روان
کاروان از بَرِتان آبله پا میگذرد
میشناسیدش و از نام و نسب میپرسید؟!
وای از این روز که بر آل عبا میگذرد
منبع : محمدعلی مجاهدی«پروانه»