در سفرى حضرت سجّاد عليه السلام به قصد حج در حال حركت بوده تا در بين راه به صحرايى بين مكه و مدينه رسيد. پس ناگهان مرد راهزنى به آن حضرت رسيد و گفت: پايين بيا؟! حضرت به او گفت: مقصودت چيست؟ او گفت: مى خواهم تو را بكشم و اموالت را بگيرم.
حضرت فرمود: من هر چه را دارم با تو قسمت كرده و بر تو حلال مى نمايم او گفت: نه.
حضرت فرمود: براى من، به قدرى كه مرا به مقصد برساند بگذار و بقيه آن مال تو باشد او گفت: نه و روى گردانيد.
حضرت فرمود: پروردگار تو كجاست؟ او گفت: در خواب است. در اين حال دو شير درّنده حاضر شدند و يك شير سر آن ملعون را و ديگرى پايش را گرفتند و كشيدند.
در اين لحظه امام فرمود: گمان كردى كه پروردگارت در خواب است.
منبع : پایگاه عرفان