يك شعرى براى شما بخوانم:
شنيدم كه وقتى سحرگاه عيد
ز گرمابه آمد برون بايزيد
يكى طشت خاكسترش بى خبر
فرو ريختند از سرايى به سر
از حمام بيرون آمده و لباس زيبا پوشيده بود. روز عيد بود. يك خانمى هم خانه تكانى مى كرد، طشت را پر از خاكستر كرده بود، از بالاى پنجره، روى سر و لباس بايزيد ريخت، هنوز عرقش خشك نشده بود، اين خاكستر هم روى عرق، مثل گل شد.
همى گفت ژوليده دستار و مو
كف دست شكرانه مالان به رو
منبع : پایگاه عرفان