دو لک لک در مرغزاری لانه داشتند، وقتی فصل زمستان میشد، از آنجا کوچ میکردند. لاکپشتی با آن دو رفیق بود و زمستان باید آنجا میماند، نزدیک سفر لاکپشت به آن دو گفت کجا میروید شش ماه من را تنها میگذارید، احساس غربت میکنم، آن دو گفتند: ما از اینجا که زمستان میشود به جایی که بهار و تابستان است، میرویم. لاک پشت گفت: مرا هم با خود ببرید، گفتند: تو نمیتوانی با ما بیایی زیرا اگر با این لاک سنگین بخواهی بیایی از اینجا تا آنجا یک سال طول میکشد، اما ما نقشه میریزیم و تو را میبریم. لک لک ها یک تکه چوب آوردند وگفتند: تو وسط این چوب را با دهان محکم بگیر ما هم دو سر چوب را با پا میگیریم و پرواز میکنیم. پنج روز دیگر میرسیم، ولی با ما شرط کن که درطول سفر دهانت را باز نکنی، چون اگر دهان را بازکنی نابود میشوی. لک لکها اوج گرفتند، از بالای دهی رد میشدند، مردم اهل روستا این منظره را که دیدند، گفتند: عجب لاک پشت بدبختی که با این قدرت بدنی افسار زندگی را به دو لک لک داده است. او دهان باز کرد تا از خود دفاع کند، از اوج آسمان محکم به زمین فرود آمد و لاکش شکست و زخمی شد و مرد.
گاهی یک کلمه بی وقت باعث سقوط است، به سلمان گفتند: این دین خدا را میخواهی؟ گفت: بله. گاهی انسان با یک کلمه بهشتی میشود یا با یک کلمه آدم جهنمی میشود.
منبع : پایگاه عرفان