پنج نعمت را قبل از بين رفتن، غينمت بشمار
در رابطه با نعمتهای حق، از قول وجود مبارک رسولخدا صلّي الله عليه و آله و سلّم، در ضمن بیان یک مقدمه، پنج نعمت را براي شما عرض میکنم که جزء نعمتهایی است که اگر انسان نسبت به آنها بیدار و بینا نباشد و آنها را از دست بدهد، جایگزینی براي آنها نخواهد داشت، مگر این که در زمان هزینه کردن این پنج نعمت، انسان در برابر هزینه شدن آنها، با بیداری، شايسته دریافت عوضی بشود که بتواند براي او جای خالی اين نعمتهاي از دسترفته را حتی تا ابد پر کند.
گوشههايي از زندگی ابوذر، مخاطب اين نصيحت پيامبر
امّا مقدمة این روایت بسیار مهم، بیداركننده و نورانی اين است كه یکی از کسانی که در روزگار پیغمبر عظیمالشأن اسلام صلّي الله عليه و آله و سلّم ، به پروردگار عالم، به قیامت، به قرآن، به نبوت، به ولایت و به نبوت همة انبیاي قبل از پیغمبر ایمان جدی و حقیقی آورد و بعد هم این ایمان را تا لحظة آخر عمرش تبدیل به تحمّل، تبدیل به سعی، تبدیل به کوشش و تبدیل به اخلاق کرد، ابوذر غفاری است. چند قطعة کوتاه از زندگی این مرد بزرگ را که برای همة ما جنبة درس دارد، براي شما عرض میکنم.
وفاداري كامل ابوذر به پيامبر صلّي الله عليه و آله و سلّم
بنا بود جنگی اتفاق بیفتد که زمان آن، در اوج گرمای تابستان بود. از مدینه تا محلّ جنگ، راه خیلی طولانی بود. در مسیر حرکت، گاهی فردی با مرکب و بار و بُنهاش از لشكر جدا میشد و برمیگشت. خبر آن را كه به رسولخدا صلّي الله عليه و آله و سلّم میدادند، حضرت فقط میفرمود: اگر خیری در او هست، با ما خواهد بود. اگر خیری در او نیست، با ما نخواهد بود. این جمله، خیلی جملة فوقالعادهاي است. کسی که خیر دارد، با انبیا میماند؛ با خدا میماند؛ با اهلبیت میماند. آنی هم که خیري ندارد، اگر هم بیايد، جدا ميشود و راه را تمام نکرده، برمیگردد که البته، این برگشت، در حقیقت روکردن به غضب خدا و دوزخ قیامت است.
یکی از کسانی که در آن شدت گرما، به رسولاسلام صلّي الله عليه و آله و سلّم خبر دادند كه جدا شده، ابوذر بود، و رسولخدا صلّي الله عليه و آله و سلّم همان جوابي را كه گفتيم، به آنها داد: اگر خیری در ابوذر هست که با ما خواهد ماند، و اگر در او خیری نیست، با ما نخواهد ماند. طرفهاي عصر، در جايي از مسير حركت سپاة اسلام تا معركه، رسولخدا صلّي الله عليه و آله و سلّم به سبب خستگی شدید لشكر و گرمای سخت هوا، به لشكريانش دستور داد كه توقف کنند و خیمههايشان را برپا دارند و براي مدتي آن جا بمانند تا خستگیشان برطرف شود؛ رنج راه از آنها بيرون برود و بتوانند دوباره پيمودن مسير را ادامه دهند.
رسولخدا صلّي الله عليه و آله و سلّم كه براي استراحت در خیمه نشسته بود، براي اين كه هوای خنک طرفهای عصر وارد خیمه شود، پردة خیمه را بالا زد. حضرت همینطوری که داشت بیابان را نگاه میکرد، خطاب به لشكريانش فرمود، این سیاهی که از دور به چشم میخورد و پیاده هم به نظر ميآيد، ابوذر است، بروید و به او کمک کنید و او را به مقرّ لشكر بیاورید. یاران پيامبر به سمت آن سياهي دویدند و دیدند ابوذر نفسزنان با مشکي پر از آب بر دوشش پیاده دارد میآید.
ابوذر وضع خوبي نداشت و دیگر نزدیک به مردن بود. ياران پيامبرگفتند: ابوذر مرکبت کو؟ گفت: هلاک شد. مرکب من از راه ماند و دیگر نتوانست همراة من بیايد و از شدت گرما، تشنگی و خستگی تلف شد و من هم در این هوای بسیار گرم بیابان، به دنبال آب گشتم و گودالی را پیدا کردم كه در آن آب بود و این مشک را پر آب کردم و بر دوشم انداختم و پیاده راه افتادم. ياران پيامبر ابوذر را تا نزدیکي خیمة پیغمبر آوردند.
وفاداری تا کجا؟ آن هم تا این جا؟ یکی از ویِژگیهای اول ایمان، وفاداری است؛ وفاداری به خدا؛ وفاداری به پیغمبر و وفاداری به ائمة طاهرین. این قدر قدرت وفاداری باید قوی باشد که هیچ پیشآمد تلخ و شیرینی، آدم را بیوفا نکند. آيا اين سخن در یادتان خواهد ماند؟ وفاداری ما به پروردگار و اهلبیت باید این قدر قوی باشد که هیچ پیشآمد تلخ و شیریني او را بیوفا نکند و ما را در این ناحیه دلسرد ننمايد. دلسرد بشويم، اما نه از خدا، پیغمبر و اهلبیت.
به محض این که ابوذر پايش به خیمة پیغمبر رسید، از تشنگی، خستگی و گرمای هوا غش کرد. پیغمبر فرمود: او را به هوش آورند، ولي آنها آبي نداشتند و تنها آب موجود، آب مشکي بود كه خود ابوذر آورده بود. پیامبر فرمود: در مشک آب را باز کنید و آبش را در گلوی ابوذر بریزید. در همان حال، ابوذر چشمش را باز کرد و با چشم پر از اشک گفت: من پیاده این آب را به عشق پیغمبر تا این جا آوردهام و حالا تا رسولالله از این آب نخورد، آب را در دهان من نریزد.
این تنها قطعهاي از حیات این مرد بود که باید اسم آن را وفاداری کامل به مقام و به عظمت نبوت بگذاریم.
حلالخوري ابوذر
امّا قطعهاي دیگر از حيات اوست كه خیلی مهمتر از قطعة قبل است.
ابوذر در زمان حکومت عثمان، در کمال تهیدستی و فقر قرار گرفت و زندگی مادیاش برگشت. این شعر را امیرکبیر وقتی رگش را در حمام فین کاشان زدند، با انگشت در خونش زد و بر روي ديوار حمام فين نوشت. این شعر تا پنجاه و شصت سال پیش هم بود:
چو آید به مويی، توانی کشید
چو برگشت، زنجیرها بگسلد
اگر خداوند مهربان بخواهد نشود و بخواهد انسان را در این نقطه، آزمایش کند تا معلوم بشود، ما نسبت به او به اندازة چند مرد حلاجیم، كارش درست نمیشود. پیش هر کسی هم كه آدم میرود حتي با آبرو گذاشتن و گردن کج كردن، کارش درست نمیشود. به قول ما تهرانیها، كارش قفل ميشود و کلیدش هم گم ميگردد. به هيچ صورتي كارش درست نمیشود. ولی وقتی هم بخواهد كارش درست بشود، چو آید، به مويی توانی کشید؛ تمام درها بر روی آدم باز میشود؛ اصلاً جهان و مردمش به آدم التماس میکنند كه از ما قبول کند. هر چقدر میگويد، سیر هستم و نیازي ندارم، ميگويند، تو را به خدا آن را از ما قبول کن و ما را محروم ننما. برای ابوذر چنين نشد و امور جور نميشد، اما این نیامدن و جور نشدن را ابوذر آزمایش حق میدانست و به هیچ وجه از پروردگار دلسرد نشد، به هيچ وجه. به قول حضرت ابیعبدالله الحسین عليه السلام: اَحْمَدَهُ عَلَی السَّراءِ وَ الضرَّاءِ.: تو را ستایش میکنم، زندگيام میخواهد در اوج رفاه باشد، و يا میخواهد در اوج سختی و مشکلات باشد، فرقی براي من نمیکند.
عثمان به دو غلامش گفت، این دويست دینار را ببريد و آن را يك طوري به ابوذر بقبولانيد. این خیلی مطلب جالبی است؛ یعنی او میدانست، ابوذر هر پولی را نمیخورد، براي همين گفت، برويد و اين پول را به ابوذر بقبولانيد، و شايد به آنها گفته باشد اگر بتوانيد آن را به او بقبولانید، من شما را آزاد میکنم. غلامهاي عثمان آمدند و درخانة ابوذر را زدند. ابوذر دم درآمد؛ ابوذری که آن شب پولي ندارد كه نان بخرد. او غلامها را به ورود به خانه تعارف کرد. بارك الله بر ابوذر.
ابوذرگفت: چه شده؟ يكي از غلامها دهنش را پر کرد و با صدايي بم گفت: دويست دینار پول براي شما آوردهام. خیال کرد اگر حالا با این دهان پر بگويد، دويست دینار پول را آوردهام، دست و پای ابوذر میلرزد و سریع آن را میگیرد. ابوذرگفت: اين چه پولی هست؟ يكي از غلامها گفت: عثمان اين پول را براي شما داده است. ابوذرگفت: آيا عثمان به كس ديگرى از مسلمانان هم چنين پولى داده است؟ آنها گفتند: نه. ابوذر گفت: من هم مردى از مسلمانانم. آنچه براى ديگران است، براى من هم خواهد بود. گفتند: عثمان مى گويد، اين پول از مال حلال خود من است و سوگند به خدايى كه پروردگارى جز او نيست، آن را با حرام مخلوط نكرده ام و از راه حلال براى تو فرستادهام.
هزار و پانصد سال پیش، دويست دینار، پول خیلی خوبی بود. ابوذر با این پول میتوانست هم بالای شهر مدینه، خانهاي پانصد متری حسابی با وسايل کامل بخرد و هم ميتوانست با مبلغي كه از آن برايش ميماند، تجارتي حسابی راه بیاندازد و به قول ما، دیگر خجالت زن و بچه را نکشد.
این جاي روایت خیلی لذتبخش است و آدم از آن، لذت ميبرد. شايد بشود گفت، فراتر، به جای لذت بردن، آدم مست میشود. ابوذر به غلامها گفت: من نيازى به اين دينارها ندارم؛ چون من امروز از توانگرتر انسانها هستم. غلامها كه هر طور شده مي خواستند، آن دينارها را به ابوذر بقبولانند، تا شايد عثمان آنها را آزاد كند، گفتند: ابوذر! خدايت به سلامت دارد و كارهايت را رو به راه فرمايد، ما كه در اين خانة تو هيچ چيزي نمى بينيم، نه كمش را و نه بيشش را، تا از آن استفاده كني. گفت: نه، زير اين پارچه (جُل) گردة نان جوىي است كه چند روز است به حال خود باقى مانده.
ابوذر كه سخن و قسم عثمان را باور نداشت و ميدانست كه او با بيت المال مسلمانان چگونه رفتار ميكند، فكر ميكرد، اگر این دينارها را قبول کند، بر فرض كه آن دو غلام آزاد شوند، ولي خود او گرفتار همة ملت میگردد و براي استفاده از حقّ عموم مردم، باید در قیامت بایستد و جواب همه را بدهد و او این جواب را نداشت. براي همين او اين پول را نمیخواست بگيرد ( شيخ طوسي، اختيار معرفة الرجال، ج1، ص120ـ 119).
برادرانی که در دولت هستید! کار ما با خوردن پول مردم، از كار شما با خوردن پول مردم در روز قیامت خیلی آسانتر است. ما ده میلیون یک نفر را ميخوریم و در قیامت هم در دادگاه با یک نفر رو به رو هستیم، حالا یا از پسش برمیآیم؛ آن جا گریه میکنیم و بر سرمان میزنیم و میگویم، ما را ببخش، و او هم میگويد، من شما را ميبخشم، و يا اين كه ميگويد، شما را نمیبخشم و ما گرفتار میشویم و در نهایت، پروردگار عالم به طلبکارِ ما میگويد، گناهي در پروندهات داری؟ این گونه که ائمة ما فرمودند. طلبکار میگويد، بله دارم. خطاب میرسد، این بندة من را كه ده میلیون از مال تو خورده ببخش تا من گناهان تو را ببخشم. ممکن است این طوری کار ما حل بشود. اما شما که دردستگاههای دولتی هستید، اگرخدای نکرده، اگر هوای نفس و شیاطين انسي شما را وسوسه كند، یا زندگیتان یا زن و بچههايتان شما را وسوسه كند و شما تنها یك ده تومانی را که الآن با آن يك خیار هم نمیدهند، به ناحق از بیتالمال بردارید، اسیر حقّ هفتاد ميلیون نفر میشويد. ابوذر دین را خیلی خوب فهمیده بود.
ما هم بیاییم این دو روزة دنیا با قناعت به حلال، زندگی کنیم و این سخنها را هم باور نمايیم. در باور کردن اين سخنان است كه آدم تحوّل پیدا میکند. اگر آنها را باور نکنید، دینداری فایدهای ندارد ، پس آنها را باور کنید؛ باور سرمایة خیلی بزرگي هست.
من در شبي از شبهاي ماه رمضان از منبر پایین آمدم و بعد از سخنراني كنار منبر نشستم. جوانان سؤالاتي داشتند و صحبتهايشان را با من زدند و رفتند. کسی آمد و به من گفت كه آقا! من صحبتي خصوصی با شما دارم. من گفتم، میآيم و آن طرف سالن مینشینم و میگويم کسی هم پیشم نيايد تا شما بتواني بدون مزاحمت صحبت كني. بعد با هم رفتیم آن طرف سالن نشستیم، در حالي كه او داشت گریه میکرد. گفتم، چه اتفاقي پيش آمده؟ گفت، من امشب آمدم از این جا رد بشوم، دیدم شلوغ است. من چون دزدم، آمدم ببینم آيا میتوانم در این شلوغی کفشي، قالیچهای، جنس قیمتی را بدزدم یا نه؟ آمدم دم درب همین جا نشستم و شما منبر رفتی. من حرفهای امشب شما را قبول کردم. بعد از من پرسيد كه آيا یك ماه پیش در اخبار نشنیدی كه در یکی از پاساژهای بازار آتشسوزي شده؟ من گفتم: نه، من چنين خبري را نشنیدم. بعد آن دزد گفت: آن پاساژ كه آتش گرفت، من در آن شلوغی رفتم و از مغازهاي دو فرش قیمتی سه در چهار را سرقت کردم. ارزش اين فرشها هم بالاست؛ آن وقت، هفت و هشت سال پیش، میگفت، قيمت آنها بالای یک میلیون تومان است. الان من ميدانم اين مغازه کجاست. من هنوز این دو فرش را نفروختهام. حالا دو تا سؤال دارم. یکی این است که دربارة دزدیهای گذشتهام چه کار کنم كه پاک بشوم.
سؤال ديگرم اين است كه اگر من بخواهم اين فرشها را به صاحبش برگردانم، آيا شما حاضری آنها را برگردانی؛ چون ميخواهم صاحب مغازه من را نشناسد. گفتم، باشد. بعد گفت، این آدرس مغازة فرشفروشي است و ميتوانيد از روي اين آدرس، تلفن آن را هم پيدا كنيد. بعد هم آن فرشها را از كيسهاي كه همراه داشت، بيرون آورد و به من داد. همان شب من توانستم، شمارة تلفن آن مغازه را به دست آورم. بعد به آن جا تلفن زدم و گفتم: شما در آتشسوزیاي كه در پاساژ شده بوده، فرش گم نکردید؟ صاحب مغازه گفت: در آن آتشسوزي دو فرش قیمتیام گم شده. من گفتم: آنها گم نشده و دزد آنها را برده است. گفت: شما از كجا اطلاع داريد؟ گفتم: من خودم دزد فرشهايت نیستم، ولي آن دزد فرشها را پیش من آورده و میخواهد از طريق من آنها را پس بدهد. بعد هم من آدرس منبرم را به او دادم. فرداي آن شب، صاحب مغازه پای منبر من آمد و بعد از پايان منبر، با هم رفتيم كه من فرشها را به او نشان بدهم، و او هم به آن فرشها نگاه کرد و آنها را با ليست فرشهايش مطابقت داد و گفت: فرشهاي گمشدة من، همینهاست. گفتم: پس آنها را بردار و ببر. او گفت: من يكي از اين فرشها براي شما ميگذارم تا در هر کار خیری که شما خودتان صلاح ميدانيد، آن را مصرف کني و يكي ديگر از آن فرشها را هم با خودم میبرم. بعد از من پرسيد: آيا دزد را باز میبینی؟ گفتم: نمیدانم. او فقط دیشب پیش من آمده بود. صاحب فرشها گفت: دلم میخواهد اگر آن دزد دوباره پيش شما آمد، چون من نميخواهم از ديدن من خجالتزده شود، شما از طرف من از او بپرسيد كه چقدر سرمایه لازم دارد که با آن برود کاسب حلال بشود و مشکل زندگياش حل گردد.
هدف من از بيان اين داستان اين بود كه بگويم، اگر ما كه شغل دولتي نداريم، پولی را به ناحق ببریم، با یك نفر روبه رو هستیم و ممكن است او چنين فردي باشد و به آن مال برده شده نيازي نداشته باشد و نخواهد از ما انتقام بگيرد، امّا خدای نکرده، اگر یك نفر پولی را از بیتالمال ببرد، با هفتاد میلیون نفر رو به روست. والله، اگر سي سال خزانة دولت را کسی اختلاس كند و بدزد، قیامت براي او صرف ندارد؛ چون همة ثوابهايش را بايد به طلبكارهايش بدهد.
خلاصه، ابوذر كه نميخواست خود را گرفتار کلّ امت كند، آن دينارهاي عثمان را نميپذيرد. همة روایت يك طرف، این جا هم يك طرف. اين جاي روايت، خیلی پرقیمت است، خیلی پرقیمت. به خدا اگر امروز ابوذر اين جا میآمد، من کف کفشش را میبوسیدم، نه کف پايش را. من واقعاً کف کفشش را میبوسیدم. این جای روایت، خیلی بالاست؛ خیلی بلند است. آدمي شگفتزده ميشود از اين معارفي كه روایات ما دارند.
جوانها! مردها! خانمها! والله، در تاریخ بشر و کرة زمین، هیچ فرهنگی الآن معارف اهلبیت ما را نداشته و ندارد. در خانة خوبي آمدهایم و از در این خانه به جای ديگر نرویم. هیچ جا خبری نیست، هیچ جا. من به همة جاها رفتم و به شما میگويم، خبری نیست. من ساعتها با مرجع تقلید آتشپرستها نشستم. به آتشکده رفتم. پیش مرجع تقلید يهوديها رفتم. به كنيسة آنها رفتم. کشیش دیدم. پیر طریقت و رئیس خانقاههای مختلفی را دیدم. در انگلیس، در اتریش، در اکراین، در بحرین، در قطر با علمای غیر شیعه زیاد نشستم. والله دست همة آنها خالی است. جیب همة آنها هم خالی است. هیچی ندارند؛ اما وقتی پیش پیغمبر میآيي، وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ (انبياء: 107). وقتی پیش امیرمؤمنان میآيي، وَلَایَةَ عَلِیِّ بْنِ اَبِيطَالِبٍ حِصْنِي، فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی، اَمِنَ مِنْ عَذَابِی. وقتی پیش فاطمه زهرا میآيي، در روز قیامت، همانگونه كه امام صادق عليه السلام فرموده، میبيني كه خدا به مادرم میگويد، برو به بهشت و در محشر نايست. زهرا عليها السلام تا دم درب بهشت میآيد و میایستد، خطاب میرسد، حبیبة من! این جا جای توست، چرا به آن جا نمیروی؟ میگويد:
خدایا! من تنها نمیتوانم بروم؛ يعني قدمش جلو نمیرود. خطاب میرسد، با چه کسی میخواهی بروي؟ میگويد، با هر کسي كه وفادار به علی و به بچههای من و به خصوص، وفادار به حسین من است. خطاب میرسد، همه را صدا کن و ببر( شيخ صدوق، أمالي، تحقيق مؤسسة بعثت، ص69). پیش حضرت مجتبی عليه السلام ميآيي، تنها دربارة همین یك ذرة گریه، پیغمبر میفرماید، هر چشمی برای حسنم گریه کند، آن چشم در قیامت گریان نخواهد شد، و وقتی پیش ابیعبدالله عليه السلام ميآيي، ميگويد، دنیا و آخرت این جاست. پیش زینالعابدین عليه السلام میآيی، صحیفه هست. پیش امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام میآيي، تمام رشتههای علوم و معارف هست. محضر موسی بن جعفر عليه السلام و حضرت رضا عليه السلام میآيي،... الان هم که در محضر امام دوازدهم عجّل الله تعالي فرجه هستیم. خدا سر و کار شما را با کسانی انداخته که دستشان و جیبشان بیش از همة افراد عالم، پر است.
براي این جای روایت كه ميخواهم آن را براي شما نقل كنم، من کف پاي ابوذر را ميبوسم. ابوذر كه اصرار غلامهاي عثمان را ديد و نميخواست دروغ ولو مصلحتآميز بگويد، به آنها گفت: برويد به عثمان بگوييد كه در حق من اشتباه کردی. اشتباهت هم این بود که فکر کردی من فقیرم و تهیدست و براي همين اين دويست دینار را براي من فرستادی. به عثمان بگو، هیچ کسي فعلاً سرماية من را در این عالم ندارد، و گفت: فَمَا أَصْنَعُ بِهَذِهِ الدَّنَانِيرِ لَا وَ اللَّهِ حَتَّى يَعْلَمَ اللَّهُ وَ أَنِّي لَا أَقْدِرُ عَلَى قَلِيلٍ وَ لَا كَثِيرٍ وَ لَقَدْ أَصْبَحْتُ غَنِيّاً بِوَلَايَةِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَ عِتْرَتِهِ الْهَادِينَ الْمَهْدِيِّينَ الرَّاضِينَ الْمَرْضِيِّينَ الَّذِينَ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُون: من با اين دينارها چكار كنم؟ نه، به خدا سوگند، اين دنيارها را نمى گيرم، تا خداوند متعال بداند كه من بر هيچ كم و بيشى قادر نيستم و من با ولايت و دوستى على بن ابىطالب و عترت او كه راهنمايان و هدايت شدگانند و به حق هدايت مى كنند و به آن مى پيوندند، بى نياز و توانگرم( شيخ طوسي، اختيار معرفةالرجال، ج1، 120ـ 119).
ابوذر به عثمان ميگويد، سرمایهاش ولایت امیرمؤمنان عليه السلام است و اگر بشود آن را در يك کفة ترازو بگذارند و همة عالم را در کفة دیگر آن، این سرمایه سنگينتر است.
مرگ در تنهايي ابوذر در تبعيدگاه ربذه
در اين جا ميخواهم لحظة مرگ ابوذر را برايتان بگويم.
ابوذر در ربذه ماند تا در آن جا مرد. پس زماني كه داشت مرگش فراميرسيد، به زنش گفت، گوسفندي از گوسفندانت ذبح كن و درست كن و وقتي كه پخته شد، بر سر راه بنشين، پس اولين كارواني را كه ديدي بگو، اي بندگان مسلمان خدا! اين ابوذر، يار پيامبر است كه مرده و به ديدار خداوند رسيده است. پس به كمك من بيايد و او را اجابت كنيد؛ رسول الله به او خبر داده بود كه او در ديار غربت ميميرد و غسل، دفن و نماز بر او را گروهي از صالحان امتم برعهده ميگيرند(سيد علي ابن معصوم، درجات رفيعه، ص252 ).
من در یك سفر حج بر سر قبرش به ربذه رفتم. به خدا، در روز هم آن جا تلالؤي شگفتي داشت.
متن نصيحت پيامبر صلّي الله عليه و آله و سلّم به ابوذر
این ابوذر یك روز كه پیغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم تنها نشسته بود، پيش حضرت آمد و گفت: يا رسول الله! من را نصيحت کن، و پيامبر هم نصايحي را به او كرد. اين نصايح، را علامة مجلسی در هفتصد صفحه توضیح و شرح داد و آن را به کتابي زیبا و پرمایه به نام عینالحیات (چشمة زندگی) تبدیل کرد. يكي از نصايح حضرت به ابوذر دربارة پنج نعمت بود که اگر از آنها قدردانی نشود و از دست برود، دیگر جایگزیني ندارد. متن اين نصيحت چنين است: يَا أَبَا ذَرٍّ اغْتَنِمْ خَمْساً قَبْلَ خَمْسٍ شَبَابَكَ قَبْلَ هَرَمِكَ وَ صِحَّتَكَ قَبْلَ سُقْمِكَ وَ غِنَاكَ قَبْلَ فَقْرِكَ وَ فَرَاغَكَ قَبْلَ شُغْلِكَ وَ حَيَاتَكَ قَبْلَ مَوْتِكَ .
نعمت جواني
ابوذر! يكي از پنج نعمتي كه بايد آن را قبل از این که از دست برود، غنیمت بداري، جوانی است. جوانيات را غنیمت بدار، قبل از این که پیریات برسد. جوانی اوج قدرت و اوج حافظه است؛ اوج نشاط شماست. در جوانی هست كه شما میتوانید ابنسینا بشويد؛ شما در جوانی میتوانید علامة طباطبایی بشوید؛ شما در جوانی میتوانید ابونصر فارابی بشوید؛ شما در جوانی میتوانید انیشتن بشوید؛ شما در جوانی میتوانید دانشمند برجسته بشوید. اما وقتی که پیری آمد و دیگر چشم کار نکرد و گوش شنوایی نداشت و بازو و زانو هم قدرت نداشت، ديگر كاري از آدم برنميآيد، جز این که به انتظار مرگ بنشیند. گاهی هم به خدا بگويد، خدايا! ديگر زندگي كردن مرا بس هست و مرگم برسان. در آن وقت، ديگر کاری نمیشود کرد:
جوانی چنین گفت روزی به پیری
که چون است با پیریت زندگی
بگف، اندرین نامه حرفی است مبهم
که معنیش جز وقت پیری ندانی
تو، به کز توانائی خویش گويی
چه میپرسی از دورهی ناتوانی
جوانی نکودار، کاین مرغ زیبا
نماند در این خانهی استخوانی
متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر میتوانی، مده رایگانی
هر آن سرگرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر، سرگرانی
چو سرمایهام سوخت، از کار ماندم
که بازی است، بیمایه بازارگانی
از آن برد گنج مرا، دزد گیتی
که در خواب بودم گه پاسبانی
پروين اعتصامي
جوانی، یکی از عالیترین نعمتهای خدا به انسان است. من به شما جوانها بگويم، من کلاس ششم و هفتم مدرسه بودم كه در هفت و هشت روز، بیشتر نه، کميل را حفظ کردم. آن وقت يازده سالم بود و حدود چهار هزار بيت شعر را حفظ کردم؛ اما الان من برای منبر، هشت بيت شعر را میخواهم حفظ کنم، دو روز طول میکشد؛ تازه وقتي هم آنها را حفظ ميکنم، فردايش که تمرین میکنم، ميبينم آنها از یادم رفته است.
چهار نعمت ديگر كه بايد غنيمت بشمريد
آن چهار نعمت ديگر كه بايد غنيمت بشمريد، عبارتند از:
وَ صِحَّتَكَ قَبْلَ سُقْمِكَ : تا سالمي و سرپایی و هنوز بر روي تخت بیمارستان نیفتادی، جوري كه دیگر نتواني بلند شوی، کاری بکن.
وَ غِنَاكَ قَبْلَ فَقْرِكَ : تا پول داری، کاري بکن، و دستت كه خالی بشود، نمیتوانی کاری بکنی.
وَ فَرَاغَكَ قَبْلَ شُغْلِكَ : ابوذر! تا گرفتار نشدی، برای خودت کاری بکن.
وَ حَيَاتَكَ قَبْلَ مَوْتِكَ : تا زندهای کاری بکن.
این پنج نعمت را شما ميتوانيد خرج کنید، و در مقابل، دخل ابدی به دست بیاورید.
منبع : پایگاه عرفان