شیخ حسین آل رحیم چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه رفت. شب چهلم که امام عصر علیه السلام را دید نشناخت، ولی سید بزرگوار با محبتی روی سکوی طرف دیگر مسجد نشست و هوا هم سرد بود. شیخ گفت: من امشب یک قوری قهوه جوش آوردم به اندازه من است خدا کند سید نگوید که یک استکان هم به ما بده. سید جلو آمد و گفت یک استکان بریز به من هم بده، شیخ گفت قهوه را ریختم، به سید دادم ، فقط لب خود را تر کرد و نخورد. سید گفت: بخور مرض سل تو همین حال خوب میشود. استخوان های من که از بیماری درحال پوسیدن بود و خون هم بالا میآوردم، با خوردن قهوه گویا تمام استخوانهای سینه مانند روزی که از مادر به دنیا آمدم تازه شد. سید گفت: دختری را هم که میخواستی چند بار به خانه او رفتی وجواب تو را ندادند و پدر ومادر او گفتند ما دختر به طلبه فقیر نمیدهیم، او را هم سفارش کردم فردا به خواستگاری برو . اما مشکل درآمد تو تا آخر عمر با تو است و خداوند بنا ندارد حل کند.
منبع : پایگاه عرفان