حضرت آيت اللّه العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى از مراجع بزرگ تقليد و مقيم نجف اشرف بود، از شاگردان آن جناب سه داستان در حلم و بردبارى و كرامت نفسش شنيده ام كه دانستنش براى همه سودمند است.
داستان دوم
طلبه اى فقير براى رفع نيازمندى خود به آن جناب رجوع كرد، آن حضرت به او وعده كمك داد، در بين نماز عشاى آن شب، ستمگرى بى رحم با خنجرى تيز به فرزند جوان سيد حمله ور شد و سر او را از بدن جدا كرد، فرداى آن روز براى تشييع جنازه تمام شهر نجف تعطيل شد، سيد بزرگوار به دنبال جنازه فرزندش حركت كرد، آن طلبه مى گويد: من هم در تشييع شركت داشته و درد خود را فراموش كرده بودم عبور جنازه به رهگذرى تنگ افتاد كه جاى عبور دو سه نفر بيشتر نبود، ناگهان با سيّد بزرگوار كه داغى سنگين بر جگرش نشسته بود مواجه شدم، بدون اين كه كسى بفهمد كمك لازم را نسبت به من رعايت فرمود، از قدرت صبر و حوصله و مقاومت و بردبارى آن حضرت تعجب كردم كه با چنين مصيبت سنگينى چگونه آرامش و حلم خود را حفظ كرده است؟!!
آرى، تجلّى ايمان و قدرت معرفت و اوصاف حسنه در اولياى الهى چنان قوى است كه هيچ حادثه اى نمى تواند بين آنان و بين حقايق حجاب شود!
با مهرش از دام علايق دل گسستم |
وز شهپر جان اين قفس درهم شكستم |
|
در عرصه باغ ابد پرواز كردم |
وز دام پر پيچ و خم گردون بجستم |
|
ديدى درآمد يوسف جانم از اين چاه |
وز مكر اخوان حسود تن برستم |
|
ديدى كه چون رنج خمارم ديد ساقى |
داد از كرم جامى زصهباى الستم |
|
ديدى كه لطفش حاجت ما را روا كرد |
داد اختيار نفس سركش را بدستم |
|
منبع : پایگاه عرفان