اولیای خدا چه کار میکردند که اینقدر کارشان اعجاب انگیز است؟ قضیهای را دقت کنید که برای خودم هم خیلی عجیب است و من هم تازه به آن برخورد کردهام و قبل از این، از آن خبر نداشتم. حاج سید علی شوشتری در شهر شوشتر مرجع تقلید بود و نوشتهاند که فقیه مبسوط الید بوده است. یک روز در منزل بودند که دو گروه به خانه ایشان میآیند. این دو گروه درباره زمینی اختلاف داشتهاند. یک گروه میگویند که این زمین ملکی است و یک گروه میگویند که این زمین وقفی است. گروهی که میگفتند ملکی است چون زمین جای خوبی افتاده بود و قیمت پیدا کرده بود و میخواستند آن را تصاحب کنند، اما گروهی که میگفتند وقفی است متدین بودند و میخواستند به وقف عمل بشود.
آقای شوشتری از آن گروهی که میگفتند وقفی است پرسید: دلیلتان چیست و باید وقفنامه ارائه بدهید، اما وقفنامه نداشتند. گروه اول وقفنامه را در یک صندوقچه آهنی گذاشته بودند و در جای دوردستی زیر خاک پنهان کرده بودند که کسی آن را پیدا نکند. ایشان میفرماید: فردا بیایید، فردا میآیند و ایشان میگوید من هنوز به نتیجه نرسیدهام. آنان یک هفته در رفت و آمد بودند و آنهایی که میخواستند زمین را ملکی اعلام کنند، فشار میآوردند.
یک روز صبح که هنوز این دو گروه خدمت آقا نیامده بودند، یک نفر میآید و در خانه سید را میزند. خدمتکار سید میآید و در را باز میکند. میپرسد: آقا تشریف دارند؟ بگو ملا قلی جولا میخواهد شما را ببیند. خدمتکار میآید و به آقا میگوید که یک ژندهپوش فقیرمسلکی آمده و میگوید میخواهم سید را ببینم و میگوید من ملا قلی جولا هستم. آقا میفرماید: مهمان است، بگویید وارد شود. ملا قلی به سید سلام میکند و میگوید که من آمدهام به تو دو فرمان بدهم: یک امر این که حق ماندن در شهر شوشتر را نداری و شما باید سریع و با عجله اثاثیهات را جمع کنی و از اینجا به نجف بروی و تا آخر عمر هم آنجا بمانی و حق بیرون آمدن از نجف را نداری! دوم. آنکه آن ملکی که دو طایفه بر سر وقف آن دعوا دارند وقف است و وقفنامهاش در یک صندوق آهنی است و فلان جا دفن شده است، بگو بروند بیاورند و دعوا را خاتمه بده. پس از آن هم ملاقلی جولا خداحافظی میکند و میرود.
خلاصه دو طائفه آمدند. آقای شوشتری چند نفر را فرستاد که آن محلی را که ملاقلی گفته بود کندند و صندوق را آوردند و وقفنامه را در آوردند و دعوا خاتمه یافت. بعد هم ایشان شروع کرد به جمع کردن اثاثیه و شهر شوشتر به آن خوبی و رودخانه و فضای سبز را رها کرد و به نجف رفت، که دارای هوای گرم و گرد و غبار خشک و کشنده بود. در نجف دو کار را شروع کرد: یکی این که در درس فقه و اصول شیخ مرتضی انصاری شرکت کرد و دیگری این که در کرسی درس خودش، درس آدمسازی و اخلاق گذاشت.
روز اول او حس کرد که به درس فقه و اصول شیخ نیاز دارد و روز دوم هم شیخ انصاری که خاتم المجتهدین بود حس کرد که به درس اخلاق سید شوشتری که نفس آدمسازی دارد نیازمند است. از آن پس، صبحها سید شوشتری شاگرد شیخ انصاری بود و عصرها هم شیخ انصاری شاگرد سید بود. اینها تواضع داشتند و هیچ اهل تکبر نبودند.
حالا ملاقلی جولا چه کسی بوده، باید گفت او هم یکی مثل من و شما بوده و فقط در بند شیطان نیفتاده است وگرنه کسی که در بند شیطان بیفتد خودش را هم نمیبیند چه برسد به صندوق مخفی شده را!
منبع : پایگاه عرفان