بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
اگر ما اسلام را به عنوان یک کلاس معنوی تصور کنیم این کلاس سه معلم دارد، سه معلمی که یکی از آنها علمش و دانشش بینهایت است، و این معلم شاگردان این کلاس را آفریده، خلق کرده، و به تمام مصالح و مفاسد و ظاهر و باطن و دنیا و آخرت این شاگردان آگاهی دارد، آگاهیاش هم فراگیر است، کم ندارد نقص ندارد، یک آگاهی جامع و کامل است.
معلم دوم که به فرموده امام صادق تعدادشان صد و بیست و چهار هزار نفر هستند فرستادگان معلم اول هستند، و علمشان را آن معلم اول به قلب مبارکشان افاضه کرده است. علم آنها هم نسبت به تمام نیازهای انسان و ظاهر و باطن انسان فراگیر است، هیچکدامشان در هر روزگاری که بودند علمشان آمیخته با جهل نبود، ما عالم در دنیا زیاد داریم الان هم در کره زمین عالمان فراوانی داریم چه دانشگاهی، و چه عالمان علوم دین، ولی یقینا علمشان آمیخته با جهل است. یعنی خیلی از مسائل را در دانش دنیایی، دانشمندان مادی نمیدانند خیلی از حقایق از عالمان علوم معنوی پنهان است، ولی آن علمی که با جهل آمیخته نبود علم انبیاء الهی بود.
لذا آنچه که خدا از دانش انبیاء نقل میکند در قرآن، که یک دانش جامع الاطرافی بوده تا الان زنده مانده، کهنه نشده، به ایراد برنخورده، به اشکال برنخورده، شما همین امشب اگر زحمت نباشد شب جمعه هم هست یا بعد از جلسه، یا در منزل سوره مبارکه اعراف را ملاحظه کنید، که پروردگار عالم نفراتی از انبیائش را با مطالبشان را نقل کرده است، فقط یک مقدار در آن مطالب دقت بکنید ببینید این مطالب جان دارد و جانشان هم گرفته نمیشود همیشه زنده است اما به کتابهای دیگر مراجعه کنید خیلی از دانشمندان قابل قبول یونان قدیم، قابل قبول اسکندریه قدیم قابل قبول ایران و دانشگاه جندی شاپور زمان ساسانیان و خیلی از عالمان قرون وسطی و خیلی از عالمان روزگار ما، علمی را که به مردم انتقال دادند با پیشرفت علم، ابزار وسائل باطل اعلام شده، یک زمانی همین علومی که در دانشگاهها درس میدادند ولی از رده خارج کردند چون باطل است چه علمشان راجع به طبیعت عالم، چه پزشکی، چه علوم اجتماعی چه علوم اقتصادی، باطل اعلام شده، یا غیرقابل عمل، اما آنچه از انبیاء به عنوان علمشان و دانششان نقل شده که به انسان انتقال دادند آنها مانده چون جان دارد، ولی علوم دیگران بیجان و باجان است، علوم جاندارشان که کم است مانده، اما علوم بیجانشان دفن شده، کسی دیگر با آنها سروکاری ندارد.
و اما معلم سوم ائمه طاهرین علیهم السلام هستند، من برای هر کدام از این سه معلم آیهای را از قرآن کریم برایتان بخوانم، قرآن دریای معارف حق است، قرآن به فرموده پیغمبر سفره پروردگار است که برای بندگانش پهن کرده و چیزی که مورد نیاز دنیا و آخرت مردم بوده در این سفره کم نگذاشته، ا لقرآن معدوة الله، علم زنده، علم مرده. این همیشه یادتان میماند که ما د و تا علم در این عالم داشتیم و داریم، یک علم زنده است که همیشه زنده است، علم خدا، علم انبیاء، علم ائمه آمیخته با جهل هم نبوده.
فرزدق کارمند بنی امیه بوده حقوقبگیر بوده، شاعر هم بود، قدرت شعریاش هم خیلی بالا بود، به خاطر یک اظهار حقی از طرف بنی امیه محکوم به زندان شد، وجود مبارک زین العابدین چند برابر حقوقش را تا آخر عمرش برایش فرستاد بعدا هم از زندان آزاد شد حقوقش هم قطع کردند دولت بنی امیه ولی زین العابدین به اندازهای که تا آخر عمرش خوب زندگی کند ادارهاش کرد. یعنی هر کسی که توجه خدا و انبیا و ائمه را جلب بکند آنها دنیا و آخرتش را آباد میکنند و نمیگذارند در مشکل دست و پا بزند. عمده این است که من به گونهای بشوم که در همه جهات زندگی نظر این سه نفر را جلب بکنم بشوم رَضِيَ اَللّٰهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ﴿المائدة، 119﴾.
وَ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ ﴿التوبة، 62﴾، رضا الله فی رضا فاطمه، من بتوانم رضایت آنها را جلب بکنم، راه جلب رضایت این سه نفر هم فقط در اطاعت است، اطاعتی که یک قِرانش گیر آنها نمیآید چون نیازی ندارند.
یک خطبه باعظمتی امیرالمومنین در نهج البلاغه دارند که از خطبههای معجزهآسای امیرالمومنین است، صد و ده مطلب در این خطبه درباره پاکان عالم است، که یک کسی به حضرت میگوید صف لی المتقین، علی جان پاکان عالم را برای من تعریف کن چگونه هستند، امیرالمومنین صد و ده وصف درباره پاکان عالم بیان میکند، شنونده چنان تحت تاثیر حرفهای امیرالمومنین قرار میگیرد و شوق شدن با اینکه بود، ولی ارزشها مراتب دارد شوق شدن با اینکه بود چنان به قلبش فشار آورد که در پایان گفتار امیرالمومنین یک نعره زد و از دنیا رفت.
در مقدمه این صد و ده خصوصیت و صد و ده ویژگی، میفرماید ان الله سبحانه خلق الخلق حین خلقهم، خدا کل موجودات را آفرید، خلق الخلق، حین خلقهم زمانی که داشت کل موجودات را خلق میکرد غنیا ان طاعتهم و آمنا من معصیتهم، نه نیازی به عبادت و طاعت موجودات داشت که حالا آسمان و زمین را آفریده آنها اطاعتش را بکنند که کمبودی از او برطرف بشود خدا کمبودی نداشت، یا انسانها را آفرید غنیا عن طاعتهم، هیچ نیازی به عبادت بندگان نداشت همان وقتی که داشت خلق میکرد، عبادت انسانها خیلی سود دارد ولی برای خودشان نه برای خدا. مگر زمانی که خدا خودش بود و هیچی را خلق نکرده بود نیازمند بود؟
آن وقتی که کان الله و لم یکن معه شیء، چه نیازی داشت؟ موجودات را هم که آفرید با بینیازی از آنها آفرید. گاهی جوانها از من پرسیدند به چه علت خدا موجودات را آفرید؟ من بهترین جوابی که خودم را قانع کرده به آنها دادم این بود خداوند حکیم است، عالم است، عادل است، ذرهای ظلم ندارد، لَيْسَ بِظَلاّٰمٍ لِلْعَبِيدِ ﴿الحج، 10﴾، و دریای بینهایتی از محبت و عشق است، عشقش کشید آدم را خلق کند همین.
ما نسبت به او اصلا جای هیچ ایرادی نداریم کسی که علم بینهایت است کجایش را ایراد بگیرند؟ عدل بینهایت است، رحمت بینهایت است، محبت بینهایت است، چه ایرادی بهش بگیرم، هر ایرادی هم بهش بگیرم یا در قرآن، یا به زبان انبیا یا ائمه صد تا جواب دارد به من بدهد، اصلا بندگی اقتضا میکند که آدم به مولایش ایراد نگیرد، آنی که ایراد میگیرد هنوز وارد بندگی نشده، آنی که با خدا چون و چرا دارد هنوز وارد بندگی نشده، چرا قیافه من را مثل یوسف خلق نکردی؟ این هنوز بنده نیست این بیرون از مدار بندگی است، چرا ثروت قارون را به من ندادی که من به زور باید زندگیام را اداره کنم، این هنوز وارد بندگی نشده.
آنی وارد بندگی شده و وارد عبادت شده که شب نوزدهم ماه رمضان زبان روزه، روزهدار ضعف میگیرد، گرسنه است، تشنه است، وقتی دختر مهربانش سفره افطار را پهن میکند شیر و نمک میگذارد، بهش میگوید به جان پدرت دخترم شیر را بردار نمک را بگذار، تو تا حالا دیدی سر سفرهای که دو نوع غذا باشد نشسته باشم؟ با اینکه میتوانست هر شب و هر روز ظهر سفرهای برای خودش بیندازد با ده جور غذا این بنده است، یعنی به پروردگار عالم میگوید من با همین نان و نمک خوش هستم، شیر هم هست و نمیخورم، خوش هستم، اما بعضیها در این تهران در اصفهان، در شیراز، خانه دو هزار متری دارند، چهار تا یخچال دارند، کلفت و نوکر دارند، درآمد میلیاردی دارند، ولی پای حرفشان بنشینید از خدا ناراضی هستند چون وارد بندگی نشدند.
یکی از نشانههای بنده رضایت از من الله است، رضایت من الله، یک روایتی را از خدا نقل کردند کتابهای مهم ما، خیلی کتابهای مهم، که خدا میفرماید من لم یرض بقضائی فیطلب ربا سوائی، هر کسی از من خدا راضی نیست برود یک خدای دیگر برای خودش انتخاب بکند که از او راضی باشد، ولی عبد دائم در حال رضایت است دائم.
من یک مطلبی را برایتان نقل کنم فکر نکنم خودم اگر به یک صدمش بربخورم چنین حالی داشته باشم، ندارم. یعنی به آن مقام نرسیدم، آدم باید در پیشگاه خدا و بندگان خدا راست بگوید، برای کسی منبر میرفتم قبل از انقلاب ده شب، آن وقت هم طلبه قم بودم غیر از شبهای پنجشنبه و جمعه، بعدازظهر با اتوبوس میآمدم تهران میرفتم برای ایشان منبر میرفتم، شبانه هم برمیگشتم به درسم برسم، حالا تحمل این همه رنج چون عاشق آن انسان بودم.
ایشان برای من نقل کرد، برای دیگران هم نقل کرده بود که من یک سفر نجف رفتم دیدن مراجع تقلید به مرجعی که ارادتم خیلی میچربید آیت الله العظمی آقا سید جمال الدین گلپایگانی بود، که از ردههای بالای مرجعیت شیعه بود. گفت رفتم در خانهاش را زدم یکی آمد در را باز کرد، گفتم فلانی هستم میشناخت من را، چهره معروفی بین اولیاء و عاشقان خدا بود معروف بین مردم نبود، اما آنها کاملا میشناختند گفتند تشریف بیاورید.
خانه مرجع تقلید شیعه حالا آن زمان، الان که با این جمعیتهای زیاد یک مرجع نمیتواند یک خانه هفتاد هشتاد متری داشته باشد، گفت یک خانه هفتاد هشتاد متری در کوچه، نزدیک حرم، دو طبقه، تیرچوبی. طبقه بالایش هم یک اتاق بیشتر نداشت. گفتم آقا تشریف دارند؟ گفتند بالا هستند به من هم نگفتند در چه حالی است، رفتم بالا دیدم روی تخت افتاده، نسخه دکتر بغل تشکش است، سون بهش وصل است، آن وقتها هم سون پلاستیکی ساخته نشده بود سون مسی بود، وقتی میخواستند به یک مریض سون بزنند فریادش تا آسمان بلند میشد خیلی درد سختی داشت، گفت سون بهش وصل بود نشستم سلام کردم، جواب داد ایشان، در حال بود، در حال ذکر نه با تسبیح ذکر با دل، یاد خالص.
نقش کردم رخ زیبای تو بر خانه دل، خانه ویران شد و آن نقش به دیوار بماند. نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار، چه کنم حرف دیگر یاد نداد استادم.
گفتم آقا نسخه را بروم بپیچم؟ فرمودند نه، بعد فهمیدم پول پیچیدن نسخه را نداشته، یک مرجع تقلید حالا پول بهش نمیرسیده، ولی پول نداشته نسخه را بپیچد، در آن حال، در آن درد، در آن سون وصل شدن سون مسی، لولهای، فلزی، که همه جان آدم را زخم میکند، عرض کردم آقا حالتان چطور است؟ یک پنجره بالای سر تخت چوبیاش بود طاق هم تیر چوبی بود، گفت زحمت بکش در این پنجره را باز کن، من نمیتوانم بلند شوم، در پنجره را باز کردم گفت چی پیداست؟ گفتم آقا گنبد امیرالمومنین، گفت بشین گفت گنبد را دیدی؟ صاحب این گنبد و صاحب این قبر را که میدانی کیست، گفتم آره آقا امام عاشقان و عارفان، مولای موحدان، وصی پیغمبر، همسر صدیقه کبری، پدر حسن و حسین، گفت خب میشناسی میدانست که من خیلی درس خواندم، اینها را مخصوصا پرسید، گفت دیدی به حق این امیرالمومنین قسم خدا الان در این کره زمین بندهای خوشتر و آرامتر از من ندارد. این رضایت.
اگر آدم به این مقامات برسد بنده است، این سه تا معلم هم همین چیزها را یاد میدهند، این سه تا معلم هم مسائل عقلی یاد میدهند هم مسائل روحی، هم مسائل اخلاقی، هم مسائل قلبی، هم مسائل عملی، هم مسائل رفتاری، علمی هم که به ما منتقل میکنند و با آن علمشان به ما چیز یاد میدهند علم جاندار است خب این فرزدق که در یک مرحله رضایت زین العابدین را جلب کرد آن هم نه رضایت شخصی، نه یک حقی را هشام ابن عبدالملک حاکم بنی امیه میخواست پنهان کند، ایشان آن حقی که شاه مملکت میخواست پنهان بکند پردهاش را زد کنار آشکارکرد همین. شیعه هم نبود. ولی گرفتند انداختند زندان و حقوقش هم قطع کردند، اما زین العابدین بهش اعلام کرد کسی را فرستاد، که از زندان آزاد میشوی این پولی هم که بهت میدهم تاآخر عمرت بیشتر ازاین مورد نیازت نیست با همین زندگی کن تا مرگت برسد. یک غیر شیعه.
ما که شیعه هستیم اگر رضای خدا را، اگر رضای انبیا را، اگر رضای ائمه را جلب کنیم که به قول قدیمیهای تهران نانمان در روغن است، دیگر نانمان آجر نیست، الان نان خیلیها آجر است نان خیلی افراد کم هم در روغن است خیلی کم.
جمعیت پر بود در مسجد الحرام، قسمتی از این جمعیت هجوم آورده بودند بروند حجر الاسود را لمس کنند اصلا راه نبود، مردم میریختند زیر دست و پا، هشام هم ایستاده بود تماشا میکرد، دیدند یک جوانی با یک دنیا آرامش، متانت، به طرف حجر حرکت کرد اصلا مردم بیاختیار کوچه باز کردند، خیلی راحت از کوچه باز شده آمد دستش را زد به حجر، حجر را بوسید داشت برمیگشت چهار تا وزیر و وکیل و از همینهایی که روی شانههایشان چیز میز هست از هشام پرسیدند که من هو؟ کی بود این؟ تو معطل هستی یک ساعت است بروی حجر را لمس کنی راه نمیدهند، کی بود این که مردم بیاختیار کنار کشیدند، کوچه باز کردند گفت من نمیشناسم نمیدانم کیست.
شاعر درباری، حقوق بگیر دولت گفت نمیدانی این کیست؟ من بهت بگویم این کیست، سی چهل خط شعر درجا از اشعار بلند عرب که الان در تمام کتابهای ادبی عرب کتابهای مهم هست، سرود همان جا. هذا الذی تعرف البعضا و اعطته، نمیشناسی این را؟ این را کل زمین کعبه میشناسد، حرم میشناسد، بیت میشناسد، صفا و مروه میشناسند، مشعر و عرفات میشناسند، هی تعریف کرد تعریف کرد، گفت این پسر بهترین مخلوق خدا رسول خدا زین العابدین است. اگر نمیشناسی، آن وقت در این چهل خط یا سی خط شعر، این یک خط شاهکار است، علم بیجهل.
این داستان را گفتم که این جمله را بهتان بگویم، که علم خدا، علم انبیا و ائمه جهل ندارد، یعنی مخلوط با نمیدانم نیست ولی بقیه از زمان آدم غیر از انبیا و ائمه هر کسی را بدانید ببینید میلیاردها نمیدانم دارد میدانمها کم است.
گفت ما قال لا قط الا فی تشهده و لو لا تشهد لائه نعمه، این آدمی که گفتی نمیشناسم این پسر پیغمبر است، این انسانی است که نه در دهانش نیست، نه میدانی؟ نه، خبر داری؟ نه، میشود به ما بگویی؟ من نمیدانم که بهتان بگویم، این آدم کسی است که لا نه در دهانش نیست مگر در تشهد نماز که بهش واجب است، بگوید اشهد ان لا، آنجا فقط میگوید لا و لو لا تشهد، اگر تشهد به زین العابدین واجب نبود، و لا لو لا تشهد لائه نعمه، اگر تشهد نبود همان لا هم آره بود، آره میدانم.
خب انصاف نیست برادران، خواهران، پسران جوان، محصلان، دختران جوان، که آدم این سه معلم را رها بکند از زندگی حذف بکند، و برود سراغ معلمان مادی مادیپرست شرق و غرب و روش زندگی را بخواهد از آنها و ماهوارههایشان و حرفهای بیربطشان و اباطیلشان درس بگیرد. انصاف نیست که آدم طلای بیست و چهار عیار را ول کند، برود در زبالههایی که شهرداری خالی کرده برای این کارخانههای کلی و جزئی است، هی با چوب زبالهها را به هم بزند یک تکه حلبی زرد پیدا کند بگوید هان، چراغ زندگی من و مایه زندگی من این است، خب این که حماقت است.
انصاف نیست آدم فیروزهای که گاهی روی یک رکاب انگشتری میگذارند میگویند یک میلیون تومان فیروزه اصل، این را رها بکند برود یک کیلو خرمهره بگیرد که آن هم سنگ است و رنگش هم رنگ فیروزه است، خب انصاف نیست.
در یک کلمه اصلا انصاف نیست آدم خدا را رها کند در هیچ کجای زندگی و حرفهایش ود ستوراتش، انصاف نیست آدم انبیا را رها بکند و دستوراتشان را، انصاف نیست آدم ائمه را رها بکند و فرهنگشان را، من در کتابهای مرحوم فیض دیدم که در یکی از دهههای صبح عرض کردم برایتان فیض در چهارصد سال پیش زیر این خانههای خشتی گلی و گنبدی کاشان سیصد جلد کتاب علمی جاندار نوشته، کتاب جاندار ماندگار.
در یکی از کتابهایش نقل میکند کتاب اللسان، میگوید مسیح با حواریون با آنهایی که همیشه با او بودند از یک بیابانی عبور میکرد، یک خوکی رد شد، مسیح یک نگاه به این خوک کرد و گفت مور بسلامة، این خوک برو که از خطرات از حملات دیگر درندگان، در امان باشی. گفتند آقا فهمیدی این چه حیوانی است؟ فرمود بله خوک، گفت چرا اینقدر با ادب و باتربیت و به صورت دعا با این خوک حرف زدی؟ فرمود ما دستور داریم زبانمان حتی نسبت به حیوانات زبان سالمی باشد، پس به این خوک فحش خواهر و مادر بدهم؟ خب خوک است، من انسان هستم به من خدا حق نداده حتی با خوک زشت حرف بزنم، این یک درس است، این درس جاندار است، این علم جاندار است، وقتی به مااجازه ندادند با یک خوک بیادبانه حرف بزنیم اجازه دادند با پدر و مادر، با بزرگتر، با عالم، با مرجع تقلید، با مومن، با انسان مفید زشت حرف بزنیم، فحش بدهیم، بد بگوییم و ناسزا بگوییم، اجازه دادند با زن و بچهمان بد حرف بزنیم؟ اجازه ندادند.
من یک جمله از صدیقه کبری بگویم خودم هم میدانم کوه دماوند اگر گوش داشت و جان تحملش را نداشت که هضم بکند این جمله را، وقتی که اوضاع مدینه درهم شد، و امیرالمومنین متاثر از اوضاع به خاطر دین، صدیقه کبری گفت یا ابالحسن البیت بیتک، این خانه خانه توست، و من کنیز تو هستم، هر کاری از دستم برمیآید برای دفاع از تو بگو انجام بدهم، نگفت من همسرت هستم گفت من کنیزت هستم، اینجور با امام، با خدا، با پدر و مادر، با مردم باید حرف زد، با زن و بچه.
خب این مقدمه بحث بود، اسلام کلاسی است دارای سه معلم، خدا، انبیا، ائمه، که این سه معلم علمشان مخلوط با جهل نیست، پس جای ایراد ندارند و جای حذف کردنشان هم از زندگی نیست.
یک درس هر سه معلم، خدا و انبیا و ائمه نماز است، که من گوشهای از مسئله نماز را ده روز دهه سوم محرم اینجا مطرح کردم خیلی از آیات روایات، و نکاتش ماند زمان تمام شد، چند شبی که خدا توفیق داده در خدمتتان هستم دنباله همان بحث را که بالاترین درس است این سه معلم بعد از توحید و قیامت است، ادامه میدهم با خواست پروردگار.
شب جمعه است، شب دو نفر است، شب سه نفر هم نیست، یکی شب خود پروردگار است، که یک قطعه برای پروردگار برایتان میگویم یکی هم شب وجود مبارک ابی عبدالله الحسین علیه السلام، خیلی شب پرقیمت است.
امام باقر میفرماید اول غروب آفتاب پنجشنبه خود پروردگار، خودش از عالم غیب صدا میزند گرفتاری هست امشب بیاید پیش من، من گره از کارش باز کنم، بدهکاری هست بیاید من زمینه ادای دین را فراهم کنم، مریضی هست بیاید من شفایش بدهم، گنهکاری هست بیاید من توبهاش را قبول بکنم، خیلی جالب است خدا به جای اینکه ما دنبالش بدویم شبهای جمعه او دنبال ماست، این خیلی عجیب است.
منبع : پایگاه عرفان