به بحث نگاه رحيميّه و ربوبيّه خدا به تربيت انسان برگرديم. معناى نگاه رحيميه اين است كه خداوند متعال عاشق رشد نهال وجود انسان، در اين باغ آفرينش است و- به تعبير پروردگار در سوره مباركه ابراهيم عليه السلام دوست دارد اين انسان- تبديل به شجره طيبه شود. شجره طيبهاى كه بر چهار اصل استوار است. (كه خود اين چهار اصل چگونه از متن آيه در مىآيد، داستان ديگرى است كه بحث سنگينى را مىطلبد.)
انسان بر اساس تبديل شدن به شجره طيبه، و تنه و ميوه اين درخت و نيروى شگفت احساس در اين درخت، با رحيميت و ربوبيت پروردگار به جايى مىرسد كه حقايق را مىتواند حسّ كند و در حسّ كردن خود اشتباه نكند؛ يعنى در كنعان بنشيند، در حالى كه پروردگار عالم آشكارا چيزى به او خبر نداده، از همان روزى كه حضرت يوسف عليه السلام را به چاه انداختند، خدا حادثه را از حضرت يعقوب عليه السلام پوشيده نگاه داشت، كه اگر خبر دار شده بود، سريع طنابى برمىداشت و سوار بر اسب تيزپا، به همان صحراى اطراف كنعان مىرفت و چاه را نيز مىشناخت و فرزندش را از چاه در مىآورد. پدر خبر دار كه هيچ وقت بىتفاوت نمىشود.
پس اين كه حضرت يعقوب عليه السلام از خانه بيرون نيامد و به دنبال فرزندش نرفت، به اين دليل است كه خدا داستان را از او پنهان نگهداشته بود و اگر خبردار مىشد كه محبوبش در مصر است، اگر با اسب تيز رو مىخواست برود، امام سجاد عليه السلام مىفرمايد: حدود هجده شبانه روز طول مىكشيد تا اين مسير را برود. «1» پيامبرى متين، با وقار و با عظمت بلند مىشد و به مصر مىرفت، عزيز مصر را مىديد و به او مىگفت: اين بردهاى كه خريدهاى، برده نيست، او آزاد است و پسر من است و من يعقوب، پسر حضرت اسحاق و نوه حضرت ابراهيم عليهما السلام هستم. فرزندم را بده تا ببرم. معلوم مىشود به او خبر ندادند و نمىدانست كه كجاست.
اما همين شجره طيبه حضرت يعقوب عليه السلام است كه بعد از سى سال به فرزندانش مىفرمايد:
«اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا»
نه «تَجَسَّسُوا»، چون تجسس حرام است. اين كه من پرونده مردم را بيابم و بفهمم كه او چه كاره بوده، خصوصاً براى سوء استفاده كردن، تجسس در مورد مسائل منفى است كه از گذشته و حالِ كسى جستجو كند. اين اشتباه را گاهى جوانها در همان اوايل زندگى دارند، كه زندگى آنها را به باد مىدهد و به طلاق مىكشاند. اين كارِ حرامى است. «1» حضرت يوسف عليه السلام سى سال دور بود و خدا به حضرت يعقوب عليه السلام هيچ خبرى نداده بود، ولى به خاطر شجره طيبهاى كه يكى از چهار ويژگيش احساس حقايق است، سى سال به زنده بودنش اميد دارد و اميد او نيز درست بود. فقط حس مىكند كه اين گوهر او را از دنيا بيرون نبردهاند و هست. درست احساس مىكند.
لذا مىفرمايد:
«اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ»
برويد و اين گوهر مرا بيابيد! ده فرزند ايشان كه از اتاق بيرون آمدند، به يكديگر گفتند: فراق يوسف و پيرى او را ديوانه كرده، عقل خود را از دست داده است.
يوسف سى سال قبل در ته چاه افتاد، تا كنون پوسيده و استخوانهايش خاك شده است. پيغمبر خدا، نوه حضرت ابراهيم عليه السلام را ديوانه و كم عقل مىدانستند.
اگر آنها نيز تربيت كامل حضرت حق را قبول كرده بودند، اصلًا يوسفى در چاه نمىافتاد. آنها نيز مىتوانستند حقايق را احساس كنند. تفاوت اين پدر با ده فرزندش در همين پذيرش بود. بعد فهميدند كه اين احساسى كه پدر داشت، صد در صد درست بود و يوسف را درست حس مىكرد.
منبع : پایگاه عرفان