از زنى از شايستگان از عباد حق نقل شده:
چون نماز شب را بجاى مىآورد بالاى بام مىرفت، پيراهن و روبند بر خود محكم مىكرد و مىگفت: خدايا! ستارگان درآمدند و به تاريكى شب هجوم آوردند، چشمها خوابيد، پادشاهان در به روى همه بستند، هر عاشقى با معشوق خلوت كرد و من در برابر حضرت تو ايستادهام. آن گاه به نماز روى مىكرد تا سحر مىرسيد و صبح صادق از پى آن آشكار مىگشت، مىگفت: اى خداى من! امشب گذشت و امروز آمد، اى كاش مىدانستم ديشبم را قبول كردى تا به خود تهنيت بگويم، يا نپذيرفتى تا عزا بگيرم، من تا هستم همينم چنانچه تو همانى، به عزّتت قسم اگر از پيشگاهت مرا برانى من از اين در نمىروم؛ زيرا آن اطلاعى كه من از جود و كرم تو دارم نمىگذارد از اين در نااميد شوم!!
منبع:
عرفان اسلامى، ج13،
منبع : پایگاه عرفان